eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
906 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
زمان: حجم: 411.7K
فقیری از کنار دکان کبابی می گذشت، دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود. فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد، کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت : کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده ! رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس می کند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت : این مرد را رها کن ، من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد. مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت : بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده ، بشمار و تحویل بگیر. کباب فروش گفت : این چه پول دادن است؟ گفت : کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد ! 📚کتاب : امثال و حکم ✍️ نوشته: علی اکبر دهخدا
Khamenei.ir14030431_44219_1281k.mp3
زمان: حجم: 16.21M
🔹️صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار رئیس و نمایندگان مجلس دوازدهم. ۱۴۰۳/۴/۳۱ 🎧 از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید: سایت | castbox | Shenoto
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴رهبر انقلاب: هرگونه عیب جویی از قانون اقدام راهبردی مجلس مطلقا وارد نیست پ.ن: در جریان انتخابات چه مواضعی درباره قانون اقدام راهبردی مطرح شد؟ ✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794 ♦️@anarstory
3.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
〽️ افشاگری آیه الله میرباقری 🔻 درباره برنامه آقایان اصلاح طلب در مذاکرات برای اجرای برجام دوم و سوم بعد از ی ، تبیین زینبی تنها راه نجات امت اسلام از عواقب انتخاب غلط است! ⭐️«اللهم عجل لولیک الفرج»⭐️ 🌹@Ashabol_Mahdi🌹
12.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘🌼☘🌼☘🌼 🌼☘🌼☘🌼 ☘🌼☘🌼 🌼☘🌼 ☘🌼 🌼 داستانی جدید و هیجان انگیز🧩 با حضور بچه های باغ انار✨👌😄 هرشب ساعت 21، از کانال باغ انار🌹 🥮 داستان ما را اینجا بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🌳ارتباط با نویسندگان: @thrhkmi_th @MMCHKYEB
<<بسم الله الرحمن الرحیم>> t.h: درحال آماده شدن بودم. تمام وسایلم را در کوله‌پشتی کوچکی از شب قبل آماده کرده بودم. جلوی آینه طلق روسری‌ام را مرتب کردم اما با شنیدن سروصدای پدر و مادرم از توی راهرو حرکت دستم آرام‌تر می‌شد تا بهتر صدایشان را بشنوم... - نصفشون پسره نگاه کن. اصلا قیافه‌هاشون نمی‌خوره برن مراسم اختتامیه... این را مادرم گفت که از پنجره به کوچه نگاه می‌کرد. از توی آینه چشم‌هایم به سمت پدرم نشانه رفت. - بهشون می‌خوره بچه‌های خاکی و خوبی باشن. چندتاشون ریش دارن انگار بسیجی‌ان...