فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بداههسرایی
معلم عزیزم روزت مبارک😎🌹
دیدی کامیون ... بپا معلم😱😂
بفرست واسه معلم عزیزت😉😁
بداهه سرایان به ترتیب ورود:
فهیمه انوری / محمد محمدی / امین شفیعی / عباس تافته / زهرا فرقانی / ملیحه رجایی
#روز_معلم #روزت_مبارک #معلم_ایرانی #روزی_حلال #معلم #ایران
🇮🇷 @nooshejan_tanz
اینجا؛ طبقهی منفی سه؛ کارتهای شرکتکنندگان با تصویر همان پنج دختری که روی پوستر دیده بودم شانه به شانه چیده شدهاند و هزار تا دختر با چشمهای شاد و شیطان زل زدهاند به هرکس که از جلوی میز رد میشود. اسم خودم را در کارتهای بخش روایتنویسی پیدا میکنم.
از خوشآمدگویی خادم تشکر میکنم و وارد شبستان حضرت زهرا میشوم، دور تا دور میز و صندلی چیدهاند، هر میز با صندلی اختصاصی برای یک هنرمند. جلوی دو ستون هشت ضلعی بزرگ عقب شبستان میز پذیرایی است. هر ضلعش به اندازهی کل عرض شانههای من است! خون در رگهایم میدود که قرار است سه روز در نزدیکترین مکان به قبر مطهر عزیزترین دختر ایران نفس بکشم و هرچه میخورم تبرکی حرم باشد. چشم میگردانم دور شبستان، از اینکه خانم خواسته منِ وصلهی ناجور به این دختران و بانوان هنرمند، اینجا باشم و روایت کنم، در دلم ذوق میکنم و لبخند پهنی پرت میشود روی لبهایم.
جعبهی فلزی مداد رنگی فابرکاستل، بوم، کاغذهای بزرگ نقاشی، قلم نوری، دوربین و لپ تاپ به جای پر و اسفنددان و گلابپاش شدهاند ابزار خادمی.
آن عکسی که دیشب در گروه رویداد فرستاده بودند که: شبستان منتظر شماست حالا پر از چهرههای آرام هنرمندان است. چادر عربی سبز، روسریهای گلگلی و لباسهایی با طرحهای خوشرنگ و لعاب سنتی، روح فضا که روی موج لطافت تنظیم شده، لپتاپی که طراحی پشتش با خمیر دورگیر و رنگ ویترای چشمم را میگیرد، دنیای رنگها که روی پاستل، آبرنگ و مدادهای رنگی نشستهاند میزانسن متفاوت رویداد ملی هنری لبخند خداست و رنگارنگترین روزهایی که در و دیوار این شبستان به نظاره نشستهاند.
ادامه دارد...
#عطایی
از درختان باغ انار...
پ.ن
یواشکی از توی گروهشون بداشتم و در رفتم
«#چهار_دقیقه_بنویس»
نویسنده، داستان را از دل هر چیزی بیرون میکشد.
شبیه نویسندهها به این نقاشی نگاه کنید.
چقدر داستان در آن وجود دارد؟
یکی از آن داستانها را انتخاب کنید و بنویسید.
ایده بگیر و بنویس....
#تصویر_نویسی2
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت37🎬 همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد ندوشن خطاب به بانو احد ادامه داد: _پس با
#باغنار2🎊
#پارت38🎬
در نگاه و لحن صحبت آسنسیو، مظلومیت و اندوه خاصی موج میزد. افراسیاب سعی میکرد از حرفهایش سر در بیاورد، اما چیزی عایدش نمیشد. فقط چند بار کلمهی لاو و جاست فرند و... را شنید که باعث شد قلبش تندتر از قبل بزند. آسنسیو که فکر میکرد افراسیاب حرفهایش را متوجه میشود و دارد با دقت به آنها گوش میدهد، دوباره رفتاری ناگهانی از خود نشان داد و سریع یک جعبه از جیبش در آورد و آن را باز کرد و حلقهی دست داخلش را به افراسیاب نشان داد. افراسیاب که تا الان دودل بود، با دیدن این حلقه مطمئن شد که خبری در راه است و آن خبر چیزی جز خبر خواستگاری نیست. افراسیاب به حلقه زل زده و لبخندی ملیح روی صورتش نقش بسته بود. دیگر سینگل بودن را باید به فراموشی میسپرد و دوران جدیدی را آغاز میکرد. بالاخره آن مرد رویاها با پای پیاده و حلقه به دست، سر و کلهاش پیدا شده بود؛ اما چند چیز فکرش را درگیر کرده بود. اینکه آیا باید با مارکو به مادرید بروند و آنجا زندگیشان را شروع کنند، یا اینکه او را راضی میکند تا در همین باغ و مقابل چشم همه، زندگیشان را سر و سامان بدهند. یا اینکه آیا خانواده و فک و فامیل او، برای انجام مراسمات پاتختی و بله برون و عروسی، حاضرند به مادرید سفر کنند؛ یا اینکه افراسیاب در غربت و بدون فک و فامیلهایش و پشت دوربین فضای مجازی، قرار است به خانهی بخت برود. یا اینکه قرار است جهیزیه را با بلیت چارتر هواپیمای شیراز_مادرید به آنجا منتقل کنند، یا اینکه کامیون کامیون و به صورت زمینی آن را جابهجا کنند؟! همهی اینها شیرینی خواستگاری مارکو را کم کرده بود که ناگهان صدرا دست زد و با فریاد گفت:
_مبارکه آبجی!
