eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
918 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بفرمایید👇 روند شکل گیری داستان خاتون
«به نام خدای یاقوت ها» تاحالا شده یهویی وارد جای تاریکی بشین!؟ چکار می کنین!؟ حتما آروم قدم بر می دارین و دست روی دیوار می کشین که کلید برق رو پیدا کنین. حواستون هم کاملا جمعِ که به چیزی برخورد نکنین. اوضاع گروه ما اول کار دقیقا اینجوری بود. چندتا آدم کم تجربه یهویی افتاده بودیم وسط اتاق تاریک ونمی دونستن چکار کنن!؟ نه تجربه ی خاصی داشتیم نه مدت زیادی بود کلاس هارو شرکت کرده بودیم و نه حتی نسبت به همدیگه شناخت کافی داشتیم.‌ولی خدا کمک کرد و خیلی زود کلید چراغ پیدا شد و روشنش کردیم. منم نشستم کنار چراغ و گفتنم: _خیالتون راحت، کنترلش با من. چراغ که روشن شد تازه همدیگه رو دیدیم. مثل شرکت کنندهای مسابقه ی محله، خودمونو معرفی کردیم: _سلام فاطمه هستم _سلام، من محدثه ام _سلام، اسم من لیلاست _سلام،منم سودابه ام اسم گرومون هم گذاشتیم یاقوت و رفتیم سراغ اصل مطلب. _حالا برا شروع چکار کنیم!؟ _ ... _ ... _ ... _ببخشید استاد احد، میشه کمک کنید؟!! و اینگونه بود که، ما تا روز آخر چپ و راست استاد احد رو تگ@ می کردیم و ایشان از دست ما اندک آرامشی نداشتند. بعد از کِش‌و‌قوُس های فراوان گفتیم بریم سراغ مطالعه و یافتن اطلاعات دربارهٔ حضرت خدیجه(سلام الله علیها). هر نکته یا موضوع خاص و متفاوتی که به چشممون خورد رو نوشتیم تا اگر لازم شد استفاده کنیم.(مثلا: یه دیالوگ طلایی توی داستان خاتون هست که میگه:_اگه زن بخاطر خدا برای همسرش کاری انجام بده،خدا روز نیاز خودش جبران میکنه. این دیالوگ دقیقا برگرفته از سخن حضرت خدیجه.س. بود که استفاده کردیم.) برای داستان، چندتا موضوع و ایده پیشنهاد دادیم ولی خیلی خوشمون نیومد. و معلوم بود که به دل استاد بختیاری هم ننشسته. چون همش می گفتند: _بازم بهش فکر کنید. دوباره افتادیم دنبال ایده. اینبار به این نکته هم توجه داشتیم که بهترین ایده، دور از ذهن ترین هست؛ نه نزدیک ترین. چون ایدهٔ نزدیک همه بهش دسترسی دارن و تکراری میشه. اما ایده های دور از ذهن رو کمتر کسی بهش دسترسی پیدا می کنه، و میزان جذابیتش هم بالاست. وسط همین تحقیق وپژوهش های ذهنی بود که، من رفتم حرم حضرت معصومه.س. داشتم زیارت نامه رو می خوندم، که رسیدم به اینجا: _السلامُ عَلَیکِ یا بِنتَ فاطِمةَ وَ *خَدیجَه*... وقتی به اسم حضرت خدیجه رسیدم، حالم یه جوری شد، رو کردم به ضریح وگفتم: _بانو جان، خودتون می دونید که ما نه دنبال هدیه و جایزه گرفتنیم، نه چیز دیگه ای. حالا که قراره از مادرِ بزرگوار شما بنویسیم، خودتون کمک کنید شأن و حرمت مادرتون، حفظ بشه و خدایی ناکرده چیزی ننویسیم که، بی احترامی به مقام ایشون بشه.باورم نمیشد اینقدر زود جواب بگیریم.