eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
874 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت56🎬 می‌دوم. صدای برخورد پاشنه‌ی کفشم روی سرامیک‌های سرد بیمارستان پابه‌پای من جلو م
🎬 -بهت گفته بودم، زندان اونقدرام بد نیست! حالا یادم می‌آید، خودش است. همان...همان پرستاری‌‌است که آن روز، در بیمارستان بالای سرم بود. در این دنیا به کسی‌‌هم می‌شود اعتماد کرد؟ خم می‌شود و مقابلم زانو می‌زند. صورتش را نزدیک صورتم می‌آورد. بوی ادکلنش بینی‌ام را می‌زند. زمزمه می‌کند: -اگه می‌خوای بدتر از این نشه، فقط کافیه بگی اون فلش کجاست! رنگ چشمانش را حالا بهتر می‌توانم ببینم! نیشخند می‌زند: -کجا گذاشتیش که تا الان پیداش نکردن؟ صورتم را عقب می‌کشم و به دیوار تکیه می‌دهم. کمرم از سرمایش می‌لرزد. چشمانش از این فاصله ترسناک‌تر به نظر می‌رسند. سکوتم را که می‌بیند، دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌فشارد: _حرف می‌زنی یا می‌خوای لال‌مونی بگیری؟! -بگم که چی بشه؟! که آزادم کنید؟ باور...باور کنم واقعا؟ دستش را بالا می‌آورد. طره‌ای از موهای طلایی‌اش را به بازی می‌گیرد. -منم یه زنم! مثل خودت. ما حرف همو بهتر می‌فهمیم. نه؟... نیشخند می‌زنم! مثل خودش! حالم از همه‌شان بهم می‌خورد! -ته‌ این داستان، غیر کشتنم... به کجا ختم میشه؟ حداقلش اینه که اون فلش دستتون نمیافته! نفس عمیقی می‌کشم. گوشه‌ی لبش، بالا می‌رود: -هه... دست آزادش را در پالتویش می‌چرخاند. چاقوی جیبی‌اش را بیرون می‌کشد. مقابل چشمانم تکان می‌دهد: -واقعا فکر می‌کنی به همین سادگیه؟ تیزی را روی قفسه سینه‌ام می‌گذارد و کمی فشار می‌دهد.‌ صورتم از سوزش جمع می‌شود. -بوم... یه گوله بخور وسط سینه‌ات و تموم؟ نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. -یا...یه بیهوشی بهت تزریق کنن و رو تخت جراحی، حتی درد و وحشتِ مرگم حس نکنی؟! از حرفی که می‌زند دندان‌هایم به هم قفل می‌شوند. قلبم کم مانده از سینه بیرون بزند. هرچقدر هم بخواهم ترسم را پنهان کنم باز هم موفق نمی‌شوم! با ذوق نگاه می‌کند به چاقو: -نوچ نوچ نوچ. کور خوندی‌! با لبه‌ی چاقو، چندضربه‌ی کوتاه می‌زند به پیشانی‌ام: -دقیقا از اینجا شروع می‌کنن. چاقو را پایین می‌برد و در امتداد صورتم حرکت می‌دهد. دستم را مشت می‌کنم و با ساق دستم، چاقو را کنار می‌زنم. _من...من یادم نمیاد فلشو کجا گذاشتم! عصبی موهایم را چنگ می‌زند. سرم تیر می‌کشد. صورتش را نزدیک صورتم نگه می‌دارد. نفس‌های سردش می‌خورد به گونه‌ام. چاقو را زیر گردنم می‌گذارد. از میان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد: _انگار تنت می‌خاره! -شیوا! با صدایش سرم به سمت در می‌چرخد. نور کمی فضارا پر کرده است، اما باز هم می‌توانم بشناسمش! با آمدن پیمان، دختر کمی عقب می‌کشد. نگاهم دوخته شده به چهره‌اش... همان چهره‌ای که قبلا جز معصومیت در آن نمی‌دیدم! قلبم با هر نفس، هزار بار بالا و پایین می‌شود. حالم از او بهم می‌خورد اما...اما نمی‌دانم چرا، دیدنش از ترسم کم می‌کند. حس دیدن آشنایی! انگار نه قلبم، نه ذهنم! هیچکدام نمی‌خواهند باور کنند...