صدرا که تا آماده شدن سفارشش، به آنها زل زده بود و رفتارهایشان را زیر نظر داشت، بعد از زدن این حرف، از روی صندلی بلند شد و به سمت آسنسیو رفت. سپس به دلیل قد کوتاهش، رفت روی میز و صورت مارکو را بوسید و گفت:
_مبارکه مِشتر آشنشیو! هَپی مَپی!
آسنسیو از طرفی تعجب کرده بود و از طرفی هم احساس میکرد حرفش را فهمیدهاند و قرار است به یارشاش بشتابند. سچینه که با صدای بلند صدرا، خودش را به میز رسانده بود، با دیدن جعبهی حلقه در دستان آسنسیو و ذوق مرگی مشهود در صورت افراسیاب، جفت دستانش را به صورتش چسباند و گفت:
_وای باورم نمیشه! بالاخره اون کفتر کاکل به سر، دُم به تله داد؟!
سپس دستانش را روی میز تکیهگاه کرد و لبخندی از ته دل زد.
_ای جانم! چه ترکیب قشنگی! افرا_مارکو! از شیراز تا مادرید! خدایا تا باشه از این ترکیبا.
سپس نزدیک افراسیاب شد و لُپش را بوسید و ادامه داد:
_مطمئن باش این ازدواج، بهترین و لاکچریترین ازدواج توی دفتر ثبت ازدواج من میشه. واقعاً فوقالعادس!
سپس صدرا انگشت شَست و اشارهاش را بههم چسباند و سوراخی درست کرد و گفت:
_بِراوو!
سچینه با خوشحالی حرف صدرا را تایید کرد و پس از پایین آوردن وی از روی میز، کیک و نوشابهاش را تحویل او داد که آوا واعظی نفس زنان از راه رسید.
_چقدر تو سریعی مارکو! یادم باشه این دفعه که میخواستم بفروشمت، حتماً به مشتریات بگم که سرعت بالایی داری!
همهی نگاهها به او خیره شد که آوا نزدیک میز شد و پس از دیدن حلقه، سرش را تکان داد.
_چقدر تو وسواس داری مارکو! گفتم که همین حلقه واسه ساندرا خوبه. بعد اومدی از اینا هم نظر بخوای؟!
چشمان همه گشاد شده بود که افراسیاب پرسید:
_چی گفتی؟! این حلقه واسه ساندارس؟! ساندرا کیه دیگه؟!
آوا عینک دودیاش را در آورد.
_واقعاً نمیشناسیدش؟! بابا ساندرا گارال، نامزد مارکو دیگه. مارکو اومدنی به نامزدش قول داد که هروقت از ایران برگشت، یه سوغاتی خوب براش بیاره. منم یه حلقه بهش پیشنهاد دادم که خب مارکو این رو خرید و اصولاً چون آدم سختگیریه، اومده به شماها هم نشونش بده تا نظرتون رو بدونه و بفهمه که انتخابش بینقصه یا نه! حالا چی بهش گفتید؟! قشنگه یا نه؟!
افراسیاب و سچینه بههم خیره شدند و صدرا هم به آنها که یکهو افراسیاب لپتابش را بست و بلافاصله از روی میز بلند شد و گریهکنان، به سمت در خروجی کافهنار قدم برداشت.
_وا؟! چرا اینجوری شد اَفی؟! ناراحت شد از حرفم؟!
