04_Jalase-1.mp3
7.11M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_اول
🔸 ایمان (۱)
[ کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
یکی از گناهان کبیره است که شب قدر توبه کنی، بعدش به عفو خدا شک کنی!
#شب_قدر
11.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اِی رُخَت شمع دلها ... علی جان 🌱🥺
قرآن بی علی ثمرش ابن ملجم است👌
#شب_قدر
#آبرنگ
#باغ_آبرنگی
@bagh_abrangi313
05_Jalase-2.mp3
7.09M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_دوم
🔸 ایمان (۲)
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت34🎬 سپس با صورتی رنگ پریده گفت: _یا امامزاده زید! نکنه لباسا رو برداشته و رفته سوپر
#باغنار2🎊
#پارت35🎬
سپس احف آهی کشید و جملهی آخرش را با حسرت گفت:
_گوش نکردی که نکردی!
استاد ابراهیمی پوزخندی زد.
_تو اگه زن نگهدار بودی که صدف رو نگه میداشتی پسر جون!
سپس بدون هیچ حرف دیگری، از جایش بلند شد و به طرف پارکينگ باغ راه افتاد. احف هم از این جواب استاد دلخور شده بود که مهدیه با ذوق و شوق گفت:
_اینا رو ولش کنید جناب احف. بگید ببینم، با ساقی زینتی عکس گرفتید یا نه؟!
_ساقی زینتی کیه دیگه؟!
_بابا همون بازیگر شمالیه که توی اکثر سریالای تلویزیون هستش و نقش یه زن خانهدار و فضول رو داره دیگه!
احف لبانش را گزید که استاد مجاهد زیرلب گفت:
_دیگه اینجا جای نشستن نیست. برم بخوابم که نماز صبح خواب نمونم. شب همگی اناری!
استاد مجاهد رفت که بانو احد با صدای بلندی گفت:
_آهای بچهها، چیکار دارید میکنید؟!
صدرا که چند متر آنطرفتر از میز، همراه بچههای استاد روی زمین نشسته بود و باهم داشتند پول حاصل از فروش استیکرها را میشماردند، گفت:
_داریم دُنگامون رو حشاب میکنیم خاله. شَشت درشَد من، چهل درشَد اینا.
_مگه شما قرار نبود با شیرین زبونیات، مجلس رو گرم کنی؟! چرا یهو زدی توی کار فروش استیکر؟!
صدرا بلند شد و چند قدمی به سمت میز آمد.
_آخه مرحوم اُشتاد همیشه میگفت شعی کنید اژ تواناییهاتون، درآمد کشب کنید تا محتاج نامردا نشید. منم به حرفشون گوش دادم تا روحشون شاد بشه!
بانو احد پوفی کشید که همگی نگاهشان به سمت کائنات افتاد. مهندس محسن افتاده بود دنبال عادل عربپور و حین دویدن میگفت:
_کجا داری میری؟! بیا کمک من برای تمیز کردن کائنات. نمیبینی چقدر پوست میوه و تخمه ریخته روی زمین؟! نمیبینی دست تنهام و نیاز به کمک دارم؟!
عادل هم با سرعت میدوید و میگفت:
_چرا من؟! چرا علی پارسائیان نه؟! چرا من که مهمونم آره، ولی احف که میزبانه نه؟!
_آخه بندهی خدا، علی پارسائیان بود که من منت تو رو نمیکشیدم. اون رو فرستادن شهربازی برای ماموریت! احف هم که با آت و آشغالای گوسفنداش مشغوله. فقط تو برام میمونی. وایسا، کاریت ندارم. عوضش ازم مهارت یاد میگیری و مرد میشی برای ازدواج. وایسا دیگه!
صبح شده بود و اکثر اعضا به دنبال کار و بارشان رفته بودند. البته آنهایی که نرفته بودند، دور میز صبحانه و در سکوت نشسته بودند که درب به شدت باز و بانو سیاهتیری، غضبناک وارد باغ شد. بانو احد که حتی دیگر نایِ حرص خوردن نداشت، یک تای ابرویش را به آرامی بالا داد و با صدایی که از ته چاه در میآمد، غرید:
_اُغُر بخیر! گرد و خاک کردی!
بانو سیاهتیری در حالی که خون خونش را میخورد، کیف پروندههایش را روی زمین پرت کرد و فریاد زد:
_بابا دیگه خسته شدم! خسته شدم از بس باغ اناریها رو از توی زندون کشیدم بیرون. دیگه به اینجام رسیده!
سپس زیر چانهاش را نشان داد که مهدینار پشت سر بانو سیاهتیری وارد باغ شد و حق به جانب گفت:
_شما دیگه چرا خانوم وکیل؟! اونها خودشون توی تور من ثبتنام کردن. از نظر شما هرکسی بره شهربازی و بلیت تونل وحشت بگیره و بعدش بترسه، باید بره از مدیریت شهربازی شکایت کنه؟!
