🌷 شهید همت:
🌿 جهل حاکم بر یک جامعه، انسانها را به تباهی میکشد.
حکومتهای طاغوت مکمل های این جهلاند و شاید قرنها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زائیده شود و بتواند #رهبری یک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و #امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و #شهادت است...
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷:
#تنور
🔸کوه را دیدم با یک استیل گَنگ. گفتم حاجی دست ما را هم بگیر. کوه اما هیچ نگفت. کوهها کلا چیزی نمیگویند.
🔸من دلم تنگ است. دلم به اندازه دورِ کمر یک دخترک رقصنده جوان در یک کاباره. دلم مسلمان است. نماز میخواند. این روزها هوا آلوده شدهاست. اخبار گفت به خاطر آلودگی تمام دخترکانِ کمر باریک در خانه بمانند. خانه یار کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار.
🔸اناری را میکنم دانه. و عقابی را بدرقه میکنم تا لانه. کفتری را میدهم دانه. جنس قاچاق میآورم از بانه. پلیس مرا گرفت. رفقا حلالم کنید.
🔸توی کوک دخترک سفیدپوش بودم که تقوا زد روی شانهام و گفت خاک تو سرت. من هم کم نیاوردم و گفتم برای خواهرم خواهرت...
🔸برای توی کوچه رقصیدن. برای توی خیابانها ریدن. برای توی مرتع چریدن. برای سالومه و مسیح و سیما .....(به زودی در این مکان واژه مناسب نصب خواهد شد)......
🔸اگر آن ترک شیرازی به دست آرَد دل ما را. همسرم چنان پدری ازش در بیاورد که از دست بدهد نیمی از بدنش را. آره داداش.
🔸دلم خون است. خونم دل است. استم خون دل. دل است خون. خون است دل. است دل خون.
🔸شاه رفت. زنشم رفت.
زن زندگی، نارنگی. چیه؟ بالاخره. همینی که هست.
🔸مردی را دیدم که خونش را قاشق قاشق میفروخت. زنش ویزیتور بود.
🔸تخم مرغ ها به خروس میگفتند پدر.
🔸صبح جمعه بود. کفتارِ پیر، کفتری را دید و گفت به کجا چنین شتابان جیگر. کفتر اما اوج گرفت و تگری زد روی موجود پیرِ خندان.
🔸من اینجا عاشق شدهام. عاشق موی و میان. بوی جوی مولیان آید؟ نیاید؟ اسیر شدیم به خدا.
🔸عشق چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود. عشق سوپ نیست. عشق اشکنه نیست. عشق همبرگر نیست. عشق فلافل است. داغش میچسبد. و بادش میبرد.🤔
🔸نعناعهای تازه را به دست عشقم دادم. عشقم پایش لیز خورد و به داخل باغچه افتاد. من خودم را کنار کشیدم که مرا نگیرد. والا. اگر میافتادم لباسم گِلی میشد.
🔸دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند. مادرم باهاشون بود. رفتم در را باز کردم. مادر یک نیشگون از رانم در آورد که به همین برکت تا همین الان جایش سیاه است. مادرم گفت ای چشم سفید در میخانه چه اُهی میخوردی. گفتم مادر عزیز این شعر حافظ است. میخانه کنایه است. مادرم جوری خواباند در گوشم که اصلا هیچی.
🔸من دلم خواست که عاشق بشوم. زلف و رویش را دیدم. گفت و گویش را دیدم. حالا تو محضر نشستیم عاقد خطبه رو بخونه. والا. علف به دهن بزغاله شیرین آمد.
🔸من هنوزم که به زیارت میروم دلم کفتر کاکل به سر میخواهد. از آن مکان اعلی دختر میخواهد. های های گریه میکنم و میگویم یار میخواهم.
🔸در ملکوت اعلی ندایی را شنیدم که میگفتند خوشگلها باید حرکات موزون داشته باشند. کمی تکان خوردم که فهمیدم ملکوت اعلی نیست آنجا. در اتاق خواب بودم و خواهرم درِ اتاق را قفل کرده و بیرون پارتی برگزار میکنند. متاسفانه مجلس دخترانه است و من باید تا اتمام مراسم مثل زشتها ساکت و بی تحرک بنشینم.