دختر هم هست بینشون، آدمای بدی نیستن نگران نباش. از توی آینه لبخندی به پدرم تحویل دادم. کوه استوار پشتم... من یک هفته پیش با خانواده‌ام هماهنگ کرده بودم، ولی نمی‌دانم چرا مادرم همیشه روز رفتنم یادش می‌رود که هماهنگ کردیم مثلا! تندتند خودم را مرتب کردم و کوله‌ام را برداشتم. یه بوس به مادر یه بغل به پدر دادم و از خانه بیرون جستم. مادرم با یک جمله‌ی مراقب باش بدرقه‌ام و از زیر قرآن ردم کرد. بچه‌ها با دیدن من سوار وَن شدند. با سوار شدن ما آقای مهدینار گفت:«خب من میرم بیرون یه چرخی بزنم تا طاهره خانوم میاد. پاهام گرفت بس که نشستم!» خواست پیاده بشود که استاد واقفی از کلاهِ سویشرت‌اش کشید و او را روی صندلی‌اش نشاند. - ایشون اومد. بیشین ببینم! مریم جون برو... بعد به آقای یاد اشاره کرد و از پنجره برای پدرومادرم دستی تکان داد. آقای مهدینار نگاه چپ‌چپی کرد و سرجایش نشست. آقای یاد هم دستی به پیشانی‌اش زد و حرکت کرد. من طبق معمول کنار غزل نشستم و بعد از احوال‌پرسی با همه نفس راحتی کشیدم. بیشتر افراد حاضر را نمی‌شناختم ولی خب به مرور زمان می‌فهمیدم چه‌کسانی هستند...استاد را استاد صدا می‌زنند، آقای مهدینار را مهدینار صدا می‌زنند و بقیه را هم همینطوری می‌شناسم. مثلا وقتی گفتند مهندس من می‌فهمم که او آقای مهندس است بله به همین راحتی... در دلم مشغول خواندن آیت‌الکرسی شدم، همیشه وقتی از خانه بیرون می‌روم همین کار را می‌کنم. هنوز چنددقیقه‌ای نگذشته بود که شه‌بانو یواشکی گفت:« اون آقاهه که لباس سربازی تنشه کیه؟! نکنه استاد با خودش بادیگارد آورده!» نورسا خواست بگوید ایشان جناب احف است که خودشان گفتند:« من احفم. ولی چون سر خدمت بودم و نمی‌خواستم اختتامیه جوایز استاد و از دست بدم، از طرفی هم فرماندمون به زور اجازه داد برای همین نرسیدم لباسامو عوض کنم. ولی چند دست لباس آوردم با خودم تا عوض کنم...» شه‌بانو با گفتن آها سکوت اختیار کرد. استاد واقفی که جلو کنار آقای یاد نشسته بود مغرورانه گفت:« اوممم. اختتامیه جوایز برای رمانم مگه میشه بدون احف باشه؟! اصلا مگه میشه بدون بچه‌هام باشه...تازشم سیدیاسین داره برام پوستر می‌زنه!» آقای سید برای یک ثانیه سرش را از لپ‌تاپش بیرون آورد و صورتِ پوکرش نمایان شد. -« سخت مشغولم...» و دوباره به حالت قبلی‌اش برگشت. ولی برایم عجیب بود که شه‌بانو تا الان آقای احف را نشناخته بود!؟ یواشکی در گوشش پرسیدم:« این همه مدت تو ماشین بودی اونوقت نفهمیدی ایشون کین؟!» یواشکی در گوشم جواب داد:« من خونم یه شهرک اونورتره داداش! منم تازه سوار شدم.» چشمانم را بالای سرم چرخاندم و فهمیدم که یک عدد هم‌شهری پیدا کرده‌ام. ماشین در راستای جاده اصلی قرار گرفت و از شهر خارج شد. بعد همگی گوشی‌هایشان را در آوردند و مشغول فیلم‌برداری از آسمان و ابر جاده شدند. آقای یاد درحالی که از آینه بغل اطرافش را می‌پایید گفت:« یکی به‌جای منم عکس بگیره!» آقای سید هم بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت: « به جای منم! من سخت مشغولم...» مردی که عینک دودی زده بود گفت:« من به‌جای هردوتون می‌گیرم.» هردو یک‌صدا گفتند:«قربون مهندس...» عه آقای مهندس! ?¿🤓🌱