بانو سیاهتیری نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و با کنایه گفت:
_اصلاً هنرجوهات به کنار. یه جوری ازشون رضایت گرفتم؛ ولی اون دختره رو چی میگی؟! تو و اون چه نسبتی باهم داشتید که نصفه شبی پلیس بهتون گیر داده؟!
مهدینار درست روبهروی بانو سیاهتیری ایستاد و شروع کرد به توضیح دادن.
_بابا بعد فرار کردن هنرجوهام، داشتم با پدر مرحومم درد و دل میکردم که صدای کمک خواستن کسی به گوشم رسید. رفتم دیدم یکی از هنرجوهام که یه دختر کور بود، افتاده توی قبر و کمک میخواد. منم با هزار زور و زحمت و همچنین رعایت محرم نامحرمی، کمکش کردم و آوردمش بیرون. بعد یه اسنپ گرفتم و مستقیم رفتیم بیمارستان؛ چون پاش درد میکرد. بعد اونجا خانوم پرستار ازش پرسید من باهاش چه نسبتی دارم؟! اون دختره هم که فکر کنم به خاطر افتادن توی قبر، مَلاجش تکون خورده بود، گفت ایشون رو نمیشناسم. عه عه عه! شانس ما رو میبینی؟! هنرجوی خودمون هم ما رو نمیشناسه! بعدشم که هیچی! پرستاره زنگ زد به پلیس و حالا خر بیار، لبو بار کن!
بانو سیاهتیری که جوابی برای گفتن نداشت، روی نزدیکترین صندلی نشست و پیشانیاش را مالید.
_حالا اینا هیچی! پونصد نفری میچپید توی مینیبوس بدبختِ من که بیست نفر بیشتر ظرفیت نداره؛ یه کرایه هم نمیدید! حالا من هی به روی خودم نمیارم، شما هم دیگه اینقدر...!
اما با دیدن نگاه تاسفبار اعضا و نُچ نُچ کردنشان، حرفش را قطع کرد و سرش را پایین انداخت. سپس، بعد از مکثی نه چندان طولانی زیرِلب ادامه داد:
_بابا خب حق بدید بهم. آبرو نمونده واسم اینقدر که رفتم کلانتری و اومدم. هی همه با انگشت نشونم میدن و میگن وکیلِ فلانه، وکیلِ بهمانه...!
#پایان_پارت35✅
📆 #14030115
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت35🎬 سپس احف آهی کشید و جملهی آخرش را با حسرت گفت: _گوش نکردی که نکردی! استاد ابراهی
#باغنار2🎊
#پارت36🎬
بعد بانو سیاهتیری با صدایی بغضآلود ادامه داد:
_میگن همهی آشناهاش خلافکار و گنده لات و دعوایی و این چیزان. خسته شدم دیگه!
اعضا که در طول صحبت بانو سیاهتیری، ساکت بودند و از رفتار ناگهانی و ناشایست ایشان، حیرتزده فقط نگاه میکردند، بعد از چند ثانیه سکوت خود را شکستند و همهمهای برپا شد. رجینا مشتش را گره کرد و رو به بانو سیاهتیری فریاد زد:
_دِکی! پس ما چی بگیم که از هفت روز هفته، هشت روزش رو داریم مینیبوس قراضهی شوما رو تعمیر میکنیم؟!
بانو احد هم که انگار تمام حرصهایی که این چند وقته خورده بود را میخواست یک جا بالا بیاورد، ناگهان از آن فاز بیحالی در آمد و با چشمانی از حدقه بیرون زده جیغ کشید:
_تو اگه جای من بودی، چکار میکردی پس؟! ها؟!
سپس بغض کرد و ادامه داد:
_هی بدبختی پشت بدبختی؛ دردسر پشت دردسر! اینم از مراسم سال استاد!
و بغش ترکید که استاد مجاهد گفت:
_مراسم سال استاد که به خوبی برگزار شد بانو. چرا گریه میکنید؟!
بانو احد همچنان داشت اشک میریخت که بانو سیاهتیری جواب داد:
_نه بابا، دلت خوشهها استاد! یه تسبیح گرفتی و راه به راه داری صلوات میفرستی و از اون بیرون خبر نداری. اون بیرون هم انگشت نمای همه شدیم! میگن پولاشون تَه کشیده بود، خواستن با دوز و کلک و فروش محصولای بیکیفیتشون، جیب ما رو خالی کنن و خزانهی خودشون رو پُر. بعد میگن پذیراییشون هم که افتضاح. اون از برنجشون که شفته شده بود، اونم از دسر و ژلهشون که توش مو پیدا شد. میگن باغشون هم دیگه مثل سابق نیست و نصف بچههاشون پناهندهی باغای کشورای دیگه شدن و الکی میگن رفتن راهیان نور و تحصیل و کار و...! خلاصه حرفه که مثل قطار از دهنشون بیرون میاد!
