eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
874 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت29 همگی به استاد مجاهد خیره شدند که وی ادامه داد: _خوف نکنید دوستان. داستان از این قرا
_من بهونه‌ای ندارم استاد. فقط مشکل اینجاست که کسی به من زن نمیده. اصلاً به خاطر همین شغل چوپانی رو انتخاب کردم که هم از حضور در طبیعت لذت ببرم، هم با این گوسفندا درد و دل کنم و تنهاییام رو باهاشون پر کنم. چون گوسفندا، هم عشق و عاشقی حالیشون میشه، هم خیلی خوب زبون ما رو می‌فهمن. دخترمحی با لحن خاصی گفت: _اینجاست که میگن کبوتر با کبوتر، باز با باز. _و گوسفند با گوسفند. این را بانو نوجوان انقلابی گفت و بانو سرباز فاطمی نیز آن را تایید کرد که استاد ابراهیمی گفت: _خب چرا از ناربانو زن نمی‌گیری احف جان؟ پس از این حرف استاد، همه‌ی بانوان مجرد سرهایشان را پایین انداختند. احف نیز با نگرانی به اطراف خود نگاه کرد و پس از قورت دادن آب دهانش گفت: _استاد این چه حرفیه؟! همه‌ی ناربانویی‌ها مثل خواهرن برام. لطفاً دیگه این حرف رو نزنید. استاد ابراهیمی شانه‌هایش را بالا انداخت که استاد مجاهد گفت: _خب از ناربانو زن نگیر؛ از یه جای دیگه بگیر. احف جواب داد: _آخه زن نیست. _هست. احف ابروهایش را بالا انداخت و گفت: _نیست. اگه باور نمی‌کنید، از کوه بپرسید. سپس احف کمی جلوتر رفت و در جایی که جلویش دَره بود ایستاد و با صدای بلندی گفت: _زن نیست. کوه هم جواب داد: _نیست، نیست، نیست... استاد مجاهد پوزخندی زد و گفت: _خب احف جان، کوه همون چیزی رو تکرار می‌کنه که آدم میگه. الان من بگم زن هست، اونم میگه هست، هست، هست. احف با خونسردی گفت: _واقعاً؟ _بله. اگه باور نمی‌کنی، خوب من رو تماشا کن. استاد مجاهد نیز لبه دَره ایستاد و با صدای بلندی گفت: _زن هست. کوه جواب داد: _نیست، نیست، نیست... چشم‌های همگی، علی الخصوص استاد مجاهد گرد شد که وی ادامه داد: _به خدا زن هست. کوه دوباره جواب داد: _به جون خودم نیست، نیست، نیست... استاد مجاهد از لبه دَره فاصله گرفت و نگاهش را به زمین دوخت. سپس عینکش را صاف کرد و گفت: _خدایا چرا من اینجوری شدم؟! اگه خطایی از من سر زده، به بزرگی خودت ببخش. الهی العفو! دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو شبنم کرد و گفت: _بیچاره استاد! ببین روزگارش به کجا کشیده که کوه هم باهاش لَج می‌کنه. بانو شبنم گاز آخر از کلوچه‌اش را هم زد و گفت: _زبون روزه غیبت نکن دختر. همگی در این فکر بودند که چطور کوه با استاد مجاهد سخن گفته که ناگهان بانو طَهورا دست زد و گفت: _مبارکه، مبارکه! همگی با تعجب به بانو طَهورا نگاه کردند که وی در حالی که پاندایش را در آغوش گرفته بود، نزدیک اعضا شد و گفت: _بالاخره منم نمردم و عروس شدن پاندا جونم رو دیدم. احف با تعجب گفت: _عروس شدن پانداتون؟ بانو طَهورا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که احف ادامه داد: _مبارکه. اونوقت داماد کیه؟ بانو طَهورا یکی از گوسفندان را نشان داد و گفت: _ایشون هستن؛ آقای بَبَع‌وند. دامادِ عزیزتر از جانم. تازه قرار شد اسم بچشون رو اگه پسر شد بذارن گوندا، اگه هم دختر شد بذارن پاندفند. بانو کمال‌الدینی با لبخند گفت: _تبریک میگم مادر زن شدنت رو طَهورا جان؛ ولی فکر نمی‌کنی بچشون کَج و کوله در بیاد؟! چون اصلاً ژِن گوسفند و پاندا به هم نمی‌خوره. بانو طَهورا با عشوه گفت: _اصلاً مهم نیست عزیزم. مهم اینه که نوه‌دار میشم. دیگه سالم یا ناقص بودنش با خداست. بانو کمال‌الدینی دیگر جوابی نداد که ناگهان احف به دنبال آقای بَبَع‌وند افتاد و گفت: _وایسا اونجا توله گوسفند! دعا کن نگیرمت. چون اگه بگیرمت، پشمات رو می‌زنم تا لُخت بشی و سرما بخوری. آقای بَبَع‌وند نیز به سرعت فرار و جملاتی را به زبان بَبَعی بلغور کرد: _ببع ببع ببع! بع بع بع بع! احف نیز بعد از این حرف به عصبانیتش افزوده شد و گفت: _چی گفتی؟ منم گوسفندم و دلم می‌خواد زن بگیرم؟ آره جون خودت! مگه اینکه من مُرده باشم که بتونی زن بگیری. اولاً اول من باید زن بگیرم. دوماً تو مگه کار داری که می‌خوای زن بگیری؟ مگه سربازی رفتی؟ مگه خونه و ماشین و پول داری؟ فقط بلدی بشینی پای اینستا و زن‌های بی‌حجاب رو ببینی. بعدشم هوس کنی و بگی زن می‌خوام. بدبخت، اسم این هوسه، نه عشق! آقای بَبَع‌وند بدون توجه به حرف‌های احف، به سرعت می‌دوید و زبان درازی می‌کرد. تا اینکه چند لحظه بعد به سمت بانو رایا رفت و پشت او قایم شد که بانو رایا گفت: _چی کار داری بچه رو؟ احف با عصبانیت گفت: _دِ زن همین کارا رو کردی که بچه لوس بار اومده. بانو رایا با چشمانی گرد شده گفت: _جان؟ احف برای یک لحظه چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس با صدایی آرام گفت: _ببخشید! یه لحظه فکر کردم پدر خانواده‌ام. بانو رایا که همچنان بَبَف در بغلش بود و آقای بَبَع‌وند در پشتش، چشم غره‌ای رفت و گفت: _خواهش می‌کنم. در این میان ناگهان بانو مهدیه گفت: _بابا بذارید این دوتا جَوون برن سر خونه زندگی‌شون. به خدا ثواب داره. منم براشون دعا می‌کنم که خوشبخت بشن. به شرطی که اونا هم برای من دعا کنن...
@derakhtane_sokhangoo درختان سخنگو پادکست تولید می کنند و شب ها صدایشان در باغ پیچیده خواهد شد. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
١٨ اردیبهشت ۱۴۰۰ شب بیست و ششم رمضان المبارک ؟ رمان می‌ماند! هنوز ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺭﻣﺎﻥﻫﺎﻱ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ، ﺭﻣﺎﻥﻫﺎﻱ ﻗﺮﻥ ﻧﻮﺯﺩﻫﻢ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﻗﺮﻥ ﻧﻮﺯﺩﻫﻢ ﺭﻣﺎﻥﻫﺎﻳﻲ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻧﻈﻴﺮ ﺁﻥﻫﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. در فرانسه، ﺩﺭ ﺭﻭﺳﻴﻪ، ﺣﺘﻲ دﺭ ﺍﻧﮕﻠﻴﺲ، ﺭﻣﺎﻥﻫﺎﻳﻲ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻈﻴﺮ ﺁﻥﻫﺎ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. پس رمان، ﻫــﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻓﻮﻕﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﻳﺰ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ. ﺷــﻤﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺼﻮﺻﻴﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻛﺪﺍﻡ ﻫﻨﺮ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﻴﺪ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﻨﻴﺪ؟ این خصوصیات ﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﻫﺴﺖ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻤﺎ هست نه در تئاتر هست نه در شعر هست. اﺻﻼً ﻧﻤﻲﺷﻮﺩ ﺷﺒﻴﻪ ﺭﻣﺎﻥ ﭼﻴﺰﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩ؛ ﻫﻢ می‌شود، ﻫﻢ ﻣﻲﺭﻭﺩ، ﻫﻢ ، ﻫﻢ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ. دیدار با گروه ادبیات جنگ بنیاد مستضعفان و جانبازان انقلاب اسلامی ۱۳۷۲/۵/۲۵ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از شاگـردِشُہـدا