باور کنند که او، آن کسی که فکر می‌کردم نیست. دختر عشوه‌ای می‌آید و از روبرویم عبور می‌کند. نگاهی به پیمان می‌کند و از در، خارج می‌شود. حالا من می‌مانم و او. سنگینی نگاهش، آتش می‌شود و تنم را می‌سوزاند. چند قدم جلوتر می‌آید. صدای کفش‌هایش که در سوله می‌پیچد، سوهان می‌کشد روی اعصابم. -حالت خوبه؟ رو برمی‌گردانم. تمام طول مدت، چیزی اذیتم می‌کند! چیزی که احساساتم را مدت‌ها بود به دنبال خود کشیده بود. زمزمه‌ام می‌پیچد: - همش دروغ بود؟ راحیل رو میگم! همشو خودت بافته بودی؟ نه! -نه! با چیزی که می‌گوید، سرم بالا می‌آید. بلوک سیمانی را از گوشه‌ی دیوار، با پا می‌کشد و روبرویم می‌گذارد. رویش می‌نشیند: -راحیل، نه داستان بود! نه خیال بود! نه... مال من بو‌د...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت57🎬 -بهت گفته بودم، زندان اونقدرام بد نیست! حالا یادم می‌آید، خودش است. همان...همان
🎬 کپ کرده‌ام. آنقدر این قلبم به سینه کوبیده که کم مانده از جا دربیاید! با چشمانی از حدقه بیرون زده، می‌پرسم: -یَـ...یعنی چی؟ یعنی چی که راحیل مال تو نیست؟! خیره می‌شوم به چشمانش. انگشت‌هایش را درهم قلاب می‌کند: -می‌دونی اینکه کل عمرت رو با عقده سر کنی یعنی چی؟! نمی‌دانم جواب سوالم کجای این صحبتی‌ست که شروع کرده! دستش را به سینه‌اش می‌کوبد: -مثل یه سنگ بزرگیه که گیر می‌کنه، درست اینجا! هر روز بزرگتر میشه و قلبت رو بیشتر پاره می‌کنه! نیشخندی می‌زند: -اما عقده‌ی من شده بود عقده‌ی زندگی! حسرت برگشت به اون زمانی که ندیده بودمش! کاش هیچ وقت پامو نمی‌ذاشتم تو اون خونه! صدایش آرام می‌شود و زمزمه‌اش به گوشم می‌رسد: -کاش هیچ وقت، حسام و نمی‌دیدم! شاید اون وقت، اینی که الان هستم، نبودم! دیگر به چشمانم نگاه نمی‌کند.به زمین خیره شده است و در میان کاشی‌های رنگ و رو رفته، گذشته‌اش را می‌بیند: -فقط نه سالم بود! شدم هم‌بازی یه آقازاده! لبخند می‌زند: -تو یه عمارت اشرافی و اعیونی! از همون موقع، حالم بهم می‌خورد که مادرم بشه پرستار یه بچه‌ی دیگه! اینکه همه توجه‌اش بشه یکی غیر از من! هر روز دستم و می‌گرفت و می‌برد اون خونه! پیش همون بچه نق‌نق و خودخواه! یه وقت آقا حسام تنها نشه! نکنه اذیتش کنی! باهاش بازی کنیا! حوصله‌اش سر نره یه وقت! اگه چیزی خواست صدام کن بیام! چهره‌اش در هم می‌رود: -کل بچگیم با این حرفا پر شد! وقتی می‌دیدم مادرم برای یه چندرغاز پول، با اون کمردردش باید هزار بار از پله‌ها بره بالا و پایین، غذا بپزه، خونه تمیز کنه، هی امر و نهی بشنوه، جیگرم خون می‌شد! یه روز...یه روز وسط بازی، شروع کرد به جر زنی، مثل همیشه! فکر می‌کرد چون بابا مامانش پولدارن باید همیشه برنده باشه! منم اعصابم خورد شد! حس نفرت یهو زبونه کشید و کل تنم رو گرفت...وقتی...وقتی بالا پله‌ها وایساده بود هلش دادم پایین. لبخند می‌زند و نگاهش را می‌دوزد به چشمانم: -هنوز تصویرش تو ذهنمه. یه پله... دو پله... سه پله... همینطوری غلت خورد و رفت پایین...تا پله‌ی دوازدهم! فقط می‌خواستم بهش یه درس حسابی بدم...اما...