🔸دلم خواست در اغتشاشات حضور پررنگ داشته باشم. ولی متاسفانه بسته ماژیک دوازده تایی ام را گم کردم. حالا به نظر شما کلا نروم یا با بسته شش تایی مدادرنگی بروم؟ نظرت؟
🔸شکمم صدا داد. یعنی حرف زد. گفت: داداش اینقدر که چیزی در من میریزی در مغزت هم کتاب بریز. افهم، نفهم. آخرش عربی بود و من ندانستم.
🔸کوفته تبریزی عاشق سالاد شیرازی شد. رفت شیراز. خانواده سالادجان بسیار با سلیقه بودند. سالاد دل در گرو بریونی اصفهان داشت. کوفته تبریزی خودش را در وسط شیراز پهن کرد. بریونی گفت: بیوین کارادا! بریونی راه افتاد به سمت شیراز و رفت بوشهر و بعدش بندرعباس. بریونی همه دختران جنوب را بریان کرد. خدا ازش نگذره به حق گز آردی.
🔸من چاق نیستم. استخوان بندی ام درشت است. مال چلو خورشت است.
🔸من فلافل میخوردم و پهپادها به سمت اسراییل موشک میزدند. و من فکر میکردم انسان چه کم از سکوی پرتاب موشک دارد.
🔸گفت بمان. گفتم نه. گفت التماست میکنم عشقم. گفتم باشه. ماندم دیگه. خیلی اصرار کرد و منم طاقت اشکهایش را نداشتم.
🔸صبر کردم که با من آشنا گردد. متأسفانه از اولش هم اخلاقش سگی بود.
🔸تفنگت را زمین بگذار. این جمله را دخترکی گفت که فرق تجاوز به عنف و تجاوز به خاک را نمیدانست.
🔸زلیخا به دنبال یوسف دوید. یوسف یه لحظه برگشت گفت کات. زُلی هم ایستاد. یوسف گفت آقا این چه وضعیه. زُلی جای مامان منه. اصلا حجاب بهش واجب نیست. اصلا هم تحریک کننده نیست. اصلا زلی با آمون برام فرقی نداره. و همگی شعار دادند. زن، زندگی، زُلی.
🔸فلفل روی فرش ریخت. فرش حساس شد. پاها گریه کردند. جورابها خیس شدند. شلوار ها خیس شدند. مرد تنها هیچ وقت نفهمید چرا باید به جای قلبش پایش میسوخت. پای راست گفت: پا قلب دوم است.
#مونولوگ
#اسماعیل_واقفی
#تنور
@ANARSTORY
🔸رودخانه باش. حرفها را بشور و ببر.
🔸تفکیک میکنم تو را. توی خوب. توی خوبتر. توی عالی. گل قالی. باقالی. پلو با ماهی. تو ماهی و من ماهی این حوض کاشی. مال من میشدی کاشکی.
🔸توفان و غرنده. رسید از راه. گفت خوبی؟ گفتم آری. گفت داری کاری باری؟ گفتم چرا؟ گفت باید برویم. به سرزمینی آنسوی اینجا. ناگهان موزیک آنه شرلی با موهای قرمز در ذهنم پخش شد. از همه کائنات خداحافظی کردم و وارد برزخ شدم. بچه ها الهی همتون بمیرید. و بیایید اینجا. اینجا خیلی لاکچری است. از یک سری مباحث که بگذریم بحث خوردنی هایش خیلی عالی است. اوه...یکی از آن مباحث الان رد شد. فعلا بای.
