هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🌱بایدهایی برای یک نویسنده☕️✍🏻
#قسمت_3
🖇همیشه یک کاوشگر باشید🔍
به همه چیز توجه کنید، به دنیای اطرافتان. به دنبال مسائل رازآلود باشید و سعی کنید آنها را حل کنید. اگر سؤالی دارید، با علاقه و وسواس به دنبال پاسخ آن بگردید. مسائل خاص و عجیب و غریب را یادداشت کنید. هنگام نوشتن، چیزهایی که به آنها توجه کردهاید به شما کمک میکنند تا درباره آنها بنویسید. علاوه بر این، توجه به جزییات میتواند نوشته شما را جذابتر، غنیتر و واقعبینانهتر کند. مشاهده کردن برای یک نویسنده امری ضروری است. در اینجا چند راهنما و نشانگر ارائه شده که به شما کمک میکند جهان اطراف خود را بهتر کاوش کنید:
1-هیچ چیز معمولی و کسلکننده نیست: همیشه چیزی عجیب یا خاص در مورد همه پدیدهها و همه انسانها وجود دارد. وظیفه شما پیدا کردن آن بُعد خارقالعاده در مشاهدتان است.
2-همیشه یک راز پیش روی شماست: تلویزیونی که روشن نمیشود، پرندهای که پرواز نمیکند و کلی موارد دیگر. سعی کنید چرایی این پدیدهها را کشف کنید.
3-به جزئیات توجه کنید:
برگها نه تنها سبز هستند، بلکه آنها رگههایی بلند و نازک دارند، ساقههای سفت و سختی دارند و به شکل یک قایق هستند. دیدگاهها رایج و همیشگیتان را تغییر دهید تا در مورد پدیدههای قدیمی چیزهای جدیدی بیاموزید
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت42🎬 صدای بسته شدن در اتاق از پشت تلفن که میآید، میپرسد: -سلام! خوب حالا چطوری؟ با
#بازمانده☠
#قسمت43🎬
دوباره به صفحات کتاب خیره میشود.
با حرکتی از اپن پایین میپرم.
-برو بابا. همون بهتر که نیای! دخترهی بیاعصاب.
به سمت اتاق قدم برمیدارم. بلند داد میزنم:
-من که دارم میرم لباس بپوشم.
زیرچشمی نگاهش میکنم.
بدون توجه مشغول خواندن بود. در دستش مداد مشکی گرفته بود. هرلحظه تند تند روی صفحات چیزی مینوشت.
زیر لب میغرم:
-دلش خوشه. هِع ،یه دورهمی دخترونه کوچولو رو میگه عیش و نوش! برو بابا!
وارد اتاق میشوم. درش را محکم میبندم.
در کمد را باز میکنم. دستی میان انبوه لباسهایم میکشم.
-اَه اون مانتو آبی رو کجا گذاشتمش.
میخواهم به سمت کشو بروم که گوشی زنگ میخورد. صفحهاش روی میز روشن و خاموش میشود.
اسم بهاره جعفری را که میبینم، سریع گوشی را دم گوشم میگذارم و با شانه نگهاش میدارم.
-الو؟
-الو سلام رها خوبی؟
در کشو را باز میکنم:
-قربونت. جانم؟ دارید راه میافتید؟ عه ایناهاش.
-چی؟
مانتو را از کشو بیرون میکشم.
-هیچی بابا. با تو نبودم. نگفتی کجایید؟
صدای نفسهایش از آن ور تلفن میآید:
-راستش رها، بچهها گفتن فردا امتحانه. نمیان! مائده گفت بذاریم هفته دیگه که امتحانا تموم شده باشن، که ما هم راحت شده باشیم.
اعصابم از حرفش خورد میشود. داد میزنم.
-یعنی چی؟؟
فکرم میرود پی نسیم. برای اینکه نفهمد، صدایم را پایین میآورم.
-یعنی چی که کنسله؟ دو روزه دارید برنامه میچینید. حالا نیم ساعت قبلش زنگ زدی میگی کنسله؟!
سکوت میکند و چند لحظه بعد میگوید:
-به من چه. اینا کنسل کردن! به خودشون بگو.
لب میگزم:
-اَه. باشه خداحافظ.
منتظر نمیمانم چیزی بگوید. سریع تلفن را قطع میکنم و پرت میکنم روی تخت.
چند بار دور خودم میچرخم و بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون میروم.
هنوز همانجا نشسته.
صدایم را صاف میکنم:
-استاد سوال داده؟!