اما گرفتیم. چون از این خاندان هر خیری که بخوای(چه کوچک چه بزرگ) حتما نصیبت می کنند. بالاخره ایده رو پیدا کردیم. چجوری؟! الان میگم براتون: تلویزیون یه مستند پخش می کرد به اسم«ثبت با سند برابر نیست». اسمش باعث شد برام جذاب بشه و موضوعش رو دنبال کنم. درباره زمان رضاشاه بود. می گفت: هرزمینی که کیفیت بالایی داشت رو به زور وبا قیمت خیلی پایین از صاحبانش می گرفتن و متعلق به شاه می شده. از اونجایی که بنده کنترل کلید برق هنوز دستم بود. سریع چراغ ایده رو روشن کردم. به سرعت نور پریدم و هرچی دیده بودم برای بچه ها تعریف کردم. به همین باحالی ایده شکل گرفت و بَه‌بَه و چَه‌چَه استاد بختیاری رو هم بلند کرد. طبق ایده ی اولیه، شروع کردیم و یه متن نوشتیم. ولی خیلی خام بود و شدیدا نیاز داشت به پربار شدن. کار اصلی ما شروع شد، و مدام متن رو می خوندیم و ویرایش می کردیم. یه جاهایی کار، گره می خورد و اختلاف سلیقه‌ها خودش رو نشون می داد. ولی سعی می‌کردیم بهترین نظر رو پیش ببرم. تااینکه متن تقریبا شکل و شمایل داستانی، به خودش گرفت. از اونجایی که بازهم یه جاهایش اختلاف نظر داشتیم. تصمیم گرفتیم به صورت جدا هرکدوم متن رو طبق اون چیزی که نظرمون هست بنویسیم بعد بیاریم و روی هم سوارش کنیم. ونهایتا اون متنی که بهتر شده رو انتخاب کنیم و پیش ببریم. شب سختی بود اون شب، تا نزدیکی های اذان صبح نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم تا به نتیجه مشترک رسیدیم و شروعِ داستان، نقطه اوج، و پایان داستانمون با جزییات مشخص شد. یک نفر(حالاشما فکر کنید اون یه نفر من بودم)مسؤلیت خطیر قلم زدن رو برعهده گرفت و طبق نظر جمع، داستان رو نوشت. شاید روی هم رفته قریب به ۱۰۰ بار متن رو خوندیم، خط به خط پیش می رفتیم و ویرایش می کردیم، گردش قلم ها رو اصلاح می کردیم، افعال و توصیفات رو تغییر می دادیم و کم و زیاد می کردیم، جمله های طولانی رو کوتاه تر می کردیم، حتی نگارش دستوری و ویراستاری هم سامان می دادیم و ...
درتمام این مدت هرجا که لازم می شد، استاد بختیاری(احد) حاضرمی شدن و کمک می دادن. دیگه خجالت می کشیدیم همزمان مزاحم استاد هیام عزیز هم بشیم. برای همین گذاشتیم وقتی داستان سروشکل خودش روگرفت اونوقت براشون ارسال کردیم و ایشون هم داستان رو خوندن و چند نکته ی اساسی گفتن.مجدد یکی دو جا از متن رو طبق پیشنهاد ایشون تغییر دادیم و سرانجام متن آماده شد. بااینکه تقریبا زود به ایده رسیده بودیم و سریع شروع کردیم به نوشتن ولی بازهم تا روزهای آخر، داشتیم متن رو می خوندیم و ویرایش می کردیم. وقتی نتیجه ی کارمون رو دیدیم، حس می کردیم که جز چهار اثر برگزیده می شیم. ولی مقام اول، یکم سخت بود. مخصوصا وقتی چندتا از داستان های خوب جشنواره رو دیدیم. و فهمیدیم که رقیب های کلانی داریم. اما هرچه که بود، بعد از اون همه بگو وبخند و کَل کَل کردن ها و حرص خوردن ها، تلاش گروهی ما جواب داد و «خاتونِ» ما منتخب شد. ذوق و شوق و هیجان بود که