eitaa logo
انارهای عاشق رمان
338 دنبال‌کننده
498 عکس
229 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 با هر حرکت آن‌دو، سایه‌های بلند و منحنی، رو دیوار تونل جابجا می‌شدند و تغییر شکل می‌دادند. عبدالله بلوکه‌ی سیمانی را از تو خاک‌ در آورد. گرد و غبار همراه آن پاشید تو هوا:« می‌خوای راجع بهش حرف بزنیم؟» مرد نوک عصا را فرو کرد تو آوار. کشید به سمت پایین:« من شاگرد شیخ احمد یاسین بودم. هر پنج وعده نمازو تو مسجد پشت سرش می‌خوندم.» عبدالله دست از کار کشید. رو کرد به او:« شیخ احمد یاسین! واقعا شاگردش بودی؟ چه جالب! آخه شیخ، اسطوره‌ی منه. از وقتی نوجوون بودم عاشقش شدم.» مرد سر تکان داد:« حق داشتی.» عبدالله درگیر جابجایی بلوکه شد:« من هیچ وقت ندیدمش؛ اما تمام سخنرانی‌هاشو گوش کردم و خوندم. به نظرم تنها کسی که آرمان فلسطینو درست معنا کرد، ایشون بود.» مرد با عصا کپه خاک را ریخت پایین:« پس به من حق بده اگه مریدش باشم. سال ۲۰۰۴ وقتی نوزده‌سالم بود، آخرین نماز صبحو پشت سرش خوندم‌. وقت خروج از مسجد، کفشامو گم کردم. تا بیام بیرون، اسراییل با موشک، شیخو شهید کرد. فکر کن. با تیر و تفنگ نه‌، با شلیک مستقیم موشک. فقط چندتا پاره آهن از ویلچرش باقی مونده بود.» صدایش بغض داشت. چفیه‌ای را که مثل ماسک پیچیده بود دور صورت، باز کرد. کشید به چشم. از این فاصله، تو نور کم، صورت خاکی‌اش محو دیده می‌شد؛ اما رد یک زخم بزرگ قدیمی از ابرو تا چانه‌ تو ذوق می‌زد. حتی ریش‌ جو گندمی‌اش، نمی‌توانست جراحت را بپوشاند. عبدالله گفت:« چقدر پستن اینا، که به یه پیرمرد نابینای فلج رحم نکردند.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ٨۴ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به زائران بقیع ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عبدالله داشت یک تکه‌ی بزرگ سیمانی دیگر را می‌کشید. مرد رفت کمکش:« بعد از شهادت شیخ، مصمم شدم نذارم خونش پایمال بشه. عضو گردان قسام شدم. با جوونای هم‌سن و سال خودم صحبت می‌کردم تا ا قانع بشند که مبارزه تنها چاره‌ی ماست.» هیجان توی صدایش واضح بود:« هر قدم که برای سازش بذاریم جلو؛ تو واقعیت ده‌قدم برمی‌گردیم عقب. اسرائیل به هیچ قول و قراری پایبند نیست.» غم پنجه زد روی لحنش:« یک سال بعد با دختر عموم، ازهار، ازدواج کردم. سال۲۰۰۷ وقتی پسرم احمد شش ماهه بود، دستگیر شدم.» عبدالله حرفش را قطع کرد:« به چه جرمی؟» :« اگه یادت باشه اون سال یه عملیات شهادت طلبانه تو ام الرشاش، انجام شد که سه تا از اشغالگرها به درک رفتند.» عبدالله سیمان را گذاشت کنار دیوار. دست‌ها را به هم زد. خاکش را تکاند:« من اون زمان بچه بودم؛ اما بعدها شنیدم که شاباک از اون اقدام متحیر شده بود. چون فکر می‌کردند، دیگه تونستند این مدل عملیات‌های شهادت‌طلبانه رو مهار کنند.» مقداد سر تکان داد:« آره. بازجویی که منو شکنجه می‌کرد، دنبال سر شاخه‌های این عملیات بود‌. هر شکنجه‌ای که فکرشو بکنی رو من امتحان کردند؛ اما حرف بدرد بخوری نشنیدند.» مرد ساکت شد. لنا از تکیه به دیوارهای سرد خسته شد. آرام نشست روی کپه خاک تو گودال. دعا دعا می‌کرد صدایی بلند نشود. گونه‌هایش داغ شده بود. صدای ضربان قلبش را در گوش‌ها می‌شنید. با دهان باز، کوتاه نفس می‌کشید. صدای زنگ‌دار مرد آرامش کرد:« روز سوم، بازجو که منشه صداش می‌زدند‌ اومد تو. یه شبانه‌روز بود که برعکس از سقف آویزون بودم. حالم