خیلی ممنونم جناب برگ🍃 ببخشید، دیروقت پیام میفرستم...🌱🍃 ی خاطره ای از علامه طباطبایی خوندم به نقل از پسرشون؛ می گفتند: پدرم ماه رمضونا تا سحر بیدار میموند و مینوشت، مادرم نیز بیدار میماند و در هر ساعت برایش چای میبرد... ما هم گفتیم از بزرگان، حداقل چای خوردنشونو تا سحر را تقلید کنیم☕️😊
خروجی گرافیکی باغِ انار دراین دو کانال گذاشته می شود برای کسانی که کانال یا پیج دارند. برای نشر حداکثری. صلواتی. زدن لوگو موسسات مختلف در کنار لوگو ما آزاد است. *ایتا🔻 https://eitaa.com/joinchat/3605921901Cdc7818a208 *بله🔻 https://ble.ir/nahaeiforpage
هدایت شده از سرچشمه نور
شما رمان‌نویس هستید و مشکلات را فهمیده‌اید. حالا تصمیم گرفتید برخلاف آن تاریک‌اندیشی‌ها و سیاهی‌ها عمل کنید. این مهم است. آن را دنبال کنید. حسرت خوردن درباره کار دیگران و کارهایی که نوشته‌اند و حرف زدن درباره آنها، کار را پیش نمی‌برد. بهتر است به کار خودتان بپردازید. اینکه می‌خواهید کار کنید یعنی اتفاقاتی در راه است. https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت30 _من بهونه‌ای ندارم استاد. فقط مشکل اینجاست که کسی به من زن نمیده. اصلاً به خاطر همی
استاد مجاهد در جواب بانو مهدیه گفت: _بابا اینا رو وِل کنید. به فکر این جَوون باشید که داره مثل یه مرد کار می‌کنه تا بهش زن بدن. احف سرش را پایین انداخت و عرق شرمش را پاک کرد که استاد ابراهیمی گفت: _موافقم. اتفاقاً یه مورد خوب توی فامیل براش سراغ دارم. سپس استاد ابراهیمی گوشی‌اش را در آورد و گفت: _بیا احف. بیا اول عکسش رو ببین که ببینیم اصلاً پسند می‌کنی یا نه. احف لبش را گاز گرفت و گفت: _استغفرالله! عکس دیگه چه صیغه‌ایه استاد؟! ملاک من فقط اخلاقه؛ ظواهر اصلاً برام مهم نیست. استاد ابراهیمی گوشی‌اش را داخل جیبش گذاشت و گفت: _باشه، هرجور راحتی. احف لبخندی از روی مهربانی زد که بانو شبنم پرسید: _حالا این دختره که می‌گید چِه‌جور دختریه استاد؟ _دختر خوبیه. البته فامیل دورمونه و من خیلی وقته ندیدمش؛ ولی خب آخرین بار که دیدمش، خیلی دختر خوب و ناز و تپل و سفیدی بود. اینقدر خوشگل بود که حتی من روی پام نشوندمش و صورتش رو خیلی محکم بوس کردم. بر خلاف احف که با این توصیفات لَب و لوچه‌اش آویزان شده بود، بقیه از حرف‌های استاد تعجب کرده بودند. به خاطر همین، بانو شبنم با تعجب پرسید: _استاد شما دختر مردم رو روی پاتون نشوندید و محکم بوسش کردید؟ استاد ابراهیمی "بله‌ای" گفت که همگی چپ چپ به او نگاه کردند. سپس استاد نگاهی به چهره‌ی اعضا انداخت و وقتی دید که اوضاع خیط است، آب دهانش را قورت داد و گفت: _سوء تفاهم نشه. من ایشون رو وقتی چهار ساله بود، روی پام نشوندم و بوسش کردم. حدود پونزده سال پیش. همگی نفس راحتی کشیدند و لبخندی روی لبشان نشست که احف گفت: _وای یه دختر نوزده ساله! درست همسِن خودم. سپس به افق خیره شد و لبخندی به سفیدی دندان زد که دخترمحی زیرِ لب گفت: _باید دختره مغز خر بخوره که زن این بشه. احف که در آسمان‌ها سِیر می‌کرد، حرف دخترمحی را شنید و با جدیت گفت: _اولاً این به درخت میگن. دوماً من احفِ بنِ کهفم که مولام عِمران بود. سوماً خوشتیپ نیستم که هستم. دودی هستم که نیستم. طنز نویس نیستم که هستم. دارای شغل انبیاء، چوپانی نیستم که هستم. دیگه کِیس از این بهتر می‌خوایید؟! دخترمحی جوابی نداد که احف خطاب به استاد ابراهیمی گفت: _استاد کِی می‌ریم خواستگاری؟ _عجله نکن احف جان. من امشب بهشون زنگ می‌زنم و اگه موافق بودن، فردا پس فردا می‌ریم. احف پس از این حرف استاد، چوب چوپانی‌اش را بالا انداخت و با صدایی بلند گفت: _آخ جون! بالاخره می‌خوام قاطی مرغا بشم. و هی بالا و پایین می‌پرید و خوشحالی می‌کرد. علی پارسائیان که خوشحالی احف را دید، به استاد ابراهیمی گفت: _استاد این دختره که فامیلتونه، احیاناً خواهر نداره که من بگیرمش و با احف باجناق بشم؟ استاد ابراهیمی لبخند تلخی زد و جواب داد: _متاسفم علی جان. خواهر نداره؛ ولی یه برادر داره. می‌خوای اون رو واست فاکتور کنم؟ علی پارسائیان دست به چانه کمی فکر کرد و سپس گفت: _جهنم و الضرر! همین رو فاکتور کنید. فقط ارزون بدید مشتری شیم. استاد ابراهیمی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و خطاب به احف گفت: _احف فقط دعا کن دختره رو تا الان شوهرش نداده باشن. احف پس از این حرف استاد، همان‌جایی که بود ایستاد و دستانش را بالا برد و گفت: _خدایا اگه این طرف شوهر نکرده باشه، من قول میدم یکی از گوسفندام رو قربونی کنم. ناگهان از آسمان ندا آمد: _کدوم گوسفندت رو؟ احف نگاهی به گوسفندان انداخت و پس از چند لحظه یکی از آن‌ها را نشان داد و گفت: _همین گوسفند رو. آقای بَبَع‌وند. ندایِ آسمان جواب داد "حله" که پاندای بانو طَهورا به سخن آمد و گفت: _مامان ببین! می‌خوان عشقم رو قربونی کنن. بانو طَهورا دستی به سر پاندایش کشید و گفت: _نترس عزیزم. هرکی بخواد دامادم رو قربونی کنه، اول باید از روی جنازه‌ی من رد بشه. سپس نگاه خشم‌آلودی به احف انداخت که بانو سیاه‌تیری گفت: _دوستان باید برگردیم. چون همین الان استاد موسوی پیامک داد که پای کوه با هِلی‌کوپتر منتظره. استاد مجاهد لبخندی از روی رضایت زد و گفت: _درسته، باید برگردیم. چون افطار هم نزدیکه و باید ندای ربنا رو توی باغ گوش بدیم. سپس استاد مجاهد لب دره رفت و با صدای بلندی گفت: _خداحافظ کوه جان. کوه جواب داد: _به سلامت، سلامت، سلامت... استاد مجاهد به سمت پایین کوه راه افتاد که بانو احد گفت: _شما باهامون نمیایید جناب احف؟ احف جواب داد: _نه دیگه، شما برید. من احتمالاً با استاد ابراهیمی بیام. در ضمن باید گوسفندا رو هم ببرم طویلشون. بانو احد جوابی نداد که بانو رایا به بَبَف گفت: _باشه بَبَف جونم. دفعه‌ی بعدی هم برات علف تازه میارم، هم آب گوارا و زلال. حالا میای پایین؟ احف که این صحنه را دید، خطاب به بَبَف گفت: _از بغل خاله بیا پایین بَبَف جان. بَبَف بالاخره از بغل بانو رایا پایین آمد و همگی به سمت پایِ کوه راه افتادند که ناگهان بانو رجایی گفت...