اما همه چی یهو خراب شد! من موندم و حسام که پایین پله‌ها افتاده بود و صورتش پر خون شده بود! ترسیدم! دویدم، پیش مامانم! خیره‌ام به چشمانش و غرقم در داستانی که حتی بین راست و دروغش مانده‌ام! -وقتی اومد بالای سر حسام، شروع کرد به داد و بیداد کردن و زدن تو سر خودش! می‌دونی اونجا چی گفت؟ گفت...گفت کاش تو به جای اون از پله‌ها افتاده بودی! چشمانش دوباره همان چشمان معصوم و مظلومی‌ست که قبلا گرفتارش شده بودم! اشکِ کز کرده‌ی درون چشمش، میان‌هاله‌ی نور می‌درخشد! -چرا؟ واقعا چرا؟ من پسرش بودم اما... اما اون پسر چی؟ اونجا خودمم همینو خواستم! اینکه، کاشکی من به جای حسام از پله‌ها افتاده بودم! همین یه جمله‌ی مادرم، شد کل فکر و ذکرم، اونقدر که حتی دیگه حسام به چشمم نیومد. آمبولانس اومد. بردنش بیمارستان‌! دکترا گفتن فک و بینی‌اش شکسته با چندتا از دنده‌هاش! مامان باباش هم اومدن. یه گوشه مچاله شده بودم؛ لای صندلی‌ها. دیدم مامانش زد تو صورت مادرم! مردم و زنده شدم! پشیمون شدم! گریه کردم! اما فایده نداشت! حسام دیگه بالای پله‌ها نبود! من هولش داده بودم! هولش داده بودم و لگد زده بودم به زندگی خودم! به زندگی مادرم، پدرم! دلم می‌شکند اما دیگر نمی‌خواهم برایش دل بسوزانم! اصلا...اصلا حتی نمی‌خواهم صدایش را بشنوم! اما او ادامه می‌دهد: -دیه خواستن! اما بابام نداشت که بده‌! دیه‌اش می‌ارزید به کل زندگیمون! پدرمو انداختن زندان! حتی...حتی با اینکه جلوی مادرش زانو زدم! التماس کردم که ببخشه؛ اما اون...با پاش لگد زد تو سینه‌ام! گوشمو گرفت لای انگشتاش و داد زد"پدرتو در میارم پسره‌ی گدا زاده" گوشه‌ی لبش بالا می‌آید: -به من گفت گدا زاده! پولشون از پارو بالا می‌رفت اما گفت تا قرون آخر دیه رو ندادین ولتون نمی‌کنیم! به همین راحتی‌، پدرمو انداخت زندان‌! می‌دونست نمی‌تونیم پول و جور کنیم. از اون روز به بعد درسمو ول کردم چسبیدم به کار...همه کار کردم! از واکس زدن کفشای مردم و شستن ماشینا، تا دست فروشی! اما کفاف نمی‌داد! ده سالم اگه کار می‌کردم بازم پولش جور نمی‌شد...! حسام و برای جراحی بردن آلمان..اما من موندم و نوجوونی که بدون پدر گذشت...دقیقا همون روزایی که باید یه تکیه‌گاه پشتم باشه...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆اینکه من به شاعر و نویسنده انقلاب قلباً علاقه و ارادت دارم، علتش اینه
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت58🎬 کپ کرده‌ام. آنقدر این قلبم به سینه کوبیده که کم مانده از جا دربیاید! با چشمانی
🎬 چند ثانیه سکوت می‌کند. دست می‌کند در جیب شلوارش و جعبه‌ی سیگارش را بیرون می‌کشد. یک‌لحظه ابروهایم بالا می‌پرد. در این مدتی که می‌شناسمش، تاکنون ندیده بودم، سیگار بکشد. بدون اینکه چشمانش را بالا بیاورد، ادامه می‌دهد: -حتی نمی‌رفتم ملاقاتش! ازش خجالت می‌کشیدم. حسادت و نفرت بچگانه‌ام باعث شده بود بابام بیفته زندان...