خیلی بد بود. انگار تو سرم یک اقیانوس آب جمع شده بود و موج می‌کوبید به جمجمه‌. چشمام داشت از حدقه بیرون می‌زد. مژه‌ها از خون دماغ، بهم چسبیده بود. دهنم مزه‌ی آهن می‌داد. منشه چونه‌مو بالا گرفت. دوباره سوال کرد. وقتی دید حرفی نمی‌زنم، چنان سیلی زد تو صورتم که حس کردم، مغزم تکون خورد.» چند لحظه ساکت شد:« بعد با کابل افتاد به جونم. خسته که شد، دستور داد دستامو از سقف باز کردند‌ و نشوندنم رو صندلی. گوشت دستام از ضرب شلاق زده بود بیرون، با طناب که بستنش، سوختنش رسید تا مغز استخونم. اولش گیج و منگ بودم. نمی‌تونستم سرمو رو گردن نگه دارم.» صدای زخمی‌اش خشن‌تر شد:« مردک دورم چرخید. با دست زد رو شونه‌م. لبخند پلشتی زد و گفت:« خوب به من نگاه کن! تا حالا کسی نتونسته زیر دست من دووم بیاره. بیا شرط ببندیم چقدر می‌تونی زبون به کام بگیری؟» از پشت پلکای خون گرفتم یه لحظه نگاهش کردم. یه مرد قد بلند با تیپ اروپای شرقی. موهای قهوه‌ایشو رو به بالا ژل زده بود. منشه پوزخند زد:« البته... از الان معلومه بازنده کیه. پنج دقیقه بهت فرصت می‌دم تا خودت اعتراف کنی؛ و گرنه...» نفهمیدم زمان چطور گذشت، مردک وقتی امتناع منو دید اشاره کرد به همکارش.» مقداد سرش را پایین انداخت. نالید:« دیدم در باز شد. ازهار رو آوردند. مات می‌دیدمش. مات ماندم. قلبم ریخت. عشقم اینجا بود. تو بدترین جای دنیا. تلاش کردم دستامو باز کنم. طناب بیشتر فرو رفت تو گوشتای زخمی. خواستم بلند شم، منشه با دست شانه‌م رو فشار داد به پایین. رگ غیرتم ورم کرد. خون جلوی چشمم رو گرفت. پلک زدم. برگ گلم رو سرخ می‌دیدم. منشه اومد جلوم. اشاره کرد به ازهار:« اینم شاه‌مهره‌ی من....» یک‌ور لبش رفت پایین:« آخ آخ، یادم نبود که نمی‌تونی عشقتو ببینی!» دستمال کاغذی برداشت. محکم کشید رو پلکام. از پشت پرده اشک دیدم، دستای ازهارو بسته بودند. یه مرد اونو هل داد طرفم. پاهاش از رد هم نمی‌آمد. پلک زدم. اشک و خون، از چشمم ریخت بیرون. صورت ازهار کبود بود. رد خراش از کنار گوش تا پایین گردن دیده می‌شد. رو پیراهنش جابه‌جا خون پاشیده بود.» مقداد بلند شد. دست انداخت تا یک قطعه آهن را از تو خاک‌های بکشد بیرون. تمام حرصش را سر آن خالی کرد:« ازهار سرشو انداخته بود پایین. نگاهشو از من می‌دزدید. منشه موهاشو گرفت تو دست. نگه داشت روبروم. رو کرد به من:« مادر بچتو می‌بینی؟ حتما خیلی دوستش داری؟... ها! هر چند شما جنتیل‌ها چه می‌دونید عشق چیه؟» موها رو چرخوند دور دست. صورت ازهار رفت تو هم ولی آخ نگفت. کاش می‌تونستم دستای کثیفشو قلم کنم. منشه چشمای کریه‌شو دوخت بهم:« بهتره دهن لجنتو باز کنی؛ و الا اونی که نباید رو می‌بینی.»» مرد با تمام زورش، آهن را کشید بیرون. بالاتنه‌اش به عقب رفت. گرد و خاک بلند شد:« ازهار یک لحظه سرشو بالا آورد. چنان رنجی تو چشماش شعله می‌کشید که می‌تونست دنیا رو به آتیش بکشه...» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/ANARASHEGH منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
بسم الله الرحمن الرحیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی فانیصوت «زیارت آل یاسین».mp3
زمان: حجم: 19.79M
امام زمان فرمودند این طور به من سلام بدهید✨ 🔷زیارت آل یاسین🌸 🌤 ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِــڪَ الـفَـ♡ـرَّجْ 🌤 ╰⊱♥⊱╮ღ꧁🌹꧂ღ╭⊱♥≺
1_1181362872.mp3
زمان: حجم: 16.92M
دعای سمات التماس دعا🤲