eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
904 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از fatemeh
این کتاب رو پدر خانم بابایی نوشتند .
هدایت شده از یاحُسِین(ع)
🔴 مسئولین امنیتی، تمام ابعاد فوت دکتر فرج نژاد و خانواده اش را دقیق بررسی کنند. 🔹 مرحوم دکتر فرج نژاد از اساتید مبرز صهیونیست شناسی در کشور به شمار می رفتند و مقالات مهمی در این زمینه نوشته بودند و طبق گفته منابع مطلع، اسم ایشان در لیست ترور موساد قرار داشته است. 🔹 چه طور ممکن است چنین تصادف سهمگینی به این شکل رخ دهد که همه سر نشینان موتور و راننده خودرو نیز، کشته شوند؟! و بعد ماشین و موتور آتش بگیرد که اگر مدرکی باشد از بین برود! 🔹 به نظر می رسد با توجه به شخصیت مرحوم دکتر فرج نژاد، این قضیه فقط صرف یک تصادف نباشد و مسائل بسیار مهمتری در این زمینه وجود داشته باشد. 🔹 ضرورت دارد مسئولین امنیتی ضمن ورود به این مسأله، همه ابعاد آن را بررسی کنند. 🔻 به فرورفتگی ماشین نگاه کنید!!
هدایت شده از خاتَم(ص)
. بسم الله الرحمن الرحیم انا لله وانا الیه راجعون نه...اشتباه نکن.....درخت، زمینی نیست....آسمانی است......اگرچه در زمین می‌روید ولی آسمانی است.... درخت می‌رود که بهترین باشد......شجره طیبه باشد..... شجره‌ی طیبه‌ای که «اصلها ثابت وفرعها فی السماء»... درخت، با خلقتش «لله» بودنش را می‌نویسد و با رفتنش «الیه» بودنش را امضاء می‌کند.... واین دو درختِ تنومند وباوقار و آن سه نهالِ کوچکِ نازنین، نه اولین مسافرانِ «الیه راجعون‌»اند، ونه آخرینشان...... امید که در زمره‌ی سرفرازترین‌هایشان باشند..... و ما به نشانه‌ی سپاسگزاری از همراهیِ این استادگرامی در باغ انار و تجلیِ شعارِ «مهربانی کنیمِ» ایشان، با قرائتِ سوره‌ی مبارکه‌ی حمد و یازده مرتبه توحید، این بزرگواران را در ادامه‌ی مسیرِ حرکتشان بدرقه می‌کنیم.... و با ۱۴ گل‌واژه‌ی صلوات برای بازماندگانشان طلبِ صبر می‌کنیم..... هر دلِ غمدیده‌ای تمایل به همراهی دارد...... بسم الله.... 🖤
هدایت شده از Kamaladini✌🏻🫒
نیک خلق: حتما حتما در این ختم صلوات برای خانواده مرحوم بابایی مشارکت بفرمائید. خیلی مظلومانه همه خانواده جوان شان از بین ما پر کشیدند.😭😭😭😭 https://EitaaBot.ir/counter/ywr7gz @zekrsalam
هدایت شده از یا زهرا
بیش از دوسال بود خانوم بابایی رو می‌شناختم. معلم و مربی دلسوز. عاشق بچه‌ها بود و مطمئنم بچه‌ها هم عاشقش بودن این رو از خاطراتی که با شوق و ذوق برامون می‌نوشت می‌شد فهمید. دلش برای بچه‌ها می‌تپید، بی‌نهایت مهربان بود. داستان‌های زیباشون هم پر از عشق بود. جای داستان‌ها و تصویرگری‌های زیباشون توی دنیای کودکان تا ابد خالی می‌مونه😭
هدایت شده از فرات🇵🇸
می‌دانید، اولین چیزی که بعد از شنیدن خبر به ذهنم رسید این بود که خوش به حالشان؛ بعد از عرفه از دنیا رفتند، پاک و بی‌گناه. راستش را بخواهید از وقتی خبر را شنیدم، غبطه خوردم به جایگاه اخروی این عزیزانی که خدا را در حالی ملاقات کردند که گناهی نداشتند. چقدر مرگ به من نزدیک است و من برای آن آماده نیستم...چقدر من کوچکم که حواسم نیست مرگ قبل از آمدنش خبرم نمی‌کند...و چقدر من از مرگی که زودتر از توبه خودش را نشان بدهد می‌ترسم...😢 راستش، این خبر را که شنیدم، از ته دلم از خدا خواستم جانم را وقتی بگیرد که از گناهانم توبه کرده باشم؛ دوست دارم من هم مثل خانم بابایی و خانواده‌اش، پاکیزه پذیرفته شوم...