زیر چشمی نگاهم میکند:
-فرقیام میکنه برات؟
نزدیکش میشوم.
-مگه نگفتی بشین درس بخون؟ میخوام یه اینبار رو به حرفت گوش بدم. دلم راضی نشد ولت کنم، خودم تنها برم.
گوشه لبش به لبخند چین میخورد. کتاب را میبندد و به سمتم خم میشود.
-عه. از کی تا حالا؟
روی کاناپه، مقابلش مینشینم.
-وا! چه حرفا! منو هنوز نشناختی؟
نگاهم میخورد به جزوههایی که روی میز انداخته است:
-نگفتی؟ چی بخونیم برای فردا؟
کتابش را میبندد و به سمتم میگیرد.
-زحمت نکشی یه وقت؟ نکنه یه شبه میخوای رتبه اول کلاس شی؟ بگیر خانم مهندس یه سری نکاتو نوشتم منگنه زدم به صفحات کتاب، اونارو بگیر بخون که لااقل برگهات سفید نباشه.
پشت چشمی نازک میکنم. کتاب را از دستش میکشم.
یکی از جزوههای روی میز را برمیدارد و ورق میزند.
سرش که گرم میشود، کتاب را باز میکنم و یکی یکی برگهها را رد میکنم که برسم به ورقههای منگنه شده.
یک لحظه چیزی توجهام را جلب میکند.
دستم را نگه میدارم لای برگهها.
چشمانم را ریز کرده و زیر لب زمزمه میکنم:
"خیابان سعیدی، پاساژ الماس، طبقه سوم، بلوک ۵، بوتیک شایان مستر"
میخواهم صدایش بزنم که با دیدن جملهای که زیرش نوشته شده است، چشمانم گرد میشود:
"کت و شلوار مردانه صورتی سایز ۵۰"
به کلمه صورتی که میرسم، نمیتوانم طاقت بیاورم و ناخودآگاه با صدای بلند قهقهه میزنم.
-ها چیه؟ بیا، میشینه درسم بخونه جنون میزنه به سرش.
با حرفش لبخندم جمع میشود:
-وای نسیم! به خودم میگفتی خوب! اینکارا چیه؟
نگاهش پر از سوال میشود. ادامه میدهم:
-خوب به خودم میگفتی برات میگرفتم. یه کت و شلوار صورتی مخصوص خودت. فقط از فردا تو بیست و سی اعلام میکنن...
صدایم را بم میکنم و با کرشمه، ادای گوینده خبر را در میآورم:
-آخرین گونه پلنگ صورتیِ در حال انقراض درحالی که سر جلسه امتحان نشسته بود، در دانشگاه تهران رؤیت شد.
میزنم زیر خنده...!
#پایان_قسمت43✅
📆 #14031114
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
هدایت شده از روی موج تعالی
شاهنامه قسمت اول_۲۰۲۴_۱۱_۰۹_۲۰_۱۱_۲۳_۶۹۷.mp3
15.49M
آقا شوخی، شوخی، با ادبیاتم شوخی؟
نمیگین تن فردوسی و سعدی و حافظ تو گور میلرزه؟
«شوخی مؤدبانه با متون کهن پارسی»
#شاهنامه
#قسمتاول
نویسنده: مهدیه حدادیان
گویندگان: افشین اردوزاده
سمیه سادات حسینی
میکس و ادیت: امین اخگر
کاری از مجموعه «رویموجتعالی»
لینکهای بارگزاری
https://t.me/Roye_mojetaalei
https://eitaa.com/Roye_mojetaalei
https://www.instagram.com/roye_mojetaalei
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت43🎬 دوباره به صفحات کتاب خیره میشود. با حرکتی از اپن پایین میپرم. -برو بابا. همو
#بازمانده☠
#قسمت44🎬
هنوز نفهمیده از چه حرف میزنم. همینطور خیره شده به خندیدنم!
-حالا چرا اینقدر گنده؟ نکنه تو سن رشدی، میخوای تا چهل سال آیندتم ساپورت کنه؟!
دوباره میزنم زیر خنده.
به ثانیه نمیکشد که سمتم خیز برمیدارد و کتاب را از دستم میکشد. خیره میشود به جملات گوشه کتاب که با رنگ قرمز جلب توجه میکردند.
-اینو چرا زودتر ندیدم من!؟
به ثانیه نمیکشد که چهرهاش درهم میشود. انگار غم بزرگی به یکباره خالی میشود روی سرش.