من هم مشغول فیلمبرداری از آسمان شدم. آسمان صاف و آبی بود و پر از ابرهای پنبه‌ای... طولی نکشید که صدای پیامک گوشی‌ام امانش را برید و برای لحظاتی هنگ کرد. رفتم داخل ایتا و دیدم شصت‌تا پیام آمده بود از گروه عکس و فیلم‌های خام! همه‌ی بچه‌های داخل ون عکس و فیلم‌هایشان را فرستاده بودند و بساط چت را فراهم کردند. استاد واقفی اسم کانال عکس‌های خام باکیفیت را به چت‌های خام بی‌کیفیت تغییر داد. آن‌موقع بود که بچه‌ها متوجه شدند وقتی همینجا داخل ماشین دور هم جمع هستند، چرا باید در فضای مجازی چت کنند؟! بله و این باعث شد که همه گوشی‌هایشان را بگذارند داخل جیبشان. آقای سید کش و قوسی به خود داد و انگشتان دستش را ترق و تروق شکست. بعد با خوشحالی گفت: « پوستر تموم شد. ببینید چطوره.» همه برگشتن تا شاهکار ایشان را ببینند. افراح بلند شد و خواست روی تصویر زوم کند که چادرش به دسته صندلی گیر کرد و مجبور شد چند قدمی که آمده بود را به عقب برگردد... رجینا لبخند پهنی روی لب‌هایش نشست که سریع جمعش کرد. غزل با آرنج به بازویم زد و گفت: «راستی چادر آوردی؟!» سرم را تکان دادم و گفتم:« اوم. تو کولمه » همگی پوستری که آقای سید برای استاد واقفی ساخته بودن را تحسین کردیم و او نفسی عمیق و راحت کشید. از همان‌هایی که وقتی باری از روی دوشت برداشته می‌شود، می‌کشی... استاد واقفی که متوجه سکوت فضا شد دستی روی شانه‌ی آقای یاد گذاشت و گفت:« یه چیز بذار حالش را ببریم!» و بعد دستانش را پشت سرش قفل کرد و لم داد. وقتی متوجه سکوت و تعجب ما شد ادامه داد: « سنتی بود منظورم...نکند سنتی را هم نمی‌دانید یعنی چه؟! نکند با من هم می‌خواهید بیایید مراسم و در آنجاهم شرکت کنید!؟» ما دخترها ریزریز خندیدیم و پسرها بلندبلند خندیدند! نورسا با هیجان گفت:« خب بقیم نظر بدین...چی دوست دارین گوش بدید بزرگواران. »پسری که چهره‌ای آرام داشت گفت:« وقتی می‌تونیم روضه امام حسین(ع) رو گوش بدیم، چرا باید چیز دیگه‌ای گوش بدیم؟!» غزل الکی خندید و گفت:« هه‌هه‌هه خب دیگه کسی نظر نده! همون سنتی‌ِ استاد واقفی خوبه.» آن پسر هم لبخند معناداری زد و از پنجره به بیرون خیره شد. آقای احف دستش را برروی شانه‌اش گذاشت و درحالی که می‌خندید گفت:« میرمهدی داداش عیبی نداره! بالاخره اول یا آخرشم حرف استاد بود...» آقای یاد سری به نشانه موافقت تکان داد و ضبط را روشن کرد و صدای موسیقی سنتی در ماشین طنین‌انداز شد. -« پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت...!» با شنیدن این موسیقی همه‌‌ی بچه‌ها خاطراتشان زنده شده بود و هرکسی درجایی سیر می‌کرد. آقای یاد مشغول رانندگی بود. استاد هم چشمانش را بسته بود و خودش را در مراسم هنگامی که جایزه می‌گرفت تصور می‌کرد. آقای احف و میرمهدی درمورد معیارهایشان برای ازدواج صحبت می‌کردند. آقای سید پوستری را که برای استاد درست کرده بود را نگاه می‌کرد تا چیزی کم‌وکسری نداشته باشد و آقای مهدینار هم هنوز از عکاسی دست برنداشته بود...آقای مهندس و معین هم درمورد کتاب‌های روانشناسی صحبت می‌کردند. نورسا و رجینا درگوشی حرف می‌زدند. کارشان خیلی زشت بود بله موافقم! حتما از خودتان سوال می‌کنید که چرا اول موقعیتِ آقایون رو گفتم ها؟! چون آنها رو به رویم بودند و باقی، کنار و پشت سرم. خب بعد افراح و شفق باهم دردودل می‌کردند که درست نبود بیشتر از این به صحبت‌هایشان گوش دهم. طهورا و شه‌بانو هم داشتند کتابی به نام ستاره‌ها چیدنی نیستند را نقد می‌کردند. نگاهی به غزل انداختم، انگار که از موسیقی سنتی خوشش نیامده باشد...