هیچ کسی هم حاضر نبود بهمون پول قرض بده! هرچقدر می‌گذشت، حالم از خودم بیشتر بهم می‌خورد. بابام بنّا بود. یه بنای ساده‌ای که حداقل، با از صبح تا شب کار کردنش پول اجاره خونه رو می‌داد؛ اما بعدش چی؟! همه چی افتاد رو شونه مادرم! صبحا برای کار می‌رفت از این خونه به اون خونه. شبا هم می‌نشست پشت چرخ و مشغولِ دوخت و دوز می‌شد. بچگیم... همونجا تموم شد! یهو به خودم اومدم دیدم شدم یه پسر هفده‌ساله که تا سه پایه بیشتر درس نخونده! صدای جرقه که می‌آید، سرم بالا می‌آید و می‌نشیند روی فندکی که در دستش گرفته! خیره است به شعله‌ی ریزی که در هوا می‌لرزند: -یه پسر هفده ساله‌ای که کارش شده بود رسوندن مواد به این و اون! یواشکی مواد می‌گرفت و با موتورِ قراضه‌ی باباش می‌برد به این آدرس و اون آدرس! راستش همین کارا رو کردم که تونستیم نصف پول دیه رو بدیم! اما...اما بازم مونده بود. از یه‌طرف‌ام صاحب‌خونه می‌خواست وسایلمون و بندازه تو کوچه! فقط بخاطر اینکه سه چهار ماه، اجاره نداده بودیم. رو زدم! به هرکس و ناکسی که می‌تونستم رو زدم! همه دست رد می‌زدن به سینه‌ام اما... اما یه روز یکی از بچه‌هایی که ازش جنسارو تحویل می‌گرفتم وقتی فهمید حسابی پول لازمم، دستم رو گرفت و گذاشت تو دست یکی دیگه! به اینجا که می‌رسد، لبخند می‌زند. چشمانش هم می‌خندند: -یکی که یه اشاره‌اش کافی بود تا زندگیم از این رو به اون رو بشه! بهم پیشنهاد داد. پیشنهاد داد که براش کار کنم.منم چشم بسته قبول کردم! یعنی اصلا مجبور بودم که قبول کنم! نمی‌خواستم بیشتر از این، شکسته شدن مامانمو ببینم. همون اول کار، با پولی که بهم دادن، تونستم باقی مونده‌ی پول دیه رو تسویه کنم و بابامو از زندان بیارم بیرون. اون پول، پول چندماه کارم پیش اون مرده بود که با کلی خواهش و تمنا ازش گرفتم. بالاخره بعد هشت سال دیدمش! بابامو می‌گم! اصلا...اصلا نشناختمش! انگار نه انگار این مردی که روبروم بود، پدرم بود! یه حس عجیبی بود. شاید... سیگار را در دستش به بازی گرفته و با نیشخند می‌گوید: -شایدم بهش میگن شرمندگی! انگار همه چی داشت کم‌کم درست می‌شد. حالا همه دور هم جمع شده بودیم! تا اینکه...اون مرد بعد یک هفته اومد سراغم! سیگارش را به شعله‌‌ی فندک نزدیک می‌کند: -بهم گفت به پدر و مادرم بگم که دارم برای کار میرم یه شهر دیگه... مخالفت کردن...اما وقتی فهمیدن پول دیه رو از کجا جور کردم، قبول کردن! منم رفتم. از همون روز، شدم مأمورِ سازمان! مأموری که باید زندگیش و نفسش و همه‌چیش و بذاره وسط، برای رشد سازمان! زل می‌زند به چشمم. -البته طول کشید خودمو با کاراشون وفق بدما! اون اولا اونقدرم بی‌رحم نبودم! داشتم می‌گفتم...صبح تا شب آموزش می‌دیدیم! برای اینکه تبدیل بشیم به آدمایی که جای قلبشون قلوه سنگ خالی کرده بودن! قطره اشک سمجی، گوشه‌ی چشمم جا خوش کرده است اما نمی‌خواهم حالم را ببیند. اصلا نمی‌خواهم بفهمد که برایش دل سوزانده‌‌ام...نمی...نمی‌خواهم بازهم مثل مترسکی، مرا به بازی بگیرد. -تموم اون روزارو، فقط با یک امید به سر می‌بردم! انتقام... انتقام از همه‌ی اونایی که هشت‌سال از عمر منو بابامو زیر پاهاشون لگد کردن! می‌خواستم اینقدر بزرگ بشم که همه‌ی اون آدمایی رو که فکر می‌کردن چون پولدارن هرغلطی دلشون بخواد می‌تونن بکنن زیر مشتم له کنم! و چی بهتر از سازمان! انگار یه راه میانبری تو زندگیم باز شده بود...