بعد از اعلام نتیجه رای گیری، در وجود ما ایجاد شد و تمام خستگی ها، به پایان رسید. اما قطعا مهم تر از مقام اولی، حجم عظیمی از تجربه و آموختنی هایی بود که توی این مدت برای ما به ارمغان داشت. گروه یاقوت گروه اول جشنواره یاس ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر تجربه دیگر گروه ها هستیم.... با هشتگ برام بفرستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو نمونه نثر و نظم از محمدصالح اعلا امشب تمامِ عاشقان را دست به سر کن يک امشبي با من بمان، بامن سحر کن بشکن سَرِ من، کاسه ها و کوزه ها را کج کن کلاه، دستي بزن، مطرب خبر کن گلهاي شمعداني همه شکل تو هستند رنگين کمان را بر سرِ زلف تو بستند تا طاق ابروي بت من تا به تا شد دُردي کشان پيمانه هاشان را شکستند يک چکه ماه افتاده بر ياد تو و وقت سحر... اين خانه لبريز تو شد، شيرين بيان، حلواي تر... تو ميرِ عشقي، عاشقِ بسيار داري پيغمبري، با جانِ عاشق، کار داري امشب تمامِ عاشقان رادست بسر کن يک امشبي با من بمان، بامن سحر کن (استاد محمد صالح علاء)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیوانه, گل نرگس به نام خدا دیوانهء گل نرگس، بیانیهء یک عاشق در جمع، نوشتهء استاد محمد صالح علاء دیوانتم گل نرگس! حیثیت عارفانه اش از همین دیوانگی گل نرگس جوانه گرفته بود. پیش نوه هایش، فامیل های دامادش می گفت: شما هم دلتان خواست من را احمد دیوانه صدا کنید. خوب من دیوانه ام، گل نرجس دیوانه ام کرد، به عقل که رسیدم عاشق شدم، گرفتار گل نرگس شدم. گاهی یکی می پرسید: احمد آقا ببخشیدا، خیلی معذرت می خوام، خیلی، خیلی معذرت می خوام، آخه برای چی به شما احمد دیوانه می گن؟ احمد آقا لبخند می زد، با نوک دو انگشت پشت گوشش رو می خارونید و زیر لب می گفت:خدا این دیوونگی رو قبول کنه! راستش حکایتش مختصره! من اولش در خانه سید شهدا بودم، اونجا کارم نوکری نوکرای بچه های زهرا بود، خودم می دونستم صدام بده، می رفتم هیئت متقدمین محبان زهرا، پای منبر می نشستم، دل تو دلم نبود، قاسم آقا می خوند. حاج آقا فاضل می رسید، حاج آقا می رفت منبر، گاهی توی حرفاش یه گوشهء چشمی به ما داشت، رو به هیئت می گفت: این احمد آقا، دلش درسته، ازش بخواید، یکی دو بیت براتون بخونه! من برای همین حرفاش مریدش بودم، حاج آقا که وضعش تموم می شد، دوباره قاسم آقا نوحه می خوند، چراغها رو خاموش می کردن، زنانه تعطیل می شد، تو مردها بعضی ها می موندن سینه می زدیم، وقتی قاسم آقا خسته می شد، من توی تاریکی یکی - دو بیت می خوندم، خودمم می دونستم صدام بدِ، ولی راستش عاشق بودم، دوست داشتم بخونم، صدام خیلی بد بود، ولی هیئتی ها خیلی مرام دارن به روی خودشون نمی آوردن، نمی خواستن من رو ضایع کنن. یک شب که می خوندم، خودمم گریه ام گرفته بود، دیگه صدام بد تر از همیشه بود. می خواستن آب جوش و آبلیمو بدن، چراغ ها رو روشن کردن، زیر چشمی هیئتی ها رو