-میگم نسیم، آخه صورتیام رنگه؟ اونم واسه کت؟
نگاهش به سمتم تیز میشود.
-بس کن رها! برای خودم نیست.
میخواهد از کنارم رد شود که دستش را میکشم.
روبهرویم میایستد. خیرهی چشمانش میشوم:
-نسیم. داشتیم؟ مگه من رفیقت نیستم، اون وقت به من نگفتی؟ ترسیدی ازت شیرینی بخوام؟
هاج و واج نگاهم میکند:
-چی میگی تو؟
بزور خندهام را کنترل میکنم:
-لااقل اسم این شازده داماد و بگو ببینم؟!
متوجه که میشود منظورم چیست، دستم را پس میزند و به سمت اتاق میرود.
با صدای بلند میگویم:
-نکنه اسمش نازنین چنگیزه؟ یا نه...صبر کن... نکنه...آها فهمیدم...
لا به لای خندههایم میگویم:
-نکنه اسمش شایانه است. نه؟!
میان راه متوقف میشود. رویش را به سمتم میکند.
-تو چرا امشب اینقدر مسخره شدی؟ هی میبینی آدم اعصاب نداره مزه بپرون. همون بهتر میرفتی بیرون میذاشتی منم از دستت یه نفس راحتی بکشم.
این را که میگوید، اخم هایش غلیظ تر میشود. داخل اتاق میرود و محکم در را میکوبد. آنقدر که احساس میکنم الان است که دیوار های خانه روی سرم بریزند.
از رفتار زنندهاش لب و لوچهام آویزان میشود. زمزمه میکنم:
-وا! این چرا همچین کرد!
آرام روی مبل فرود میآیم.
بیحوصله جزوهها را نگاه میکنم. یکی را برمیدارم و ورق میزنم.
******
-چرا دست از سرم بر نمیداری؟ دیگه نمیخوام ببینمت! نمیخوام! بذار به حال خودم باشم!
صدای صحبتش که در اتاق را میشکافد و بیرون میآید، وادارم میکند نزدیک شوم.
پشت در میایستم. دوباره صدایش بلند میشود.
-چرا هی این و اون و میفرستی دنبالم. مگه نمیگی نگرانمی، دلت برام تنگ شده؟ من فقط میخوام زندگیم آروم باشه. دلم میخواد آسایش داشته باشم.
دَر هم، مانع بغض صدایش نمیشود.
-فکر میکنی هر دفعه یکی رو بفرستی که لای وسایلام، برام پیغام پسغام بذاره خوشحالم میکنی؟ هر چند ماه یه بار با شمارههای مختلف، زنگ میزنی یه سلام خوبی میگی، سریع قطع میکنی که بگی به یادمی؟ آره؟ بنظرت من اینو میخوام؟
از تکیهگاه بودن فقط اینو بلدی؟
همش حرفت اینه...بعدا...بعدا...من میخوام الان حرف بزنم. داری نابودم میکنی؛ فقط خودتی که نمیدونی!
آره قطع کن...باشه قطع کن...فقط دیگه کسی رو نفرست، چون نمیام! منتظر نباش.
صدایش بالاتر میرود و با جیغ و داد میگوید:
-به من نگو دخترممممم! من بابا ندارم! من...من خیلی وقته که هیچ خانوادهای ندارممم...!
#پایان_قسمت44✅
📆 #14031115
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
مجموعه باغ انار برگزار میکند:
جشنوارهی ادبی اَمن
🔰انارهای مقاوم ناجی🔰
❇️ موضوع
تبیین اقتدار و مظلومیت مردم فلسطین و لبنان در برابر جنایتهای منحوس رژیم صهیونسیتی و دست نشاندههای آن.
❇️ بخش ادبی
• این جشنواره فقط شامل داستان کوتاه میباشد.
• اثر ارسالی حداقل ۵۰۰ کلمه و حداکثر ۳۰۰۰ کلمه باشد.
• شرکت در مسابقه هم به صورت فردی و هم گروهی( دو تا سه نفره) امکان پذیر است.
• در صورت تشکیل گروه، پیوند گروه همراه با اسامی گروه به شناسه زیر 👇 ارسال شود.
@sedaghati_20
• هر نفر یا هر گروه فقط یک اثر میتواند ارسال کند و آن اثر نباید در هیچ جشنواره و مسابقهای رتبه کسب کرده باشد.