که منو می‌رسوند به هدفم! تبدیل شدم به پیمان احمدی! یه مأمور نفوذی تو اداره آگاهی! یکی که بتونه سرپوش بذاره رو همه‌ی سرنخ‌ها و مدارک! یک‌لحظه تا مغز استخوانم یخ می‌زند. احساس می‌کنم دیگر نمی‌خواهم بشنوم. خوب می‌دانم که این حرف‌ها یعنی پایان من! منی که نباید این داستان را بدانم! اصلا...اصلا چرا باید چنین چیزهایی را به من بگوید؟! نکند... دوباره حرف زدن را از سر می‌گیرد. -می‌دونی اولین کاری که کردم چی بود؟ صدای خنده‌اش فضا را پر می‌کند. خیره‌ی نگاهش می‌شوم. نگاهی که حالا برق‌اش به تیزی شمشیری، برنده شده است. -رفتم سراغش...سراغ حسام! شده بود مدیر یه شرکت بازرگانی! سیگار را، گوشه‌ی لبش می‌گذارد و بعد از کام عمیقی که از آن می‌گیرد، نفسش را در هوا رها می‌کند. -نبودی ببینی برای خودش چه دم و دستگاهی به هم زده بود! -می‌دونی اون موقع چی خیلی خوشحالم کرد؟ لبخند ترسناکی می‌زند و می‌گوید: -اینکه شنیدم...تازه عقد کرده...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت59🎬 چند ثانیه سکوت می‌کند. دست می‌کند در جیب شلوارش و جعبه‌ی سیگارش را بیرون می‌کشد
🎬 -اینکه شنیدم...تازه عقد کرده! اونجا انگار کل دنیا تو مشتم بود! دندان‌هایش را به هم چفت می‌کند و از لابه‌لایشان می‌غرد: -برای انتقام چی بهتر از این که جلوی چشمش عزیزش پرپر بشه...زجر بکشه...نابود بشه؟! اون موقع...شاید ،کمی از اون هشت‌سال جبران می‌شد! منم...صبر کردم! صبر کردم تا برن سر خونه زندگیشون. تو اون مدتی که زیر نظر داشتمشون فهمیدم زیادی به هم وابسته‌ان! درست، دو هفته بعد عروسیشون شنیدم که زنش، برای یه پروژه رفته جنوب! می‌خندد و به چشمان خیسم خیره می‌شود. زمزمه‌اش بدنم را مور مور می‌کند: -لازمه اسم دختره رو بگم؟! دلم می‌گیرد! نه برای خودم! برای راحیلی که گذرش افتاده بود به پیمان!... پیمان؟ پیمانی که خودش قربانی بود! قربانی یک اتفاق شوم! -دیگه از اینجا به بعدش، برات آشناست! یه نامه تنظیم کردم، از یه شرکت کله گنده‌ی تجاری. فرستادم دم در هتلش! اون دختر بخت برگشته هم اومد؛ به همون آدرس؛ تو همون ساعت! هه...نمی‌دونست چیا در انتظارشه! یه مدت بعد، دقیقا همون موقعی که از همه جا و همه کس بریده بود... از پیدا کردن راحیل ناامید شده بود... به حسام یه پیغام ناشناس فرستادم، جای راحیل و بهش گفتم. اونم حیرون و ویلون پاشد اومد جایی که ته خط بود! ته زندگیش...مملکت سعودی! حالا دیگه نوبت اون بود که بهم التماس کنه! بیافته به پام! جلوم زار بزنه، بخواد کمکش کنم ولی...وقتی من و دید نشناخت! انگار فقط من بودم که اون روز، وقتی از پله‌ها افتاد، برام تبدیل شد به یه نقطه‌ی سیاه، وسط تقویم زندگیم و بعدش اون نقطه، همه‌ی روزام رو سیاه کرد... حتی بهش فکرم نمی‌کرد. فقط یه خاطره‌ی کمرنگ بود گوشه‌ی ذهنش! ریتم ضربه‌های کفشش به زمین با زمزمه‌هایش تلاقی می‌کنند و به گوشم می‌رسند: -اما برام مهم نبود...بالاخره یکی باید این وسط، تقاص زندگی رفته‌ی منو پس می‌داد...کی بهتر از خودش؟ سرمای زمین آرام آرام در جانم ریشه دوانده و باعث شده است به وضوح به رعشه بیفتم! حتی نمی‌توانم، لرزش صدایم را کنترل کنم: -راحی...راحیل چه گناهی کرده بود که...