آدم‌های خوب قشنگ زندگی می‌کنند و قشنگ می‌میرند، طوری که زندگی و مرگشان، حسرت دیگران را برمی‌انگیزد. خانم بابایی را نمی‌شناختم؛ گذرم به باغشان نیفتاده بود. اما دومین چیزی که بعد از شنیدن خبر این تصادف دلخراش به ذهنم رسید، ابعاد امنیتی این حادثه بود. کافیست نام مرحوم محمدحسین فرج‌نژاد را در اینترنت سرچ کنید تا متوجه منظورم بشوید. به قول استاد واقفی، ایشان یک ژنرال جنگ نرم بودند. جنگ نرم، همانطور که خودش نرم و بی‌سر و صداست، افسرانش هم گمنامند و بی‌صدا از میان ما می‌روند. هنوز هیچ مدرک و شاهد متقنی مبنی بر عمدی بودن این حادثه وجود ندارد؛ اما شاید بهتر باشد این خانواده را شهید بنامیم؛ شهدای جبهه فرهنگ و هنر...🌷 خانم بابایی، اولین بانوی شهید باغ انار بودند...یادتان باشد چراغ شهادت در باغ انار را بانوان روشن کردند و مدال افتخارش را به گردن انداختند... به امید این که روزی، باغ انار هزاران نفر مانند این عزیزان تربیت کند و انقدر موثر باشند که نام اعضای باغ انار برود در لیست ترور موساد...👊 صلواتی به روح بلند این عزیزان تقدیم کنید و کمر همت ببندید که سنگر این فعالان فرهنگی نباید خالی بماند. باید هزارتا مانند آقای فرج‌نژاد و خانم بابایی تربیت بشوند؛ هزاران قلم، هزاران لشگر...هزاران ... ‼️کتاب‌هایتان را بردارید، قلم‌هایتان را هم. نرم‌افزارهای گرافیکی و تدوینتان را با وضو باز کنید. با وضو بخوانید و بنویسید...اصلا بیایید امروز، ثواب هرچه می‌خوانیم و می‌نویسیم و طراحی می‌کنیم را هدیه کنیم به این خانواده شهید... ⚠️⛔️پ.ن: حالا یک صلوات زیبای دیگر هم ختم کنید برای این که شهیده بعدی باشد...نامردید اگر ختم نکنید.🙂
هدایت شده از سلام
بزرگداشت استاد محمد حسین فرج نژاد لینک گروه👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1673855106Ccf939c4d44
خانواده شهید.m4a
زمان: حجم: 1.41M
می‌دانید، اولین چیزی که بعد از شنیدن خبر به ذهنم رسید این بود که خوش به حالشان؛ بعد از عرفه از دنیا رفتند، پاک و بی‌گناه. راستش را بخواهید از وقتی خبر را شنیدم، غبطه خوردم به جایگاه اخروی این عزیزانی که خدا را در حالی ملاقات کردند که گناهی نداشتند. چقدر مرگ به من نزدیک است و من برای آن آماده نیستم...چقدر من کوچکم که حواسم نیست مرگ قبل از آمدنش خبرم نمی‌کند...و چقدر من از مرگی که زودتر از توبه خودش را نشان بدهد می‌ترسم...😢 راستش، این خبر را که شنیدم، از ته دلم از خدا خواستم جانم را وقتی بگیرد که از گناهانم توبه کرده باشم؛ دوست دارم من هم مثل خانم بابایی و خانواده‌اش، پاکیزه پذیرفته شوم...آدم‌های خوب قشنگ زندگی می‌کنند و قشنگ می‌میرند، طوری که زندگی و مرگشان، حسرت دیگران را برمی‌انگیزد. خانم بابایی را نمی‌شناختم؛ گذرم به باغشان نیفتاده بود. اما دومین چیزی که بعد از شنیدن خبر این تصادف دلخراش به ذهنم رسید، ابعاد امنیتی این حادثه بود. ایشان یک ژنرال جنگ نرم بودند. جنگ نرم، همانطور که خودش نرم و بی‌سر و صداست، افسرانش هم گمنامند و بی‌صدا از میان ما می‌روند. هنوز هیچ مدرک و شاهد متقنی مبنی بر عمدی بودن این حادثه وجود ندارد؛ اما شاید بهتر باشد این خانواده را شهید بنامیم؛ شهدای جبهه فرهنگ و هنر...🌷 خانم بابایی، اولین بانوی شهید باغ انار بودند...یادتان باشد چراغ شهادت در باغ انار را بانوان روشن کردند و مدال افتخارش را به گردن انداختند. . . . نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سجادی
همین تصادف‌، خیلی چیزها را بیان می‌کند موتور... پنج سرنشین ...
