هو الحبیب 👑
#رمان سو و شون 💕
نوشته سیمین دانشور
پارت : اول
قسمت : چهارم
باید هم سن خسرو من باشد ده یازده ساله نباید بیشتر باشد .
گیلان تاج گفت: مامانم میگوید ،لطفاً گوشواره هایتان را بدهید، یک امشب به گوش عروس می کنند و فردا صبح زود می فرستند در خانه تان.
تقصیر خانم عزت الدوله است، که یک کلاف ابریشم سبز آورده و به گردن عروس انداخته و میگوید سبزبخت میشود، اما دیگر هیچ چیز سبزی که بهش بخورد در سر تا پای خواهرم نیست.
عین شاگرد مدرسه ها درس جواب میداد ،زری ماتش برده بود، از کجا گوشواره زمرد او را دیدند و برایش خط و نشان کشیدن .
درآن شلوغی کی به فکر این تناسبات برای عروس افتاده لابد این دسته گل را همان عزت الدوله به آب داده با آن چشمهای لوچش حساب دار و ندار همه اهل شهر را دارد .
گفت: و صدایش می لرزیداین رونمای شب عروسیم یادگاری مادر آقاست...... به فکر شب درحجله خانه افتاد، که یوسف گوشواره ها را به دست خودش به گوشه او کرده بود ،در آن شلوغی و هیاهو جلوی چشم زنها دنبال سوراخهای گوش عروس گشته بود وزن های لوده شهر بهانه خوب برای مثل سوراخ گوش و خانه پدری یافته بودند.
گیلان تاج با بی حوصلگی گفت: دارند مبارکباد میزنند زود باشید فردا صبح........، زری دست کرد و گوشواره ها را در آورد گفت خیلی احتیاط کنید آویزه هایش نیفتد هر چند می دانست اگر می شد پشت گوشش را ببیند روی گوشواره ها را هم خواهد دید اما می توانست ندهد.
عروس به اطاق عقد کنان آمد و عزت الدوله زیر بغلش را گرفته بود بله هر حاکمی به شهر می آمد او فوری مشیرومشار خانوادهاش می شد .
پنج تا دختر کوچولو با لباس های پف پفی شبیه فرشته ها هر کدام یک دسته گل دستشان بود و ۵ تا پسر کوچولو با کت و شلوار و کراوات دنبال عروس میآمدند .
اتاق پر بود خانم ها دست زدند ،افسر های خارجی هنوز در اطاق بودن آنها هم دست زدن، همه تشریفات برای آنها بود.
اما برای زری مثل دسته تعزیه مبارک باد میزدند، عروس روی زین اسب جلوی آینه نشست و عزت الدوله روی سرش قند سایید زنی با سوزن و نخ قرمز زبان یاران داماد را دو خت افسر های خارجی کروکرخندیدند دود سیاهی با یک منقل آتش که دود اسفند از آن بلند بود عین جن بوداده به اطاق آمد.