سچینه آهی کشید و سرش را خاراند.
_نه. فکر کنم از نسکافهام خوشش نیومد. چون بر خلاف حرفش، باز توش فلفل قرمز ریخته بودم.
آوا لب و لوچهاش را کج و کوله کرد و کنار آسنسیو نشست و چند کلمهای به انگلیسی با او صحبت کرد که صدرا گفت:
_اینم اژ عروشی که بههم خورد!
سپس با دلخوری رفت روی میزش نشست و شروع به خوردن کیک و نوشابهاش کرد!
با صدای قیژ قیژ تخت، رجینا بالشت را محکمتر به سرش کوبید.
_اگه گذاشتید یه دِقَه کَپه خوابمون رو بذاریم. اَه!
اما اینبار اضافه بر صدای قیژ قیژ، صدای نالهها و حرفزدنهای بسیار نامفهوم مهدیه نیز اضافه شد...!
#پایان_پارت38✅
📆 #14020213
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
اینجا؛ طبقهی منفی سه؛ کارتهای شرکتکنندگان با تصویر همان پنج دختری که روی پوستر دیده بودم شانه به
۲
چند دقیقهای را همان نزدیک در میایستم، صندلیها را از نظر میگذرانم تا جای مناسبی پیدا کنم که هم از قلب برنامه دور نباشم و هم بتوانم تحرک در محیط را با اندک چرخش چشمی، در گستره دیدم داشته باشم. راهبران یک به یک معرفی میشوند؛ بعضی هنوز نرسیدهاند، پشت میز آمدنشان فقط برای آشنایی با چهرههاست و الا با مشخصات شناسنامهای و کاریشان در گروه آشنا شده بودیم. با شنیدن اسم الهام هادینژاد گوشهایم تیز میشود و چهرهاش را در ذهنم ثبت میکنم که یادم باشد سراغش بروم. راهبر بخش فیلم کوتاه است. از قبل میشناختمش و میدانستم که کارگردان و نویسنده است و همسر آقای مرتضی اعلایی.
حواسم میرود پیش دختر بچههایی که با موهای خرماییشان هنرمندانه در هوا نقاشی میکشند؛ بدو بدوی وسط برنامه برایشان شروع یک دوستی سه روزه است. جوجههای کوکی هنوز روی میزها و زیر میزها هستند و زلزله فعلا گسترده نشده اما آنها هم به زودی به حلقهی وسط شبستان خواهند پیوست. محدودیتی برای وسایل نداشتیم اما صبح لپ تاپ را برنداشتم و حالا دستهی کاغذها را هم میگذارم در کیفم بماند. بدقواره به نظرم آمدند. یک دفترچه کوچک و خودکار برمیدارم و راه میافتم بین میزها. تا نزدیک ساعت ۱۰ به معرفی، مرتب شدن بر اساس رشتهها، ثبت طرحهای اولیه و پهن کردن نوار مخمل سبز وسط شبستان میگذرد. سر سفرهی سبز مینشینیم. دستمالهای سفید گلدوزی شدهی خادمی در سینی میرسد و هرکس رزقش را برای آیین غبارروبی برمیدارد.
«هوای روح من ابریست بانوجان بگریانم
هوا وقتی که دلگیر است، باران بیشتر دارد
همیشه ازدحام دستها بر سفرهات پیداست
هر آنکس دست و دل باز است، مهمان بیشتر دارد...»
مجری میز را تحویل میدهد و حاج مهدی رسولی میرسد. مستقیم میآید پشت میز که روبروی ضریح است. صاف میایستد، چشم میبندد و دست بر سینه به محضر خانم سلام میدهد.
یکی از همان جوجه کوکیها به آقای رسولی نگاه میکند و با دَمَش از ذوق جیغ کوتاهی میکشد، پایش گیر میکند به سیم پای میز و چپ میکند.
#عطایی
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کنایه رحیم پور ازغدی به علیرضا اکبری، جاسوس اعدامی: 3 تا داغ مهر را از کجا میآورند؟! من هر چقدر سرم را محکم به مهر میزنم نمیشود!
@bidari_ommat
@anarstory
هدایت شده از KHAMENEI.IR
4_5947459725527355441.mp3
15.84M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در #دیدار_معلمان
💻 Farsi.Khamenei.ir
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
همانطور که در تصویر مشاهده میکنید امیرمهدی واقفی در حال کِش رفتن دسته گل شهید، احتمالا شهید بعدی من باشم.😍