📍اگر کسی به هر دلیل شرایط ندارد در این جشنواره شرکت کند ولی میخواهد نامش در زمره کسانی باشد که وقایع مهم تاریخ و جبهه مقاومت را ثبت میکند، ایدههای(سوژه) خود را به این شناسه 👇
@sedaghati_20
ارسال کند تا در اختیار نویسندگان دیگر قرار گرفته و مورد پرورش قرار گیرد.
• برای تبادل نظر با نویسندگان دیگر و دریافت منبع و محتوای مطلوب با موضوع مورد نظر، میتوانید به گروه بانوان نویسندهی مجموعهی باغ انار بپیوندید.
برای ثبت نام و دریافت پیوند گروه به شناسه زیر👇 پیام دهید.
@sedaghati_20
❇️ مهلت ارسال اثر
• مهلت ارسال اثر، جمعه ۱۰ اسفند ۱۴۰۳ میباشد.
• لطفا اثر در قالب قسمت ایتایی و پوشه پیدیاف با قلم ۱۴، B نازنین به شناسه ادمین باغ انار👇 ارسال شود.
@anarstory_admin
❇️ به سه اثر اول برگزیده هدیه نقدی تقدیم میشود.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت44🎬 هنوز نفهمیده از چه حرف میزنم. همینطور خیره شده به خندیدنم! -حالا چرا اینقدر گن
#بازمانده☠
#قسمت45🎬
به من نگو دخترم! من بابا ندارم! خیلی وقته که ندارم!
این را که میگوید سکوت میکند.
سکوتی که جایش را داده است به صدای هقهقها. سکوتی که در آن اشکها به جای کلمات سخن میگویند. سکوتی که تاوانش شده است بغض هایی که بی محابا یکهو میشکنند.
دیگر طاقت نمیآورم. در را باز میکنم.
روی زمین، در خودش مچاله شده است و سرش را روی زمین گذاشته.
گوشی کنارش روی زمین افتاده.
به سمتش میدوم. شانههایش را میگیرم. میلرزیدند. بالا میکشمش. چشمانش سرخ شده است و لبهایش خشک.
نگاهم میکند. خسته. آنقدر که حس میکنم یکلحظه، همهی خستگی های دنیا سنگ میشوند و روی شانهام میافتند.
لب میزنم:
-نسیم. قربونت برم چی شده؟!
پلک میزند. محکم. آنچنان که قطرهی اشک، مهلت نمیکند روی صورتش بغلتد، یکباره پایین میافتد و روی پشت دستش میخورد.
حتی نگاهم نمیکند. دستم را دور شانههایش حلقه میکنم. خودش را مچاله میکند. سرش را روی شانهام میگذارد. اشک میریزد، آنقدر که شانههایم خیس میشوند.
**
حال
تلفن را از روی میز چنگ میزنم. میخواهم شمارهاش را بگیرم که صدای زنگ خانه بلند میشود.
اولین باری است که صدای زنگ این خانه را میشنوم.
از روی کاناپه بلند میشوم. به سمت آیفون میروم. تصویرش را جلوی در خانه میبینم. خودش است!
عجیب است! معمولا همیشه به تلفنم زنگ میزد و میگفت پایین بروم، اما حالا خودش آمده بود جلوی در.
گوشی آیفون را برمیدارم.
-سلام! الان میام پایین.
میخواهم گوشی را بگذارم که صدایش را میشنوم:
-نیازی نیست. خودم میام بالا. درو باز کن!
از حرفش یکلحظه ته دلم میلرزد. آرام زمزمه میکنم:
-با...شه!
گوشی را میگذارم و دکمه را فشار میدهم.
پاتیز میکنم و به سمت اتاق میروم. سریع مانتو و روسریام را از داخل کمد بیرون میکشم.
چند تقه به در میخورد. دستپاچه، روسری را روی سرم میگذارم. مهلت نمیکنم داخل آینه نگاه کنم. سریع به سمت در میروم. دستم روی دستگیره که مینشیند، یکلحظه تنم یخ میکند. نفس عمیقی میکشم. نمیدانم دلیل این همه اضطرابم چیست؟
دستی به صورتم میکشم.
دوباره به در تقه میخورد. منتظرش نمیگذارم و دستگیره را پایین میکشم.
در باز میشود. پشت در میایستم و منتظر میمانم داخل شود.
کفشش را که میبینم، سرم بالا میآید؛ از روی شلوار جین و کاپشنِ مشکیاش میگذرد و روی صورتش مینشیند...!
#پایان_قسمت45✅
📆 #14031116
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344