@dokhtaranehazrateAgha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠استاد #پناهیان
📢 یک انسان،
یک مومن،
کی خراب میشه!؟
یک #راز رو میخوام با شما در میون بذارم🤔🌸
#اللهےهیچڪسبهاینحالمبتلانشه
@dokhtaranehazrateAgha
eitaa_4.7(1686).apk
19.78M
ایتاجدید
قابلیت های جدید👇👇👇
ارائه کانال رسانه محور
نمایش کانالهای رسانه محور در تب مجزا
نمایش پستهای کانال در حالت کاوش (تمام صفحه)
قابلیت پخش خودکار ویدئوها در نمای کاوش
امکان ویرایش رسانه
امکان تنظیم ورود دو مرحله ای
امکان مخفی کردن زمان آخرین بازدید
ارتقای قابلیتهای جستجوی پیشرفته ابری
امکان جستجو در کل پیامهای شخصی
افزایش تعداد نتایج ارائه شده در جستجوی شناسهها یا عناوین کانالها
نمایش تعداد خواندهنشدهها بر اساس تعداد گفتگو بجای تعداد پیام
بهبود سرعت همگامسازی در اولین اجرا
رفع مشکل الصاق متن به رسانه در اندروید 10
امکان افزودن به علاقمندیها از داخل گفتگو
پشتیبانی از قالببندی متن در نسخههای قدیمی اندروید
بهبود شیوه گزارش تخلفات
رفع باگها و ایرادات گزارش شده
⎌⎙⎌⎙⎌⎙⎌⎙⎌⎙
@dokhtaranehazrateAgha
⎌⎙⎌⎙⎌⎙⎌⎙⎌⎙
عـ.ـمـ.ـآ.ر.یـ.ـو.ن.³¹³
ایتاجدید قابلیت های جدید👇👇👇 ارائه کانال رسانه محور نمایش کانالهای رسانه محور در تب مجزا نمایش
واین هم آپدیت جدید ایتا😉🌸
حتما دانلودش کنید 💕😇
😘❤️
زیادمون کنید 😍😍
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
😘❤️
زیادمون کنید 😍
@dokhtaranehazrateAgha
باسلام واحترام
قراره درسراسر ایران این آیه برای نزول باران خونده بشه. لطفا پخش کنین،و مخصوصا تو گروههاتون :
بسم الله الرحمن الرحيم
وَ هُوَ الَّذي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا وَ يَنْشُرُ رَحْمَتَهُ وَ هُوَ الْوَلِيُّ الْحَميدُ (۲۸شوری)
و اوست كسى كه باران را -پس از آنكه [مردم] نا اميد شدند- فرود مى آورد، و رحمت خويش را مى گسترد.
بعضيا از نشر قران خجالت ميکشن.
خدايا هرکس در نشر این پیام تلاش کرد و قدمی برای خواندن حداکثری این دعا برداشت راعاقبت بخیرکن.. ..
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_دهم
با عجله به سمت سالن کنفرانس که کلاسهای سه شنبه مهدوی آنجا برگزار میشد ,رفتم.
پشت در سالن نفسی تازه کردم و وارد شدم.
استادشمس در حال صحبت کردن با دانشجوها بودند که متوجه ورود من شدند .
در حالی که کوله ام را روی دوشم مرتب میکردم ,گفتم:
_سلام استاد اجازه هست؟
_سلام بفرمایید داخل خانم ادیب
به سمت جلو قدم برداشتم و با دیدن اولین صندلی خالی سریع نشستم.
استاد شمس نگاه کوتاهی به من انداختند و گفتند:
_خانم ادیب به جمع ما خوش اومدید امیدوارم که بتونید به جواب سوالاتتون برسید.
_ممنونم استاد.امیدوارم
_خانم ادیب اگه سوالی دارید بپرسید؟
_واقعیتش استاد, سوال که خیلی زیاده و من نمیدونم دقیقاکدوم رو بپرسم که زیاد وقت جلسه گرفته نشه؟
_شما نگران وقت جلسه نباشید ما اینجا دورهم جمع شدیم تا به جواب همین سوالاتی که تو ذهن همه ما وجود داره پاسخ بدید پس خواهش میکنم راحت باشید
_بله.چشم. استاد طبق گفته هایی که من شنیده ام میگن امام مهدی (عج)زمانی ظهور می کنه که حکومت طاغوت سراسر جهان را فراگرفته باشه و
دنیا در فسادغرق شده باشه .
ما در کتاب های دبیرستان خوندیم که ما باید کارهایی انجام بدیم که زمینه را برای ظهور فراهم کنه تا ظهور
منجی انجام بگیره سوال من اینه که چطوری با کارهای خودمون زمینه رو برای ظهور فراهم کنیم ؟یعنی به نابسامان شدن اوضاع جهان و طاغوتی شدن اون کمک کنیم یا منظورش چیز دیگه ای هستش؟ممنون میشم جواب بدید.
_سوال خوبی پرسیدید.