باید به جای حسام تقاص پس می‌داد؟ چرا کش...کشتیش! دوباره می‌خندد! -من؟ من نکشتمش! خودکشی کرد! خودش، خودش و کشت! دقیقا...دقیقا چند لحظه قبل اینکه حسام برسه بالا سرش! منم اونجا بودم. پیش حسام. پیش راحیل! به اینجا که می‌رسد، لب‌هایش کش می‌آید. قهقه می‌زند، صدایش از دیوارهای سنگی بالا می‌روند و کل سوله را پر می‌کنند. چشم هایش را ریز می‌کند و در چشمانم زل می‌زند: -اگه خودکشی نمی‌کرد هم من نمی‌ذاشتم زنده بمونه! اون دیگه متعلق به خودش نبود! سازمان اون و فروخته بود! نفس عمیقی می‌کشد: - زودتر از چیزی که فکر می‌کردم خورد شد. اونقدر بالا سر راحیل زجه زد که یه وقت ترسیدم نکنه...نکنه از حال بره و قسمت جذاب داستان بمونه! دیگه وقتش بود که بفهمه، این بلا از کجا افتاده تو زندگیش... از همون روز! همه چیو براش تعریف کردم. اونم یقه‌‌امو گرفت و مشتاش و خالی کرد تو صورتم. اما من، هیچ کاری نکردم! می‌دونستم...می‌دونستم که دیگه قرار نیست برگرده! همینجا ته‌اش بود! ته حسام و راحیل! گذاشتم هرچی نفرت داره خالی کنه تو صورتم. هرچقدر بیشتر بهم مشت می‌زد بیشتر احساس سبکی می‌کردم! بیشتر خوشحالم می‌کرد! دندان‌هایش به هم می‌خورند: -چون می‌دیدم داره جلز و ولز می‌کنه. می‌دیدم داره از درون می‌سوزه و آب میشه! بهش گفتم فقط کافیه از من خواهش کنه! التماس کنه که جونش و بهش پس بدم...اما زیادی کله شق بود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت60🎬 -اینکه شنیدم...تازه عقد کرده! اونجا انگار کل دنیا تو مشتم بود! دندان‌هایش را ب
🎬 -انگار هنوز نفهمیده بود کجا وایساده! انگار... برگشته بود به بچگی! همون موقعی که همیشه خودش باید برنده می‌شد و من عقب می‌کشیدم! اما دیگه بزرگ شده بودیم. هم من، هم خودش! دیگه دنیا، داشت روی خوشش و نشونم می‌داد! دیگه نوبت من بود که کیش و ماتش کنم! اسلحه‌ رو گذاشتم رو سینه‌اش...بازم خواهش نکرد، نخواست جونش رو پس بدم! اسلحه‌امو محکم چسبوند به سینه‌اش. نیشخند می‌زند: -گفت اگه کشتنش باعث میشه آروم بگیرم! بکشمش...! پایش را محکم به زمین می‌کوبد و می‌گوید: -بومممم...یه گوله حرومش کردم! همونجا تموم شد! هرچند که شروع تلخی داشتیم، ولی پایانش خوب بود...البته فقط برای من! میدونی؟ فقط...! صدای زنگ موبایلش بلند می‌شود. با دست آزادش، موبایل را از جیبش بیرون می‌کشد و کنار گوشش می‌گذارد. به ثانیه نمی‌کشد که رنگ از رخش می‌پرد. قفسه‌ی سینه‌اش، بالا و پایین می‌شود. می‌ایستد. یکباره سیگارش را به سمتم پرت می‌کند، دستانم را بالا می‌برم و حصار صورتم می‌کنم. یک‌لحظه پشت دستم می‌سوزد و سیگارش، جلوی پایم می‌افتد.... ناخواسته آه بلندی می‌کشم و چشمانم را محکم می‌بندم. ضربان قلبم، نفسم را بند آورده است. صدای قدم‌هایش که به گوشم می‌خورند، از لابه‌لای انگشتان حصار شده‌ام چشم می‌چرخانم. بالای سرم ایستاده است...خودم را به دیوار می‌چسبانم. سرمای فضا، دست در دست ترسم گذاشته است و استخوان‌هایم را از درون می‌لرزاند. نمی‌دانم چه شنیده است که اینگونه بهم ریخته. دستانم را پایین می‌آورم...