🔸روی صندلی سیاه با دلی سپید نشستهام. تو کجا با چه دلی نشستهای؟
🔸زلیخا داشت سنگ یوسف را به سینه میزد که یکهو اینترنشنال ازش درخواست کرد آن پارچه نازک را از پُتهایش بردارد. شاید هم خودش به این نتیجه رسید. چون قبلش گفته بود به او چیز شده بود. یعنی در واقع قبلا مورد چیز واقع شده بود. چیز دیگه. شما چی میگید؟ بابا چقدر خنگید. همین کار بی تربیتی. البته کسی جدی اش نگرفت. روغن ریخته را نذر امامزاده کرده بود. همان موقع که روغن ریخت باید اطلاع میدادی بزرگوار. الان ما از کجا بفهمیم روغن مال کی بوده و از این دست صوبتا. هیچی دیگه زُلی قصه ما همیشه دنبال یک بهانهای میگشت که توی چشم یوسف باشد. پوتیفار که مرد زُلی پناه میخواست. دیدهشدن میخواست. احتمالا در آیند یَک بامبول دیگه از جای دیگری میزند بیرون. اگر زد بیرون و من نبودم از طرف من توئیت بزنید که: زُلی جان بس است. تو به قدر کفایت دیده شدهای. دیگر جای دیده نشده نداری! نه اینجوری نگویید زشت است. همین مفهوم را در مظروف دیگر بگویید. حتما مفهوم و مظروف هم نمیدانی؟
🔸دخترک زیبایی را دیدم که مقنعهاش را به دست باد داد. رویم را کردم آنطرف و دیگر دخترک زیبا را ندیدم.
#مونولوگ
#اسماعیل_واقفی
#تنور
💠 #بدهی
🔹 امام باقر (علیه السلام):
آنچه مظلوم و ستمدیده از دین ستمکار می گیرد، بیشتر است از آنچه ستمکار از دنیای مظلوم و ستمدیده می گیرد.
بحارالانوار/ج 72/ ص311
✍🏼 فردای قیامت، کارهای نیک ظالم را بر می دارند و به مظلوم می دهند و همین طور گناهان مظلوم را به ظالم می دهند. علاوه بر اینکه ظلم به دیگران با تربیت نفس در تضاد است.
#احادیث_روزانه
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
💠 #نیت_خوب
🔸 امام علی (علیه السلام):
انسان با نیت و #اخلاق خوب به تمام آنچه در جستجوی آن است، از جمله زندگی خوب، #امنیت و روزی زیاد دست می یابد.
📚 غررالحکم/ح10707
✍🏼 لذتی که از عمل خالص و نیت پاک به انسان دست می دهد با هیچ چیز قابل مقایسه نیست و همین امر برای خلوص نیت کافی است و موجب قبولی اعمال می شود.
#دریافت_روزانه_حدیث #افزایش_برکت_و_روزی
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
یاحق
جنگ در گرفته بود. تیرها و خمپارههای دشمن از هر سوی شلیک میشدند. رزمندگان شتابان به این طرف و آنطرف میدویدند. فرمانده فریاد میزد و گردان را هدایت میکرد. مصطفی سرِ تیربار را به سمتِ راست چرخاند و شروع کرد به شلیک کردن. از شلیک مداوم گلولهها خطی از نوری قرمز در هوا ترسیم شد. ناگهان از کمی دورتر، صدای انفجاری شنیده شد. بچهها فریاد کشیدند: الله اکبر...
علی از پشت خاکریز سرک کشید تا خبری از جلو بگیرد. دستش را گرفتم و به شدت کشیدم. نشاندمش اما دیر شده بود. ردّی از قنّاسه بین دو ابروی کمانیاش و ...
خون در رگهایم جوشید. بهت در چشمانم حلقه زد. ناباورانه فریاد زدم: علییییییی....
تکان نخورد. پلک نزد. سر تکان نداد....
از آن طرف سنگر، صدای فرمانده بلند شد: بسیمچی رو زدند. سعید بیا اینجاااا....
به طرف صدا برگشتم. سرِ علی روی پایم بود. خواستم بگویم علی را زدند که تیری قلبِ حاج رسول؛ راننده لودر را سوراخ کرد. حاجی افتاد. درست در مقابل چشمهای من...