ببینید این برداشت اشتباهیه که از روایات معصومین (ع)صورت گرفته و شاید برای اینکه روایات متعددی داریم که امام عصر (عج) در عصر ظهور زمین را از عدالت پر می کنند، همانگونه که پر از ظلم و جور شده.
عده ای با نگاه ابتدایی می گن که عدالت مهدوی محقق نمیشه مگر اینکه زمین پر از ظلم و جور باشه پس باید چنین اتفاقی بیفته و
نتیجه می گیرن که نباید جلوی ظلم را گرفت و حتی خودمون هم باید ظلم و گناه کنیم؛ این برداشت غلطه!! چراکه پر شدن زمین از ظلم به معنای پر شدن اون از ظالمان نیست.
یه مثال میزنم تا بهتر منظورم رو بفهمید اینکه بخوایم برای خالی شدن اتاقی از
دود پنجره رو باز کنیم ,لازم نیست که حتما همه در اون اتاق سیگار بکشند حتی کشیدن سیگار توسط یک نفر می تونه فضا را آلوده کنه و باز کردن پنجره ضرورت پیدا کنه!!
درباره پر شدن زمین از ظلم و جور هم اینجوریه که این پر شدن ظلم یعنی مردم همه مشتاق عدالتند اما عده ای مستکبر در حال ظلم و ستم اند و برای همین اعتراض مردم برانگیخته می شه و امروز هم می بینیم که مردم در همه جای دنیا نسبت به حکومت ها
معترض اند و این یعنی دنیا پر از ظلمه و مردم ناراضی اند و این حدیث معناش اینه که مردم همه خواستار عدالت اند و عده ای که
.درآمدشان از تجارت های خاص و فاسده ، می کوشند ظلم را ترویج دهند
.بنابراین، ظهور در شرایطیه که مردم خواهان عدالت هستن اما عده ای عدالت را نفی کرده و مستکبرانه ظلم می کنند
متوجه منظورم شدید؟
_بله استاد کامل متوجه شدم .ممنونم
_خواهش میکنم .دوستان دیگه هم اگه سوالی دارند در خدمتم
صدای همهمه دانشجویان بلند شد.انگار همگی در حال تحلیل اطلاعات یادگرفته شده بودند
_ان شاءالله جلسه آینده به شبهات دیگه میپردازیم .خسته نباشید .خانم ادیب شما چندلحظه بمونید کارتون دارم.
دانشجوها کم کم در حال ترک سالن بودند و من ایستاده بودم تا اطراف استاد خلوت شود.متوجه نگاههای دختران دیگر به خودم بودم .مطمئن بودم در ذهنشان چیزهای خوبی در مورد من وجود نداشت و قطعا تصورات ذهنی انها بخاطر پوششم بود.
وقتی استاد تنها شد به او نزدیک شدم و گفتم:
_بفرمایید استاد درخدمتم
_خانم ادیب شماره ام رو میدم خدمتتون هرسوالی که واستون پیش اومد تماس بگیرید تا جوابتون رو بدم .میدونم که
هنوز هم ذهنتون در گیر هستش
_ممنون استاد ولی اینجوری مزاحمتون میشم
_ مزاحمتی نیست.خوش حال میشم کمکتون کنم .پس لطفا
یادداشت کنید ....
_ممنونم با اجازتون خدا نگهدار
_خدا نگهدار
در حالی که حس خوبی از این جلسه و رفتار استاد گرفته بودم از سالن خارج شدم.
دیدگاهم نسبت به استاد بسیار تغییر کرده بود و در ذهنم او را دیگر یک استاد متحجر و امل نمیدیدم .بلکه حال به نظرم او فردی روشنفکر و با شخصیت بود که شاید مستقیم نگاهم نمیکرد ولی میتواند بدون قضاوت کمکم کند.
از این تغییر تصوراتم .بسیار خرسند بودم و همین هم باعث شده بود با حسی جدید و ناب به سمت خانه به راه بیفتم.
@dokhtaranehazrateAgha
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_یازدهم
وقتی به خانه رسیدم با صدای بلند و پر انرژی داد زدم
_سلااام .من اووومدم .ای اهل خونه
رهام که از پله ها پایین میومد گفت:
_سلام بر خواهر یکی یدونه خودم .