هندزفری زده بود و حتما چاووشی گوش می‌داد. یگانه هم خوابش برده بود. من هم که مثل چی داشتم بقیه را نگاه می‌کردم. هندزفری زدم و برروی یک موزیک بی‌کلام پلی کردم. از پنجره به بیرون خیره شدم. اطراف جاده بیابان بود و بس! دیگر از آن آسمان آبی با ابرهای پنبه‌ای خبری نبود...! جای خودش را به آسمان خاکستری و ابرهای تیره داده بود. هوا دلگیر شده بود. رشته کوه‌ها هنوز کلاه سفیدشان را درنیاورده بودند و زنجیره‌ی تیربرق‌ها تا انتهای جاده ادامه داشت... ماشین برای لحظه‌ای ایستاد و من را به خود آورد. آقای یاد به جی‌پی‌اس گوشی‌اش نگاه کرد. بعد سرش را برگرداند و به بقیه نگاه کرد. کسی حواسش نبود و بیشتر بچه‌ها خوابیده بودند. فقط من بودم که مسیرهارا بلد نبودم و نظر من هم اهمیتی نداشت، بنابراین پس از کلی کَل‌کَل کردن با خودش فرمان را به سمت چپ چرخاند و حرکت کرد...شانه‌هایم را بالا انداختم و دوباره به بیرون خیره شدم. حتما خودش می‌دانست که کجا می‌رود دیگر... ?¿🤓🌱
با صدای غرغر‌های آقای مهدینار همگی از خواب پریدند. حتی من هم بی‌توجه به گذر زمان خوابم برده بود... - وای خدا چقدر گرمه! چشمام داره عرق می‌کنه! انگار همه‌چی داره عرق می‌کنه! طحالمم داره عرق می‌کنه! عرق روی طحالمم داره عرق می‌کنه! وای خدای من این چه آب‌وهواییه... کم‌کم همه صدایشان داشت درمی‌آمد. هوا به طرز وحشتناکی گرم شده بود. همه پنجره‌ها را باز کرده بودیم تا بلکه هوایی جریان پیدا کند، اما هیچ‌ تغییری نکرد. آقای میرمهدی درحالی که عرق پیشانی‌اش را با دستمال می‌گرفت، پرسید:« ما الان کجاییم؟! چقدر گرمه...» آقای یاد سردرگم از پنجره به اطراف نگاه می‌کرد و پس از کمی تامل جواب داد:« وسط کویر! ولی نمی‌دونم چرا نمی‌فهمم کجاشیم دقیقا!» استاد واقفی با آن قیافه‌ی شمبس‌کمبلی‌اش پوکرفیس به آقای یاد خیره شد. - وسط کویر چکار می‌کنیم؟! آقای یاد دستی به موهای آشفته‌اش کشید و گفت:« خیر سرم میانبر زدم.» ناگهان نسیم سردی وارد ماشین شد و همه خنکای هوای پاییزی را حس کردند. - این باده کار کی بود؟! کی منو باد زد؟! این را آقای احف گفت که مدام سرجایش جابه‌جا می‌شد. رجینا درحالی که چهره‌اش باز شده بود گفت:« کسی شما رو باد نزده، باد خودش اومده!» از پنجره به آسمان نگاه کردم. آسمان رنگ تیره‌ای به خود گرفته بود و بوی خاک می‌آمد...هیچ ابری در آسمان نبود انگار که با عصبانی شدن آسمان، آنها هم فرار کرده بودند. طهورا از پنجره سرش را بیرون برد و یک‌دفعه آورد تو! شفق که بغل دستش نشسته بود جویای هوای بیرون شد... طهورا خیلی آرام گفت:« بچه‌ها به نظرم بهتره هرچه سریع‌تر ازینجا بریم!» همه به عقب برگشتند و به او خیره شدند. آقای سید نگاهش به پنجره عقب خورد و بی‌اختیار گفت:« محمدمهدی فقط برو! » آقای یاد که دید رفیقش فقط درمواقع خاص نامش را می‌برد، از آینه بغل بیرون را پایید و با گفتن یک یا ابوالفضل ماشین را