eitaa logo
عـ.ـمـ.ـآ.ر.یـ.ـو.ن.³¹³
121 دنبال‌کننده
977 عکس
519 ویدیو
48 فایل
•﴿بِسمِ‌رب‌الحسێن؏﴾♥️! خــآدم ڪـآنــآل @AMMAR_YASER_313 شھیدخرازۍ✐ اگرکاربراۍرضاےخدآست پس‌گفتنش‌براۍچہ؟ پس‌کُپی‌حلالہシ فوروارد هم گشنگھ :)♥ ـــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍•• بیسیمچی مون⇩ @BISIM_chii #التماس‌دعا📿 والسلام♥️ 200...🚶.....300
مشاهده در ایتا
دانلود
💙💜💙💜💙💜💙💜💙
رفقا !! امشب پارت گذاری رمان نداریم ، فردا صبح میزاریم🌿
اعضای جدید خوش اومدید✨
https://harfeto.timefriend.net/16273106964618 رفقا خوشحال میشیم نظرتون رو راجع به فعالیتمون بگید 🌱💚
توی ناشناس چند تا پیام گذاشتید ، انشاءالله فردا جواب میدم💜
بسم الله♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️ ♥️ ️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم😒 علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم. _ چه خوب...😞 فاطمه: آخ جووون بیشتر می مونیم😍 فائزه جونم خوشحال نیستی😍 _چرا آبجی خوشحالم بخدا فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت😜 _نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم😡 درضمن... هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم☺️مهمون من😉 علی: باشه داداش بریم😄 فاطمه: چه خوب خیلی هوس کردم بریم😍 اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن😢 _علی.. علی:جانم آبجی...😍 _من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم😶 بازگفت خانوم😡😢 فاطمه: لوس نشو بیا بریم دیگه😡 _باشه😞 وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطمه و سیدم جلوی من☺️ یکم حالم بهتر شده😊 فاطمه: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی😳 علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم رخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه😘 سید: علی تهران چیکار میکنی؟ علی: دانشجوام دیگه 😊 سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟ علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی 😜 سید: بابا بچه درس خون 😃 بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم... اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه😍 آخ جووون علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع😜 جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا 😃 بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . دیگه عرض کنم که طلبه هستم. بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم دیگه نمیدونم چی بگم🤓 علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو 😝 چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبتره که مجرده😍 من و فاطمه تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون °•°•°•°•°•°•°•°•☆⁦♡•✾•♡☆⁦•°•°•°•°•°•°•°•° @AMMARIOON_313 ♥️ ♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️ ♥️ ❤️ علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن😊 سید: این چه حرفیه داداش من ،راستی بابا زنگ زد براش گفتم چیشده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها☺️ علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم☺️ فاطمه: بله اقاجواد دیگه مزاحم نمیشیم😊 میریم رستوران خب چی میشه مگه بریم😢 سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید😜 علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران 😳 غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقاسید😍 خیلی عجیب بود برا شخصیت این پسر☺️ ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس . مثل بقیه پسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلی هم مغرور و لجبازه . وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی باعلی و فاطمه این قدر خوبه. هی خدا😒 چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم🙄 سوار ماشین شدیم 😊 چه مقدرار پشت ماشینو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق😜 حالا من و فاطمه عقبیم و علی و سید جلو. تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطمه هم باهم حرف زدیم و خندیدیم. گوشی فاطمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم. اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که *شهرک پردیسان* رو نشون میداد. اقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمان ۵ طبقه وایساد سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل😊 تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم.☺️ پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود. کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم🙍 حاج آقا👳 مهمونا اومدن👩‍👩‍👧‍👧 عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده😃 حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن😍 همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل😊 روی مبلای توی پذیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم باسید کنارمون نشستن😍 خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود دوسش داشتم😍 اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین😊 ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفارو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم 🙃 بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد اقایون جدا نشستن ماهم جدا ☹️ °•°•°•°•°•°•°•°•☆⁦♡•✾•♡☆⁦•°•°•°•°•°•°•°•° @AMMARIOON_313 ♥️ ♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️
این هم دو قسمت جدید رمان خدمتتون🌿
پارت گذاری رمان🥀