_سلام بر خان داداش خودم.باز میبینم خوشتیپ کردی کجا به سلامتی شال و کلاه کردی
_یه جای خوب
_منم بیام؟
_نخیر اونجا جای بچه ها نیست
_خواهش داداشی جونم.بابا دلم گرفت تو این خونه
در حالی که الکی بغض کرده بودم گفتم:
_مامان که همش سرش گرم کارای خودشه.باباهم که شرکته.من طفلک تو این خونه تنهای تنهام
_خودتو لوس نکن دختر گنده چه بغضم میکنه واسه من .روژان خودتی فکرنکن الکی بغض کنی میبرمت
من که دیدم تیرم به سنگ خورده گفتم:
_روهی جون منم ببر دیگه.
_روهی جون و کوفت .چندبار بگم اسمم رو درست صدا کن.اونجا جای مناسبی واسه تو نیست.
در حالی که ناراحت شده بودم آهسته گفتم:
_باشه بابا برو باهمون دوست دخترای رنگارنگت خوش باش.سنگ دل
از کنارش گذشتم و به سمت اتاقم راه افتادم .دستم روی دستگیره در بود که در آغوش رهام فرو رفتم.در حالی که مقنعه ام رو از سرم بر میداشت گفت:
_هر چی فکرکردم دیدم نمیتونم همراهی خواهر خوشگلم رو از دست بدم.
یدونه خواهرجیغ جیغو که بیشتر ندارم.
_اخ جووون منو با خودت میبری
_معلومه که میبرمت ولی باید قول بدی از کنارم تکون نخوری
در حالی که از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم .محکم بغلش کردم و گفتم:
_داداش دیووونه مهربوووون خودمی
رهام بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت:
_روژان جان .ساسان داره واسه گرفتن فوق تخصصش میره پاریس واسه همین گودبای پارتی گرفته.سریع اماده شو که دیر میشه .منم برم .پارتنر امشبمو کنسل کنم
_میگم داداشی اگه قول دادی به کسی ایرادی نداره برو من می مونم خونه.ممکنه ناراحت بشه
_فدای سر آبجی کوچیکه.تو برو آماده شو وروجک .کاری به این کارا نداشته باش
با لبخند به اتاقم رفتم تا آماده شوم .
ساسان دوست صمیمی رهام بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودند یک جورایی مثل یک برادر بود برایم. او متخصص قلب بود از رفتنش ناراحت بودم ولی موفقیت او باعث خوشحالی بود.
به سمت کمدم رفتم .پیراهن یاسی رنگی را انتخاب کردم که کوتاه و عروسکی بود.جلو آینه ایستادم و لباس را مقابلم گرفتم تا ببینم لباس مناسبی هست یا نه ولی یک لحظه به یاد استاد شمس افتادم قطعا اگر او بود میگفت .این لباس که زیادی کوتاه بود مناسب یک دختر خوب نیست.
نمیدانستم چرا ولی با تصور او از پوشیدن پیراهن منصرف شدم.
دوباره به سمت کمد رفتم و به لباسهایم نگاهی انداختم .همه از هم کوتاهتر و بازتر .دلم راضی به پوشیدن هیچ کدام نبود.
صدای رهام به گوشم رسید که میگفت عجله کنم به اندازه کافی دیرش شده.
بالاخره با عجله کت و شلوارصورتی کمرنگم را انتخاب کردم .کتش حدودا بلند بود.
در حالی که لبخند میزدم گفتم :
_این عالیه.
با عجله آماده شدم و بعد از انجام دادن یک آرایش ساده و دخترانه .
موهایم را که زیادی بلند بود را گیس کردم و بعد از برداشتن شال حریرم از اتاق خارج شدم و به سمت رهام رفتم.
رهام با دیدن من سوتی زد و گفت:
_خانوم خوشگله شما خواهر زشت منو ندیدید
در حالی که حرصم گرفته بود گفتم:
_زشت خودتی و دوست دخترات.