هدایت شده از noori
روی سجاده نشسته‌ام و دانه‌های تسبیح را یکی یکی رد می‌کنم. "الله اکبر... الحمدلله... سبحان الله" ذکر دانه آخر را که می‌گویم، به سجده می‌روم تا در آغوش خدا باشم. بوسه‌ای روی مهر می‌نشانم. صورتم را به مهر متبرک می‌کنم و سر بلند می‌کنم. نور، چشمم را می‌زند. من که چراغی روشن نکرده بودم! شاید خیالاتی شده‌ام؛ اما خیال شیرینی است. چه آرامشی دارد. زیباییش غیرقابل توصیف است. نور که به سخن در می‌آید، جا می‌خورم. مبهوت مانده‌ام که صدایم می‌زند. - نرجس خاتون! آمده‌ام که آگاهت کنم، ۴۸ ساعت دیگر به دیدار پروردگارت می‌آیی؛ آماده باش. حال عجیبی دارم. دلم می‌خواهد چیزی بگویم اما زبان در دهانم نمی‌چرخد. - از مرگ می‌ترسی؟ - از مرگ نمی‌ترسم مخصوصا که مرا به دیدار خدا می‌رساند؛ اما از خودم و اعمالم می‌ترسم. بعد از کمی مکث می‌پرسم: - چگونه قرار است بمیرم؟ از سوالی که پرسیدم پشیمان می‌شوم. انگار او می‌داند که می‌گوید: - به دانستن آن نیازی نداری. غرق لذت حضورش هستم که یک لحظه‌، خاطره‌ای در ذهنم جان می‌گیرد. با هیجان می‌پرسم: - شما همانی هستید که پیش از تولدم، نامم را برایم هدیه آوردید؟ - بله قلبم لحظه‌ای می‌ایستد و دوباره پر تپش به کار می‌افتد. باورم نمی‌شود که او را می‌بینم. خاطره‌ای که بارها شنیده‌ام را حالا به چشم جان می‌بینم. یک روز، پیش از به دنیا آمدنم به استقبالم آمده بود. در خواب یکی از آشنایان، به دیدار مادرم رفته بود. درست مثل حالا، روی سجاده. به مادرم گفته بود، نوزادی که در شکم داری اگر پسر بود نامش را مهدی، و اگر دختر بود، نرجس خاتون بگذار. حالا هم خودش به استقبالم آمده برای تولدی دوباره و ورود به دنیایی دیگر. دلم می‌خواست کنارم می‌ماند، اما او می‌رود و من در تاریکی اتاق تنها می‌مانم. فقط ۴۸ ساعت وقت دارم. کاش از او می‌پرسیدم که در این مدت چه کاری انجام دهم. هزار و یک کار نکرده مانده. وقتی می‌گفتند عمر زود می‌گذرد و وقت اندک است، باور نکردیم. حقا که زیانکاریم. یکهو دلم خالی می‌شود. یعنی قرار است چطور بمیرم؟ البته چطور مردن فرقی ندارد وقتی قرار نیست شهید شوی. آخرش حسرت شهادت به دلم ماند. همانطور که حسرت دیدن امام زمان به دلم ماند. پس یوم الحسره که می‌گویند همین است! روزی که حسرت نداشته‌هایت... نکرده‌هایت... ندیده‌هایت را می‌خوری. کاش امروز آنقدر کش می‌آمد تا ظهور را به چشم می‌دیدم و به آرزویم می‌رسیدم؛ شهادت در پای او. به خودم که می‌آیم، صورتم خیس شده و آفتاب خود را در اتاقم پهن کرده است. این ساعات را همیشه می‌خوابیدم؛ اما حالا دیگر وقتی برای خوابیدن ندارم.