می‌خواهم چیزی بگویم که مجال نمی‌دهد. یکباره یقه‌ام را می‌گیرد و بالا می‌کشد. نفس، در سینه‌ام حبس می‌شود. پاهایم به هم چفت شده است و همین تعادلم را بهم ریخته. کمرم را به دیوار می‌کوبد. ر‌گه‌های سرخ چشمانش ته دلم را خالی می‌کند. نفس‌های سردم مجال نمی‌دهند و پشت سرهم، از ریه‌ام تخلیه می‌شوند. لب های ترک خورده‌‌ام را تکان می‌دهم: -چـ...چی..چی‌شده؟ انگار همین سوالم کافی‌است که مشتش روی صورتم می‌نشیند. چشمانم بسته می‌شوند. تعادلم را از دست می‌دهم و روی زمین پرت می‌شوم. حتی مهلت نمی‌کنم دستانم را حصار سرم کنم. یک‌لحظه احساس می‌کنم صورتم سِر شده است. بینی‌ام گز گز می‌کند. چشمانم را که باز می‌کنم، تازه قطره‌های خونی که از صورتم روی زمین افتاده است را می‌بینم. از دیدن خون هول بر می‌دارد! بغضم دیگر اجازه نمی‌خواهد، بی‌هوا می‌ترکد و اشک‌هایم پایین می‌ریزند. تنم را تکان می‌دهم. می‌خواهم بلند شوم. یکهو، سرم سنگین می‌شود و محکم بالا می‌آید. از درد فریاد می‌کشم... احساس می‌کنم تک‌تک موهایم می‌خواهند از زیر شال کنده شوند. کنارم زانو زده است. چشمانش را به چشمان خیسم می‌دوزد و فریاد می‌زند: -اون فلش و کجا گذاشتی؟! صدای بلندش بند بند وجودم را می‌لرزاند. اصلا نمی‌شناسمش! واقعا این همان آدم بود. این همان پیمان بود؟! تمان توانم را در صدایم می‌ریزم: -نمی‌‌گم! نمی‌خوام...نمی‌گم! در چشمانم تیز می‌شود: -جنتلمن بازی در نیار که اصلا بهت نمیاد! تو واقعاً فکر کردی حرف نزنی، زنده می‌مونی؟! صدایم می‌لرزد و اشک‌هایم روی صورتم می‌غلتند: -برام مهم نیست...! دندان‌هایم را چفت می‌کنم: -ازت...ازت متنفرم...! فریاد می‌زنم: -متنفرم! سرم را ول می‌کند. تمام عضلات گردنم درد می‌کنند. می‌ایستد: -خودت خواستی...! این را که می‌گوید لگد محکمی به کمرم می‌کوبد. صدای فریادم سوله را می‌شکافد. احساس می‌کنم با همان لگد یکباره تمام استخوان های تنم شکستند. قدم‌هایش دور می‌شوند. صدای بسته شدن در قراضه‌ی آهنی که می‌آید، دیگر طاقت نمی‌آورم. بی‌مهابا گریه می‌کنم. صدای گریه‌ام در فضا می‌چرخد و پژواکش هزار بار به گوشم می‌رسد. باورم نمی‌شود. انگار خواب می‌دیدم. انگار هرچه می‌دیدم واقعیت نداشت...هیچ کدام! در خودم مچاله می‌شوم و سرم را روی زمین می‌گذارم. صورتم درد می‌کند...کمرم هم...اما بیشتر از همه دلی که زیر بار این همه اطمینان شکسته است. هنوز صدای فریادش، در گوشم است"خودت خواستی" کاش پدرم اینجا بود...دست می‌کشید روی سرم و آرامم می‌کرد. مثل همیشه پشتم می‌ایستاد و می‌شد امن ترین نقطه‌ی دنیای من...اصلا ابتدای این قصه کجا بود؟ نگاهم به سینی و بشقاب کوچک برنجِ داخلش می‌افتد. گشنگی چنگ می‌زد به شکمم اما دیگر رمقی برایم نمانده است...! ** چشمانم باز می‌شوند. اصلا نفهمیدم کی خوابم برده است. هنوز دست و پایم بسته است و چراغ قوه، روشن گوشه‌ی زمین مانده. اصلا چقدر خوابیده بودم؟ یک دقیقه؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ انگار در خلأ بودم، جایی که مکان و زمان معنا ندارد! نه صدایی به گوشم می‌رسد و نه ساعتی بود که لااقل ریتم عقربه‌هایش، زمان را برایم معنا می‌کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344