_اوه اوه چه عصبانی .با قسمت دوم جمله ات کاملا موافقم.بیا بریم که دیر شد.
همراه با رهام به راه افتادیمو بعد از حدودا چهل دقیقه رسیدیم
نگاهی به ویلای روبه رویم کردم و گفتم:
_من فکرمیکردم تو خونه اش جشن گرفته.اینجا ویلای کیه؟
_اینجا ویلای خودشه,تازه خریده.پیاده شو عزیزم دیر شد.
در حالی که دستم را دور بازوی رهام حلقه کرده بودم گفتم:
_چه سر و صدایی میاد.حتما خیلی مهمون داره
_اره فکرکنم.عزیزم لطفا تنها جایی نرو و فقط کنارم بمون .قبل نوشیدن چیزی هم حتما به من نشون بده که نوشیدنی الکی نباشه
در حالی که کمی ترسیده بودم گفتم:
_کاش نمیومدم رهام .اینجا یه جوریه.میترسم
_نترس عزیزم .من پیشتم هرموقع دیدی حالت بد شد بهم اطلاع بده برمیگردیم
ساسان را دیدم که درحالی که لبخند میزد به سمتمان آمد و گفت:
_وای خدا ببین کی اومده ؟دارم از خوشی میمیرم
در حالی که لبخند میزدم به او گفتم:
_واسه همین خودت شخصا منو دعوت کردی
_به جان همین رهام .بهش گفتم بدون روژان پاتو اینجا نمیزاری
_اره جون خودت.انقدر بی معرفتی میخواستی بدون خداحافظی بری
در حالی که لبخند میزد منو به آغوش کشید و گفت:
_مگه میشه بدون خداحافظی با تو جایی برم .جغله
_ولم کن ساسان لهم کردی.جغله هم خودتی.تو اصلا داداش خوبی نیستی...
@dokhtaranehazrateAgha
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_دوازدهم
ساسان رهایم کرد .به او نگاهی کردم دیگر اثری از لبخندش نبود احساس کردم از دستم ناراحت شده .گفتم:
_حرف بدی زدم.
در حالی که سعی میکرد لبخند بزند ولی چندان هم موفق نبود گفت:
_نه عزیزم .بیاید بریم داخل
همگی باهم به داخل ساختمان رفتیم .
با تعجب به اطرافم نگاه کردم .دخترانی را دیدم که لباسهایی نامناسب و باز پوشیده بودند و صورتشان غرق آرایش بود و پسرانی با تیپ های عجیب و غریب که در حال بگو و بخند بودند.
نگاه کلافه ام را به ساسان و رهام دوختم.
رهام لبخندی زد و گفت:
_من کنارتم عزیزم نگران نباش.بیا بریم بشینیم
به رویش لبخندی زدم .ساسان که رو به رویم ایستاد گفت:
_میتونی بری تو یکی از اتاق ها لباست رو عوض کنی
_نه ممنون.
رهام گفت:
_حداقل مانتوت رو دربیار بده به یکی از خدمتکارها ببره بزاره تو یکی از اتاق ها
_باشه.
مانتو را به ارامی از تنم در آوردم و به خدمتکاری که با اشاره ساسان به سمتمان آمده بود دادم تا ببرد.
تازه روی یکی از مبل ها نشسته بودیم که دختری به ما نزدیک شد.
چهره غرق آرایشش زیادی مضحک بود و لباسش که بیش از حد باز بود زیادی جلب توجه میکرد .
به عنوان یک همجنس از دیدن او با این لباس خجالت کشیدم و عرق شرم بر پیشانی ام نشسته بود.
وقتی به ما رسید همانند حیوان زیبایی به نام میمون از درختی به نام ساسان آویزان شد و گفت:
_ساسان جونم معرفی نمیکنی؟
ساسان که نگاه متعجب من را شکار کرده بود او را کمی از خودش دور کرد و گفت:
_رهام رو که میشناسی و این خانم زیبا هم خواهرشون روژان خانم هستند.