هدایت شده از noori
دو ساعت گذشته و هنوز نمی‌دانم می‌خواهم این ۴۸ که نه، ۴۶ ساعت رو چگونه بگذرانم. فقط می‌خواهم این ساعات آخر را با همه مهربان‌تر باشم. به پدر و مادرم بیشتر از قبل خدمت کنم. به آشپزخانه می‌روم و زیر کتری را روشن می‌کنم. تا بقیه بیدار شوند به کارهای عقب مانده می‌رسم. وقتی می‌روم، نمی‌خواهم وظیفه‌ای نیمه کاره مانده باشد. همه موارد را آماده و ارسال می‌کنم. حالا حس بهتری دارم. کمی سبک شده‌ام. سفره صبحانه را پهن می‌کنم. چای را که حالا دم کشیده با استکان، عسل و شکر کنار سفره می‌گذارم. پنیر، کره، مربا و گردو را می‌آورم. بابا و مامان بیدار شده‌اند. با خوشرویی سلام می‌کنم. متعجب از بیداری من و سفره پهن شده به رویم لبخند می‌زنند. چقدر لبخندشان زیباست. تصمیم می‌گیرم این ساعات باقی مانده را کاری کنم که لبخند همیشه مهمان لبشان باشد؛ بعد از رفتنم تا مدت‌ها نخواهند خندید. بیچاره مادرم... برادرهایم را بیدار می‌کنم. چند مدل نیمرو مطابق با سلیقه هرکس آماده می‌کنم. صبحانه امروز چقدر خوشمزه است. هیچوقت از وعده صبحانه خوشم نمی‌آمد. حالا تازه قدرش را می‌دانم. - ناهارِ امروز با من؛ چی درست کنم؟ هرکس پیشنهادی می‌دهد اما مثل همیشه حرف حرف ته تغاری خانه است. سفارش زرشک پلو با مرغ می‌دهد. همانطور که سفره را جمع می‌کنم و مشغول آماده کردن ناهار می‌شوم، زیر لب قرآن می‌خوانم. دلم می‌خواهد آیاتی که در ذهن دارم، در جانم بنشینند. دلم نمی‌خواهد هیچکدامشان را بعد از مرگ از یاد ببرم. دلم نمی‌خواهد وقتی از من سوال می‌پرسند، زبانم بسته باشد. غذایی را که می‌پزم، نذر ظهور آقا می‌کنم. این عادت همیشگی‌ام است. ناهاری که با عشق پختم را با عشق تزیین کرده و با عشق با خانواده می‌خوریم. مامان و بابا استراحت می‌کنند و پسرها هم مشغول کار خود هستند. من هم باید فکری برای شیما بکنم. تنها از پس کارهای مجموعه قرآنی‌مان برنمی‌آید. خودش بارها گفته که دلش به وجود من گرم است. یکبار که حرف از رفتن زدم، حسابی بهم ریخت و خواهش و التماس کرد که بمانم. باید همکار برایش پیدا کنم تا بعد از من دست تنها نماند. کسی که همراهش باشد و مثل خودش عاشق قرآن و خدمت به قرآن باشد. ذهنم را زیر و رو می‌کنم تا فرد مناسب را بیابم. بهترین گزینه‌ای که به فکرم می‌رسد، فاطمه است. خدا کند وقتش به او اجازه بدهد. گوشی را بر می‌دارم و شماره‌اش را می‌گیرم. بعد از سلام و احوالپرسی، کار را برایش توضیح می‌دهم و خداروشکر او می‌پذیرد. حالا نوبت بخش سخت ماجراست؛ راضی کردن شیما. در گروهی که برای هماهنگی کارها ایجاد کرده‌ایم برایش می‌نویسم: *سلام شیما جان. به نظرم کارامون یه خرده زیاد شده، اگه موافق باشی یه همکار کمکی بیاریم* پیام دو تیک سبز می‌خورد. بالای صفحه جمله "شیمایی در حال تایپ کردن" نقش می‌بندد. جوابش می‌رسد. *سلام عزیزم خوبی؟ نرجسی من خیلی به تو عادت کردم. ما خیلی حرف هم رو می‌فهمیم. تازه اگه همکار بیاری حقوقمون هم کمتر میشه ها...* در جواب شکلک‌های چشمکش، شکلک خنده می‌فرستم و می‌نویسم؛ *اینم حرفیه... اما می‌دونی که پول اصلا برای من مهم نیست؛ مخصوصا تو کار قرآن. نگران نباش. من یکی رو در نظر دارم که مطمئنم باهاش به مشکل نمی‌خوری، عین خودمونه. می‌شناسیش اصلا؛ همون که یه روز دعوتش کردم دفتر. قرار بود برامون تبلیغ درست کنه* کمی طول می‌کشد تا جوابش بیاید. *نرجس راستش رو بگو چیزی شده؟ می‌خوای منو ول کنی بری؟* حالا بیا و درستش کن. نه می‌توانم راستش را بگویم، نه می‌توانم دروغ بگویم؛ مخصوصا حالا که قرار است بمیرم! تایپ می‌کنم: *من کِی حرف از رفتن زدم؟ آدم از فردا خبر نداره که یکی باشه کمکمون بد نیست من نگفتم می‌خوام برم فقط میگم یکی باشه اگه یه روزی یه درصد به هر دلیلی نشد بیام دست تنها نمونی* شکلک گریه می‌فرستد و من شکلک بوس. باید امروز و فردا کار را برای فاطمه توضیح بدهم.او را با شیما آشنا کنم، و روحیات شیما را هم برایش کامل شرح بدهم.