تماشا کردم، با غیرت ها با همون صدای من گریه می کردن و سینه می زدن. یکی دو تا غریبه دم در نشسته بودن، چایی می خوردن، خودم دیدم که وقتی چراغها روشن شد دیگه نتونستن خودشونو نگه دارن، از زور خنده چایی از دهنشون بیرون پاشید. دلم نگرفت، غصه نخوردم، شیعهء حسین باید دلش دریا باشه، ما به سیلی خوردن عادت داریم. من نوحه رو جمع کردم، کفشهامو برداشتم، برم دم درِ مسجد غریبه ها رو دیدم. یکیشون گفت: آقا شما مجلس قبول می کنی؟ پرسیدم: واسه چه کاری؟ گفت: نوحه بخونی! رفیقش گفت: نه بابا آقاوقت ندارن! آقا تو رادیو می خونن! گفتم: نه بابا! رادیو نمی خونم. وقتم دارم. اصلا نوکری در خونهء نوکرای سید شهدا شغلمه. کفشهامو انداختم پیش پام زدم بیرون. دم در مسجد بالا رو نگاه کردم، ماه داشت آه می کشید. دلم رو متوجه کردم، گفتم حلال می کنم، همین که اومده بودن خونهء تو! همین که قند و چایی پسر زهرا رو خوردن حلال کردم، گذشتم. تو دلم هیچی نبود، حالا هم نیست. راه می رفتم می گفتم، حالا هم راه می رم می گم: راضیم به رضات. در عالم خواب بودم که کسی گفت: احمد آقا! وای نستا بدو! امون نده! بپر! پرسیدم: چیه؟ چت شده؟ عقور به خیر؟ با این عجله؟ گفت: احمد آقا قنات پشت دکون حاج رضا، ته باغ مستوفی، آبش حرف زده! زلال مثل اشک چشم. آب قنات دهان وا کرده! به حاج مصطفی گفته: من ظهر عاشورا از لب شهدا دور بودم، می خوام جبران کنم، وسیله بشم، کسی کاغذ داره می رسونم آقا امام زمون! حالا احمد آقا طولش نده، راه بیفت، کارت جور شده، فقط باید عجله کنی! گفتم: آخه قنات تو ملک مردمه، نمی شه بی اجازه پا توی خونهء مردم گذاشت؟ گفت: احمد آقا جور می شه، راه بیفت! راست می گفت، صاحب خونه پای دیوار  پشت همون جا که قناتشون بود وایستاده بود، با دست اشاره کرد، احمد آقا بفرما، عریضه داری برو سر چاه! تو دلم گفتم: خدایا بزرگیتو شکر! صاحب این خونه که چندین سالِ فوت کرده! ما رو از کجا می شناسه؟ صاحب خونه با دستش به دیوار اشاره کرد. دیوارِ خشتی، خشتی از چینه ترک برداشته بود، خاک بلند شده بود، ذرات غبارش توی هوا بوی گلاب می داد. مثل اینکه ساقهء پیچک زور آورده باشه، درز دیوار واشد. یادم بود دیوار کعبه وا شده بود، مادر و پسر در اومده بودن، گفتم: من که چاقم، از این جرز دیوار چجوری برم تو؟ از هر شیار، از درز هر دیوار سنگی، از لای شاخه های نازک پیچک ها، اسم تو، راه باز می کند. ولی رفته بودم! گفتم من که عریضه ندارم که بندازم تو چاه. مگه اینکه حرفهامو شفائی بگم. اول خجالت کشیدم، برگشتم، دور و بر رو نگاه کردم، هیچکی نبود، زلال ظهر تابستون بود. صدای رفتن آب از قنات بالا می اومد. اسمِ او از برگها آویخته بود. کرت های دراز، راه های دلتنگ، با نگاه های خیس و ابری رفتگان راه گرفته بود. لای چین ها در چروک های گلی زمزمهء اسم تو بود. روز در سرازیرس غروب افتاده بود، گنجشکان حیاط باغ مستوفی نام تو را به منقار داشتند.