راه انداخت. دخترها درحال پرس‌وجو بودند که چه اتفاقی افتاده...! سرعت ماشین بالا رفت و از روی هر دست‌اندازی که می‌گذشت، همه به پرواز درمی‌آمدند و اسامی ائمه(ع) به نوبت سر زبان‌ها می‌آمد. افراح که چادرش را مرتب می‌کرد با شکایت گفت:«خب نمی‌شد از میانبر نیاید؟!» ظاهرا سوالش بی‌جواب ماند، چون در آن موقعیت کسی صدای کسی را نمی‌شنید. دیگر منظره‌ی عقب قابل دیدن نبود و طوفان سهمگین شن پشت سرمان درحال فوران بود. آقای مهندس بلند شده بود و درحال زور زدن بود تا بتواند پنجره‌ی بالای سرش را ببندد و همچنان داد می‌زد که:« پنجره بالای سرتونو ببندید تا گردوخاک نیاد تو ماشین...» بلند شدم تا پنجره‌ را ببندم ولی دیدن طوفانی که با تمام توانش سعی در تعقیب ما داشت، من را به کنجکاوی وا داشت...بنابراین سرم را از پنجره بیرون بردم و قبل از اینکه بتوانم چیزی ببینم چشمانم کور شد. غزل از لباسم گرفت و من را پایین کشید. بعد بلند شد و پنجره را بست. صدای آقای مهندس را می‌شنیدم که درمیان هیاهو همچنان داد می‌زد:« و محض رضای خدا تو این موقعیت سراتونو نبرید بیرون! گردوخاک میره تو چشمتون، کور می‌شید...» چشم‌هایم می‌سوخت. یگانه با ناراحتی جلو آمد و سعی داشت داخل چشمانم فوت کند. من هم چشم‌هایم را تنگ کردم و روی صورتش تمرکز کردم. بعد از فوت کردن چشم‌هایم را مالیدم و وضعیت بقیه را از نظر گذراندم‌. بیزاری در چهره‌ی همه موج می‌زد. آقای یاد با دست‌فرمانی که داشت، پیچید و ون را پشت سنگی بزرگ پنهان کرد تا از طوفان در امان بماند. طوفان در آغوشمان گرفت و سنگ‌ریزه‌هایش به شیشه‌های ماشین مشت می‌زدند. همه گوش‌هایمان را گرفتیم و منتظر سکوت مطلق ماندیم. پس از دقایقی همه‌جا آرام گرفت و ما به قیافه‌های دمغ و پکر همدیگر چشم دوختیم. یکدفعه آقای معین زد زیرخنده و درحالی که نیشش تا بناگوش باز بود گفت:« عجب چیزی بودا...» شه‌بانو چشم‌غره‌ای برایش رفت و چیزی نگفت. همه با دیدن آقای معین که موهایش را می‌تکاند تا شن‌هایش بریزد، کارش را تکرار کردند. نورسا لباسش را تکاند و چشمش به چشمم افتاد. با تعجب گفت:«طاهره چشمات چی شده!؟» - چیزی نشده گردوخاک رفت توش... کلمات را به سرعت از دهانم خارج کردم و چندبار پلک زدم تا درست بتوانم ببینم... ?¿🤓🌱
کف ماشین را نسبتاً شن و ماسه پر کرده بود. فضای بیرون سوت‌وکور شده بود. آقای یاد دوباره ماشین را روشن کرد و خواست راه بیفتد. ماشین حرکت نکرد! اما ایشان همینطور به جلو خیره شده بود و پایش را روی پدال گاز گذاشته بود و فشار می‌داد که در آخر آقای احف گفت:« بذار برم ببینم چی شده...» آقای میرمهدی و مهندس هم به همراه او پیاده شدند. پس از چند دقیقه آقای احف از پنجره سرش را داخل آورد و گفت:«چرخاش تو شن و ماسه گیر کرده باید پیاده شیم هُل بدیم.» آقای یاد سرش را به نشانه تایید تکان داد. من و دخترها هم بلند شدیم و می‌خواستیم کمک کنیم که استاد واقفی گفت:«شماها کجا؟!» با چشمای قرمز به سمت بیرون اشاره کردم و گفتم:«بیایم همگی ماشین و هل بدیم دیگه!» استاد واقفی به ساعت مچی‌اش نگاه کرد و بعد سرش را از پنجره بیرون برد. -«چندساعت دیگه وقت داریم...