بانو خاتم با جدیت گفت:
_البته حرف مفت که کنتور نمیندازه. بذار بگن! ما که میدونیم بر اساس بودجه و توانایی بچههای خودمون، بهترین مراسم رو گرفتیم!
بانو سیاهتیری شانههایش را بالا انداخت که بانو احد اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_بعدشم تو مثلاً وکیل استاد و یاد بودی. چیشد پس؟! استاد و یاد الان سینه قبرستون خوابیدن و قاتلهاشون دارن راست راست میگردن! تو اگه وکیل قابلی بودی، الان باید توی مراسم سال قاتلای استاد شرکت میکردیم؛ نه خود استاد!
با آمدن اسم استاد واقفی و یاد، لحظهای سکوت حکمفرما شد و همه با نگاهی طلبکارانه به بانو سیاهتیری زل زدند. بانو سیاهتیری که نمیخواست کم بیاورد، پشت چشمی نازک کرد و پوزخندی گوشهی لبهایش نشست.
_مثل اینکه شما یادتون رفته. من فقط وکیل بودم و قاضی یکی دیگه بود. یعنی کسی که باید قاتلین استاد رو پیدا میکرد، دای جان ایشون بود، نه من!
و با انگشت اشارهاش، بانو شبنم را که فارغ از غوغای جهان داشت نوشیدنیاش را میخورد، نشان داد. بانو شبنم با شنیدن اسم دای جان، رنگ از رخسارش پرید و شیرموزش، زهرمارش شد. حالا همه به او زل زده بودند که بانو شبنم مِن مِن کنان گفت:
_خب...خب...!
بانو احد که حالش کمی جا آمده بود، با صدایی که به خاطر جیغ و داد کردن خروسی شده بود، گفت:
_خب چی؟! بگو دیگه!
بانو شبنم زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و سپس به میز صبحانه خیره شد.
_خب چی بگم؟! بیخود دلتون رو به دای جان من خوش نکنید. اون اگه میخواست قاتلا رو پیدا کنه، تا حالا پیدا کرده بود. ما باید خودمون قاتلای استاد و یاد رو پیدا کنیم.
بانو احد با دست راست، محکم به پشت دست چپش زد.
_هنوز صدای آروغایی که دایجان شما، بعد خوردن باقلی پلو با گردن چهلم استاد میزدن توی گوشمه. بعد میگی خودمون باید دنبال قاتلا بگردیم؟! مگه ما کاراگاه گَجتیم؟!
بانو شبنم جوابی نداد که دوباره سر و صدای اعضا در حال بالا گرفتن بود که استاد مجاهد، برای جلوگیری از این امر، سریع وارد عمل شد.
_همگی، سریع، فوری و انقلابی، صلواتی عنایت کنید!
بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد با تبسم همیشگیاش شروع به صحبت کرد.
_خب همگی صحبتای بانو شبنم رو شنیدیم. ما دستمون به هیچ جا بند نیست و چارهای نداریم جز اینکه خودمون دنبال قاتلین استاد و یاد بگردیم. اما باید قبلش تکلیف پولایی که از باغ به سرقت رفته رو روشن کنیم. مراسم سال رو به خوبی پشت سر گذاشتیم، ولی باقی مسائل باغ رو میخواییم چیکار بکنیم؟! آیا اقدامی برای حل این مشکل صورت گرفته؟!
بانو احد با دستمال دماغش را گرفت.
_والا استاد من به پلیس گزارش دادم، ولی خب فعلاً خبری نشده. خودمونم که مدرک درست حسابی نداریم؛ پس چارهای نداریم جز انتظار!
استاد مجاهد پوفی کشید که استاد ندوشن گفت:
_دوستان قبل از اینکه شروع کنیم به تحقیق و کاراگاه بازی و گشتن دنبال قاتلین استاد و یاد و همچنین انتظار برای پیدا شدن دزد باغ،
پیشنهاد میکنم که با همدیگه یک سفر دست جمعی به یزد داشته باشیم. بلکه این فضای ملتهب باغ کمی آروم بشه...!
#پایان_پارت36✅
📆 #14030115
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
شهید مدافع وطن
امیر محسن حسن نژاد
شهید یزدی حادثه شب گذشته راسک
شهید حسن نژاد پیش از این نیز از مستشاران نظامی ایران در سوریه بوده است.
پ.ن
برای منم دعا کنید شهید بشم. مثل اینکه هنوز در باغ شهادت باز است.
🇮🇷https://eitaa.com/Farhangyazd
@anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🔸کم شد زِ جمع خسته دلان یار دیگری...
♦️پاداش تلاش های اربعین را گرفتی
🌹امیر محسن جان🌹
#شهادتت_مبارک
#فقط_برای_حسین
حوزه نیوز یزد
https://eitaa.com/HawzahNews_Yzd