هدایت شده از محمدعلی غروی
🔻صفحه‌ی پایگاه نقد شعر رایگان🔺 البته بنده همه نقدهایشان تایید نمی‌کنم چون قبلاً دیده ام که گاهی اشکال های غیر آکادمیک هم می‌گیرند. اما خالی از لطفی هم نیست و شاید به درد کسی از نوشاعران بخورد. می‌توانید در این سایت ثبت نام بفرمایید و شعرتان را در نوبت نقد بگذارید. همچنین می‌توانید از نقد شعرهای دیگران هم استفاده کنید. 🔸نشانی سایت: http://www.naghdesher.ir/
✍ صنعت ایهام در نویسندگی ✅لغات ایهام‌دار زمانی می توانیم آرایه ی ایهام را دریابیم که از معانی مختلف آنها آگاه باشیم. مهمترین لغاتی که متضمن آرایه ی ایهام هستند👇👇 روی(فلز-صورت) خراب(مستی-نابودی) هوا(دوستی-عنصر هستی) پرده(پوشش-پرده موسیقی) گوشه(کنج-اصطلاح موسیقی) رنگ(شیوه-الوان) عین(چشم-مثل) مردم(مردمک چشم-انسان) عشاق(اصطلاح موسیقی-عاشقان) راه(اصطلاح موسیقی-طریق) پروانه(حشره-اجازه) گران(سنگین-باارزش) درگرفتن(اثرکردن-آتش گرفتن) از این دست(شیوه-عضو بدن) ترک(رهاکردن-کلاه خود) قانون(اساس و قاعده-نوعی ساز) عود(چوب خوشبو-نام ساز) آهو(غزال-عیب) آیت(آیه قرآن-نشانه) اسب(حیوان اسب-مهره شطرنج) افتاده(بر زمین افتاده-متواضع) بار(مرتبه-محموله) باز(پرنده شکاری-دوباره-گشاده) برآید(ممکن باشد-طلوع کند) بو(رایحه-آرزو) بوستان(نام کتاب سعدی-باغ) پرده(پوشش وحجاب-نغمه موسیقی) پیاده(متضاد سوار-مهره شطرنج ) پیل(نام حیوان-مهره شطرنج) تار(رشته مو-تاریک-نوعی ساز) تفسیر(شرح و بیان-تفسیر قرآن) چنگ(دست-نوعی ساز) چین(نام کشور-پیچ وتاب) داد(عدل-فریاد-بن فعل ماضی) دار(درخت-چوبه اعدام) دارا(داریوش-ثروتمند) دستان(زال-نیرنگ-نغمه-دست ها) دوش(دیشب-کتف) راست(درست-متضاد چپ) رخ(چهره-مهره شطرنج) روان(روح-جاری) رود(رودخانه-نوعی ساز-فرزند) روزی(رزق-یک روز) زال(پیرزن-پدر رستم) سرگرم(مشغول-گرم بودن از مستی) سو(سمت وجهت-نور چشم) شانه(کتف-ابزار آرایش) شاه(پادشاه-مهره شطرنج) شکر(ماده شیرین-همسرخسرو) شور(غوغا-نوعی مزه-دستگاهی درموسیقی) قلب(دل-سکه تقلبی-دگرگون کردن) قلم(ابزار نوشتن-شکسته) کنار(آغوش-ساحل-جنب) گلستان(کتاب سعدی-گلزار) گور(قبر-گورخر) لاله(نام گل-نوعی چراغ) لب(عضوی درصورت-کنار-لبه) ماه(ماه آسمان-سی روز) مجنون(دیوانه-قیس بنی عامر) مدام(شراب-پیوسته) مشتری(خریدار-سیاره مشتری) منصور(پیروز-نام حلاج) مهر(خورشید-محبت-ماه مهر) نای(نی-حلق) نقد(سکه و پول-بررسی) نهاد(ذات-فعل ماضی از مصدر نهادن) حافظ(نام شاعر-حافظ قرآن) حدیقه(کتاب سنایی-باغ) حلاج(پنبه زن-لقب حسین بن منصور) خلیل(دوست-لقب حضرت ابراهیم) خویش(ضمیر مشترک-بستگان) عود(چوبی معطر-نوعی ساز) عهد(دوره-پیمان) غریب(عجیب-بیگانه) هوا(جَو-میل وهوس-عشق) هزار(عدد ۱۰۰۰-بلبل) دور اندیش(آینده نگر-کسی که به دور می اندیشد) 🆔 @adabiyat_pashayi ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344