نظرتون چیه الان ناهار بخوریم؟!» چهره‌ی آقای میرمهدی باز شد. مثل بچه‌ای که قرار بود برایش اسباب‌‌بازی مورد علاقه‌اش را بخرند. بعد درحالی که لبخند می‌زد گفت:«آخ گفتینا! حالا چی بخوریم؟!» آقای مهدینار درحالی که دست توی کوله‌اش کرده و بود و انواع نودل‌هارا بیرون می‌آورد گفت:«قبل از اینکه حرکت کنیم با استاد واقفی ناهار خریدیم. شبم که می‌رسیم آشوراده اونجا ازمون پذیرایی می‌کنن البته امیدوارم!» زدم در ذوقشان و گفتم:«نخیر! من و مامانم صبحی ساندویچ الویه درست کردیم برای همه...پس ساندویچای منو می‌خوریم چون خراب میشن...» لحظه‌ای نگاهمان بهم گره خورد و درآخر شانه‌هایش را بالا انداخت و دوباره نودل‌هارا در کوله پشتی‌اش جای داد. پلاستیک ساندویچ‌ها را از توی کوله‌ام درآوردم و یکی‌یکی به بچه‌ها دادم. نورسا که گوشه‌ی لبش آویزان شده بود، زیر لب غرغر کرد و گفت:«ولی من نودل دوست داشتم...» رجینا با شیطنت گفت:«فعلا اینو بخور سیر نشدی نودلم بهت میدیم.» بعد نورسا درحالی که یک گاز حرصی از ساندویچ می‌زد، مشتی هم به شانه‌ی رجینا زد! یگانه و غزل اطراف کوله‌ام را با چشم می‌پاییدند. دهانم پر بود بنابراین دستم را به سمت هردویشان تکان دادم به معنی چیه؟! غزل گلویش را صاف کرد و گفت:«دیگه نمونده؟!» اتفاقا چندتا زاپاس هم درست کرده بودیم، بنابراین دوتایش را به غزل و یگانه دادم. چقدر زود خورده بودند! از آن‌ور آقای سید هم سرش را بالا آورد و آرام گفت:«بی‌زحمت سه‌تا هم اینجا رد کنید.» پنج‌تای دیگر در پلاستیک بود و همه‌اش را با شفق و افراح دست‌به‌دست کردیم تا برسد به آقایون. ساندویچ‌ها بین آقایون بی‌سروصدا و ریز تقسیم شد...انگار داشتند مواد مخدر ردوبدل می‌کردند. آقای معین هم حین برداشتن ساندویچ اطرافش را چندبار نگاه کرد. پس از ناهار همگی پیاده شدیم و ماشین را هل دادیم تا دربیاید. بعد همگی سوار شدیم. استاد واقفی دوباره به ساعتش نگاه کرد و گفت:«خب ساعت دو ونیمه! اختتامیم ساعت شیش بعدازظهره...عجله‌ای نیست می‌تونیم از کویر زیبایمان هم لذت ببریم.» طهورا گوشی‌اش را نگاه کرد و مردد گفت:« استاد احتمالا ساعتتون خواب مونده! چون الان ساعت نزدیک چهارِ! فکر نمی‌کنم به مراسم برسیم...» این خبر مثل تیری به قلب استاد کوبیده شد و لحظه‌ای به افق خیره...آقای یاد به بغل چرخید و سراسیمه استاد را تکان داد. آقای احف بر سرش زد و گفت:«ای وای بی‌استاد جودیم...» - ای‌بابا زبونتونو گاز بگیرید. این را شه‌بانو گفت که از چشمانش نگرانی می‌بارید. طهورا هم لبش را گاز گرفته بود و نگران بود که مبادا استاد چیزی‌اش بشود. یگانه و شفق بلند شدند و گفتند که دوره‌ی کمک‌های اولیه دیدن بنابراین می‌توانند کمک کنند. یگانه چادرش را مرتب کرد و گلویش را صاف کرد:« خب استاد و بخوابونید کف ماشین...» شفق هم دستانش را ترق و تروق شکست بعد رو به آقای مهندس گفت:«دستتون رو اینطوری می‌ذارید روی جناق سینه و بعد تند‌تند فشار می‌دین...تنفس مصنوعی‌ام که...» آقای مهندس آستین‌هایش را بالا زد و گفت:«می‌دونم خودم بلدم.» می‌خواستند که استاد را بخوابانند که ناگهان خنده‌ای عصبی در گلویش جوشید...! ؟¿🤓🌱