رهام در حالی که دستم را گرفته بود گفت:
_سلام پری .میبینم تو هم که اینجایی .فکرمیکردم الان باید شیفت شب باشی
پری خندید و گفت:
_مگه میشد گودبای پارتی ساسان رو از دست بدم.هنوز عشقم نرفته دلم براش تنگ شده
در حالی که دلم میخواست بخاطر لحن لوس پری زیر خنده بزنم رویم را از او برگرداندم تا نزنم زیر خنده.
رهام که متوجه حالم شده بود آهسته در گوشم گفت:
_نترکی بمونی رو دستم
با تمام شدن حرفش بلند خندیدم که رهام را هم به خنده انداخت,دستم را فشرد و اهسته گفت:
_ کوفت.جمع کن خودتو
پری با حرص گفت:
_روژان جون چیز خنده داری دیدی
_نه عزیزم رهام یه جک بامزه گفت خندیدم .
پری رو به ساسان کرد و گفت:
_عشقم نمیای بریم برقصیم
ساسان نگاهی به من انداخت و با حرص گفت:
_تو برو راحت باش.درضمن من عشقت نیستم چندبار بگم.
پری که مشخص بود از لحن عصبانی ساسان ناراحت شده و دنبال کسی میگردد تا ناراحتی اش را برسر او خالی کند ,دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرد و گفت:
_چرا شالت رو در نمیاری عزیزم.نترس کسی اینجا به بچه ها نگاه نمیکنه.
_من بچه نیستم شما زیادی بزرگی مادربزرگ!!
_از طرز لباس پوشیدنت مشخصه.رهام جون !خواهرت زیادی ذهنش بسته است بهتر نبود با یک پارتنر دیگه میومدی تا آبروت رو نبره.
در حالی که بخاطر تمسخرش ناراحت شده بودم نگاهم به دست های مشت شده رهام و اخم های درهم ساسان افتاد.
رهام در حالی که سعی میکرد صدایش رابالا نبرد به او گفت:
_مواظب حرف زدنت باش پری.روژان خط قرمزمنه.کاری نکن یه جوری رسوات کنم که تو روت تفم نندازند.
پری با حرص نگاهی به ساسان کرد و گفت:
_تو چرا هیچی نمیگی .نمیبینی دوستت چطوری بامن حرف میزنه
ساسان در حالی که ما رو ترک میکرد گفت :
_حرف حق تلخه
پری درحالی که بانفرت به من نگاه میکرد از ما جدا شد و رفت.
سرم را روی بازوی رهام گذاشتم و گفتم:
_روهی جون میدونستی عاشقتم
_کوفت روهی.وظیفته عزیزم
مشتی به بازوش زدم و گفتم :
_بی لیاقت .حرفمو پس میگیرم اخه کی عاشق تویه اورانگوتان میشه.
خندید و گفت:
_خواهر دیوونه خودم!!!
به جمعیت نگاه کردم که با صدای بلند آهنگ درحال رقصیدن بودند
.دیگر مثل گذشته از شنیدن صدای آهنگ ذوق نمیکردم و دلم نمیخواست با انها همراه شوم .
حس میکردم حال خوش آنها موقتی است و بعد از پایان این جشن دوباره غم ها به دلشان سرازیر میشود و من عجیب دلم یک شادی و نشاط دائم میخواست.
دوباره به یاد استاد شمس افتادم ,از وقتی با او آشنا شدم معنی واقعی آرامش را شناختم .
عجیب دلم میخواست با او صحبت کنم و بفهمم چرا انقدر احساس خلاء و پوچی میکنم .
رهام به من نگاهی کرد و گفت:
_آبجی کوچیکه میای بریم پیش بچه ها,صدام میکنند؟؟
_نه تو برو منم میرم تو حیاط میخوام به کسی زنگ بزنم.
_باشه عزیزم .مواظب خودت باش زیاد از دراصلی دور نشو .
_چشم...
@dokhtaranehazrateAgha