همینجوری وایستاده بودم، به اطراف نگاه می کردم. ما برای نوکری دنبال بهشت نبودیم ولی اینجا انگار، مدخل بهشت بود. می گفتم قدرت خدا! من کجا اینجا کجا؟! من بلیت فروشِ مینی بوسهای شرکت واحدم، صبح تا شب روی یک پیت حلبی تو سایهء خیابونِ مازندرون نشستم، عمر روزام اینجوری می گذره، ما کجا اینجا کجا؟! دست هایم در شبنم بود، سبک بال و آسوده خاطر، چنان که کسی برای چیدن تمشک های جنگلی رفته باشد، سیر نمی شوم، عجب جایی آمده ام؟! خدا پدرِ پسرِ امین اله رو بیامرزه که منو خبر کرد. پرنده ها اینجا پرواز می کنند، پرواز می کنند! یک درخت تنها در آن بلندی در دور دست است، شاخه هایش همیشه سبز است. شاخه هایش هم برگهای سبزی دارند، هم شمعدانی هستند برای شمع هایی که روشن است. شمعهای ساده ای روی شاخه های سبز روشن هستند. در دورهای مه گرفته که می بینم آن درخت تنهای سبز، با شمع های روشن غربت مجللی دارد، زمستان هم می شود، زمستان هم بشود، بر شاخه های لختِ عنابی شمع ها فروزانند و من با دل بینوایم از اینجا که به نظرم پایتخت عشق توست، به آن درخت نگاه می کنم. بر می گردم پرندگان در این اطراف ریشه دارند، همه چیز ریشه دارند، آسمان اسیر طلایی آفنتاب که بر سر من است. ماه هم ریشه دارد، نگاه کن من هم ریشه دارم از اینجا پیداست، طاقه به طاقه مردان سیاه پوش از بازار کفاش ها سرازیر می شوند، مردان این حوالی عشق تو را بر دوش دارند، همه یک دل و یک دلبر هستند. این حوالیه عاشقهاست، خاکستر نشینِ چراغان ها. من عریضه ای نداشتم، برای کار خودم عرضی هم نداشتم، کار می کردم بلیط می فروختم زندگی می کردم، هیچ آرزویی نداشتم، جز آنکه در این حوالی باشم. در حوالی عشق دل خود من، دل من، احمد آقا، پایتخت دلدادگیست. من یک دل دارم و یک دلبر. هیئت که می روم، تا دم در مسجد کفشهایم را بر می دارم و در کفشدان می گذارم، خدا بیامرز، جنت مکان خلد آشیان آقا مصطفی می گفت: احمد آقا باز لپات گل انداخته، دمِ درِ مسجد خوت رو لو دادی، عاشق حسینی احمد آقا؟ با حاج آقا مصطفی خدا بیامرز دست می دادم، روبوسی می کردم. حاج آقا مصطفی مردِ عاقلِ مردی بود، همهء راه ها رو رفته بود، زور زیادی داشت، پهلوونِ همهء پهلوونها بود، یکش رو کسی هیچکی جرات نداشت دو بگه. پیش از اینکه زلفش رو با زلف مردانِ عاشق گره بزنه، یک شب رفته بود کنارِ دیوارِ خرابه ای، نصف شبی با دستاش، خاک های خرابه رو پس زده بود، همه توی آسمون دنبال ستاره می گردن، حاج مصطفی زیر خاکهای زمین خرابه پشت تکیهء کربلایی ها! حالا شده بستنی فروشی. اون وقت خرابه بود، بالاخره با تصدق و قربون صدقه خاکو کیمیا کرده بود. به ستارهِ گفته بود من همه راه رو رفته ام، خود به خدایی حالا سرم به سنگ خورده، خودم با پاهای خودم الان برگشتم، شفاعت کن من نوکرِ نوکرا باشم. از اونجا، از اون شب حاج آقا مصطفی کارش بالا می گیره. می خواسته نوکرِ نوکراش بشه، می شه نوکرِ خودش! برای آنان که ایمانی ندارند، نوع حیات ما بی معناست، عرفانِ آنها، عرفاِ خواستن و رسیدن است. عرفانِ ما انتظار کشیدن و انتظار کشیدن است. گفت: احمد آقا، لپات گل انداخته، حال دلت از چشات پیداست. تو دلم گفتم: خوابمو بگم؟ بگم سر کشیدم تو چاه یه تیکه ماه رو دیدم؟ زبونم بند اومد، لال بازی پرسیدم: شما کی هستید؟ گفت من گل نرگس هستم!  بگم، حاج آقا بیا با هم بریم توی مسجد یه استکان آب جوش با هم بخوریم، من راوی خویشتن باشم. بگویم کارم درست شده. دست هایم توی شبنم است. ما سایه ای به سرمان است، بش بگم آبِ گل آلوده ته نشین شده، انتظارش واسهء احمد گواراست. بگم جایی بودم که پرنده هاش ریشه داشتن! ماه با من دست داد! من و ماه دست همو گرفتیم! بگم بین دستِ من و ماهِ من کلماتی له شد. حاج آقا مصطفی خودیست، تحملش زیاده، بهش بگم، آقا سرت رو بیار جلو، در گوشت بگم: کارِ من درست شده، در مسیرِ راه نمناکی هستم. بهش بگم: منو به اسم صدا زد، گفتم: شما کجا؟ من کجا؟ منِ یه لا قبا، بلیط فروش مینی بوسهای شرکت واحدم، بگم اونوقت، ماهِ من به من چی گفت؟ بگم حاجی چی می گی؟ هیچی دست می زنه رو شونم می گه: احمد آقا هیچی نگو، احمد آقا، "تا دنیا دنیاست، هرچی آهِ از دلِ ماست"، ما راویِ خویشتنیم، مردانِ سیاهپوش، طاقه به طاقه از بازار تهران سرریز می شوند،
مردان این حوالی سینه می زدند و نام حسین را بر لب دارند، من زیر چهار طاقهء مهتاب نشسته ام، هر گوشه شراره ایست، در خاکستر چراغان ها، گنجشکان خیابان ولی عصر نام تو را به منقار دارند، دستهایمان در شبنم است، مرهم این همه زخم تو هستی، تو را می گوییم و آرام می گیریم، در دلِ ما بمان ای صاحبِ رنج های بزرگ! دار و ندارِ ما! "ما در روزمرگی می میریم و دوباره در عاشورا با حسین، حسین در خود می روییم! سبز می شویم". می پرسید: "احمد آقا ببخشید، فضولیه، به دل نگیری ها، چرا شما خودتون رو احمد آقای دیوونه معرفی می کنید؟" می گفت: " خوب من دیوونه ام، من دیوونه گل نرگس هستم، هر کسی از من حلالیت می خواد، بشینه صدای بدِ من رو تحمل کنه، من نوحهء علی اکبر و می خونم، او گریه کنه!" من در اینهمه اصرار احمد آقا، از خودم می پرسیدم، " اگه یه نفر بود؟ اگر صدایِ یه نفر بود، اگر هزار، هزار نفر بود؟ سینهء قبرستونها پر از احمد آقاست، یک امتی رنج او را بین خود تقسیم کرده اند، و هر که سهم بیشتری از رنج او را می طلبد، این چه حکایتیست؟ این مردم در هر مقام، در هر سلیقه، در هر اندازه، از خرد، کوچک، بزرگ، پیر و جوان در تحصیل سهم رنج او هستند ، تاریخ پر از عاشق و عاشق تر است" احمد آقا چند ماه پیش از دنیا رفت، یه روز سکته کرد و رفت، این همه با ما بود از جونی تا پیری، با هم سینه می زدیم، با هم سیاه می پوشیدیم، با هم گریه می کردیم، دم می گرفتیم، نوحه می خوندیم، سی شبِ ماهِ مبارک، به انضمام هر صبحِ جمعه، بعلاوهء هر دهه از محرم، در زیارت، تمامِ ماهِ صفر، ما رنجِ مشترک، آقای مشترک داشتیم، و هرگز نفهمیدیم احمد آقا چرا بد صداست؟ نفهمیدیم در نوجوانی پا رکابی بوده و تصادف کرد، دندوناش تو دهنش همه خرد و خاکِ شیر شدن، تا همین ماهِ پیش که وصیت نامه اش وا شد، نفهمیدیم که احمد آقا از نوجوونی تا دم مرگ، تا چند ماهِ پیش، پولش شبهه به حرام نداشته، نداشته که یه دست دندون عاریه بذاره! پس تو دنبال چه بودی؟ دنبال گل نرگس؟ خوابِ چاهِ پشتِ دیوارِ باغِ مستوفی، که ماهش در میان بود؟ بانوانِ گرامی، آقایانِ عزیز، شما که راهتان همیشه در مسیری نمناک بوده است، بیایید امشب بلند تر از او سخن بگوییم، در جوی های دلتنگیِ دراز، در سرگردانی ها، دمی نیست که اسم تو در زبانِ من باز ایستد، "ماهِ من، تا دنیا دنیاست، هر چه آهِ از دلِ ماست." سالهاست می گذرد، سالها گذشته اند، همهمهء شهرها و هر هیاهوی نویی عظیمت ما به سوی توست. کوچه باغ ها پرِ آوازهای غمگینِ مهتابیِ عاشقانِ توست، چه خوش صدا باشیم، چه مثل احمد آقا! ، یادِ احمد آقا، سینه زنِ هیئتِ محبانِ زهرا، بیانیهء یک عاشق در جمع. نوشتهء استاد ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
«تصور واقعی» جانم برایتان بگوید که جانم به لبم رسیده بود و داشت در می‌آمد. چشمتان روز بد نبیند. تا حالا پیش آمده خودتان را لعنت کنید؟ من کردم؛ همین امروز. لعنت بر دستی که بی موقع بر گوشی بغلتد و بنویسد. "آخه مگه مجبوری؟" "حالا خوب شد؟ بیا و درستش کن" دانشگاه مجازی را که یادتان هست؟ همان ماموریت ویژه. همان که یک شکری خوردم و مقدار زیادی فشار به مغز مبارک آوردم و یک خلاقیتکی به خرج دادم. ماجرای شرکت در کلاس آنلاین به جای برادرم را، کمی نمکش را زیاد کردم. یک جاهاییش را از خودم نوشتم؛ از تصوراتم. همانجا که استاد صدایم می‌زد و من سرفه می‌کردم مثلا. از من به شما نصیحت، مراقب ساخته‌های ذهنتان باشید؛ روزی می‌رسد که از هر واقعیتی واقعی‌تر می‌شوند. امروز دوباره علی نوری‌زاده بودم. کلاس اول را بدون تلفات و با موفقیت به پایان رساندم. با سه عدد آفرین، به نام علی اما به کام من. ده دقیقه از کلاس دوم گذشته بود که وارد کلاس شدم. هیچ صدایی نبود. یک نفر نوشت *کلاس رو ده دقیقه دیگه شروع می‌کنیم* که وقتی که یکی از بچه‌ها نوشت *ممنون استاد* فهمیدم استاد بوده است. ده دقیقه را به چند گروه سر زدم و دوباره به کلاس برگشتم که با خطای ۴۰۴ مواجه شدم. از من اصرار برای ورود به کلاس و از سامانه انکار؛ راهم نمی‌داد. پنج دقیقه‌ای در هول و ولا گذراندم تا کوتاه آمد و به کلاس وارد شدم. چه وارد شدنی! - ممنونم آقای مرادی. خب نفر بعد آقای اکبری. میکروفونتون رو وصل کردم. بفرمایید... - سلام استاد، خوبید؟ من ورودی جدید هستم و کمی برنامه نویسی کار کردم. به فتوشاپ و پریمیر هم تسلط دارم‌ - احسنت.. خیلی خوبه، ممنون از شما. خب نفر بعدی آقای... دیگر چیزی نمی‌شنیدم. خودم را به مامان رساندم و گفتم: - مامان این داره میگه همه خودشون رو معرفی کنن. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ مامان اول گفت: « چه عیبی داره» اما بعد عیبش را فهمید و گفت: - نمیشه به استاد پیام بدی و راستش رو بگی؟ - نه بابا چه جوری پیام بدم؟ چی بگم اصلا! بد میشه. - زنگ بزن به علی ببین کی میاد. دیدم که مامان نمی‌تواند دردی از من دوا کند. دوباره به اتاق رفتم و فشار را روی مغزم افزایش دادم بلکه راهی بیایم.