باز صدای فرمانده بلندشد: سعیییید...بیااااا....
سر علی را روی زمین گذاشتم و به طرف فرمانده دویدم.... با صدای سوت خمپاره، به سرعت روی زمین دراز کشیدم. گوشهایم را گرفتم. از شدت انفجار لرزیدم. لحظاتی گذشت. سرم را بلند کردم. پشت سرم را نگاه کردم. علی دود شده بود و رفتهبود به هوا....
خشم تمام وجودم راگرفت. دستم ناخودآگاه مشت شد. دندانهایم به روی هم کلید شد. خون در بدنم شروع کرد به بیقراری؛ دنبال بهانه میگشت برای بیرون زدن...
با صدای فرمانده به خود آمدم. به جلو اشاره میکرد. تانک دشمن به سرعت به سمت خندق میرفت.... واای خدای من! خندق پر از مجروح بود...تعلل میکردم حمام خون برپا میشد. نگاهی به دور و برم انداختم. جعبهی آرپیجیها را کمی آنطرفتر زیر یک کیسهی شنی دیدم. به طرف جعبه دویدم. یکی از آرپیجیها را برداشتم. روی شانهام گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم. ایستادم. تانک به صدمتری خندق رسیده بود. چشمانم را بستم. گلولهای از بیخ گوشم رد شد. تکانی خوردم. دوباره تمرکز کردم.... بسم الله الرحمن الرحیم....خدایا به امید تو....و....
صفحات مجازی پر بود از دروغ...پر بود از فحش و ناسزا...پر بود از نیرنگ...
دشمن دندانهایش را تیز کرده بود برای دریدن...
تیرهای دشمن با شمایل استیکرهای ناجور....عکسهای شیطانی و مستهجن...فیلمهای خشن و...متنهای دروغ ...کودکان و جوانان و پیران کشورمان را نشانه رفته بود...
جواد، پرچمحاج قاسم را با دستان قدرتمندش گرفت. بالا برد. زد به دل اینستا گرام. دشمن به تکاپو افتاد. جواد را زد...
مرتضی از گوشهای دیگر برخاست. فریاد رهبری را چونان بمبی بر سرشان خراب کرد...بعد حسن...بعد...مهدی....
بچهها از هر سوی شروع کردند به مقابله....عکسهای هرزهی دشمنان را با ذوالفقارِ عکسهایشان به دونیم کردند...
خمپارهی فیلمِ صادق، قلبِ فیلمهای هالیوود را نشانه گرفت...
مسلسل متنهای کاظمیان صفحات تویتر را به رگبار بست...
برخی از فیلمها و عکسها و متنهایآلوده وسمی دشمن، به کف خیابان رسید...برخی زخمی شدند...برخی اسیر شدند....
فرمانده بار دیگر همه را با صدای بلند فراخواند و فریاد کشید:
این عماااااااار؟؟؟!!! ....
با خروش صدای رهبر، عمارها بیرون ریختند...گلولهها....فشنگها....اسلحهها....
فیلمها...عکسها و....همه به سمت دشمن نشانه رفتند و جهادی دیگر با رمز« یامهدی ادرکنی» آغاز شد...
#یا_مهدی_ادرکنی
پ.ن
تقدیم به خواهران عزیزم که اسلحه به دست، در این میدان میجنگند، هر چند عوارض جنگ جسم و روحشان را آزرده باشد...
لایق بدانید و بر سر سفرهی محبت ما، اندکی استراحت بفرمایید....تا انشاءالله با شربتی از صلوات محمدی پذیرای روح خستهتان باشیم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#خاتم
.
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 محبت صادقانه این است که محبت مخالف در آن نباشد. هر کس به هر کدام از این چهارده معصوم (علیهم السلام) #محبت داشته باشد، کارش تمام است.
📌 فقط شرطش این است که محبتش واقعی باشد. به هر اندازه از بیانات اهل بیت(علیهم السلام) دور باشیم، از خود ایشان دوریم.
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان #کلامی_از_بهجت
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/