- آقای پورمند. بفرمایید آقای پور مند اما نمی‌فرماید. به جایش تایپ می‌کند *استاد من با لپ تاپ هستم، میکروفون ندارم* - میکروفون حتما تهیه کنید برای جلسات بعد. میریم نفر بعد. خانم قدیمی بفرمایید... میکروفون هر نفر که وصل و قطع می‌شود، نفس من می‌رود و بر می‌گردد. تمام پایانه‌های بدنم یخ زده‌اند. انگشتان دست و پایم. از سرما حسشان نمی‌کنم. قلبم آنقدر تند می‌زند که احتمالا اگر دستگاه فشار خون به من وصل کنند منفجر شود. بعید است که صدای گرفته و سرفه و این بهانه‌ها برای استاد قابل قبول باشد. آنها فقط توی داستان به کار می‌آمدند. از طرفی دلم می‌خواهد بچه‌های دیگر هم نتوانند صحبت کنند تا در این حرف نزدن تنها نباشم، از طرفی هم دلم می‌خواهد همه پاسخگو باشند تا دیرتر نوبت به من برسد. هرچند که اصلا نمی‌دانم من کجای لیست هستم. من که نه البته، علی. "استاد من میکروفون ندارم" "استاد میکروفون گوشیم خرابه" "استاد هر کاری می‌کنم وصل نمیشه" در حالی که حرف نمی‌زنم: "استاد صدام میاد، صدامو دارید؟" در حال مرور تمام دروغ‌های ممکن در ذهنم هستم که بهترینش را پیدا کنم که... یکهو شکل صفحه عوض می‌شود و استاد می‌گوید: - آقای نوری‌زاده بفرمایید قلبم دست از تپش می‌کشد. زلزله‌ای چند ریشتری در اعماق بدنم رخ می‌دهد. "ای علی، خدا بگم چی کارت نکنه" - علی آقا میکروفونتون وصله، بفرمایید... دستان لرزانم را روی صفحه حرکت می‌دهم و می‌نویسم: *استاد من هم با pc اومدم. میکروفون ندارم متاسفانه* - خب، آقای نوری میگن میکروفون ندارن. میریم نفر بعد. رفت نفر بعد. هم چیز به خیر و خوشی تمام شد؛ اما در پایانه‌ها هنوز یخبندان بود. نفسم هنوز دست از اعتصاب نکشیده، خودش را حبس کرده و بیرون نمی‌آمد. دست و دلم بی هیچ کاری نمی‌رود. فقط نشسته‌ام و خیره به موبایل مانده‌ام. استاد بی وقفه جلو می‌رفت. به هر پنجاه نفر عضو کلاس میکروفون داد. دو ساعت کلاس به همین ترتیب گذشت. من فقط منتظر بودم که علی برگردد...
به یاسین حجازی گفتن قاف ها رو امضا کنه برای مشتریا...🤦‍♂ کاملا درک می‌کنم...یاد شبهایی که می‌شینم و امضا می‌کنم افتادم.... یک انگشت درد ریزی آدم می‌گیره...مخصوصا که می‌خوای امضاها خوب دربیاد. یاسین حجازی گرامی خدا قوت...ولی خداییش این قافها خیلی دوست داشتی هستند.... اللهم ارزقنا یک عدد قافِ تپل مپل😁
خالق قاف. خالق آه.