کتابش را برداشت و آمد سر میز. اسمش را پرسیدم. گفت: «هستی شفیگ نیا»
خیره تر نگاهش کردم: «شفیگ؟!»
_ بله
شک داشتم اما نوشتم. دفتر را چرخاندم سمتش: «درسته؟!»
نگاه کرد به دفتر؛ بعد به من. دستهایش را باز کرد، تکان داد و گفت: نه! با گ گاشُگ!
گفتم: «آها ق؟! شفیق؟! از تبریز اومدید؟»
خیالش راحت شد که فهمیدم و با لحن «چه عجب! بالاخره فهمیدی» گفت: «بله!»
لبخند زدم و خوش آمد گفتم که از دلش دربیاورم. کتابش را گرفت و رفت. ابتدایی بود. اجازه نداریم به زیر ۱۳ سال یعنی ابتداییها کتاب بدهیم. دخترها که کتاب میخواهند اول میپرسم: «چند سالته؟»
اگر به سن کتابخانهی ما نرسیده باشد، میگویم: «کتابخانه برای بالای ۱۳ سال است.»
نمیدانم این قانون نانوشته را چه کسی تصویب کرده است اما در اجرایش سخت نمیگیرم. اگر ببینم نمیرود و با چشمهایش «حالا بذار یه نگاه کنم» میگوید، یا میپرسد «چه کتابی برای سن ما دارید؟!» میگویم: «حالا برو نگاه کن اگر چیزی دوست داشتی بیار برات بنویسم!»
بعضیهایشان غُد میشوند، سینه سپر میکنند و میگویند من فلان کتاب را خانه دارم، یا توی کتابخانه پدرم فلان کتاب هست که نصفش را خواندهام و... بعضی هم سرشان را ملوس کج میکنند «ممنون»ی سُر میدهند، میلغزند و میروند کتاب انتخاب کنند.
بچه که بودم مادرم همهی کتاب داستانهای من و خواهرم را توی یک کیف سامسونت چوبی میگذاشت. چوبش با پارچه قرمز، شیک، جلد شده بود. پر از کتاب. خیلیهایشان از بس ورق خورده و توی دست عرق کرده بودند، کهنه بودند. وقتی که حس کردم بیشتر از کتاب داستانهایم میفهمم، در کیف سامسونت چوبی کمتر باز شد. حدود ۱۳ سالگیام بود که «گزینه اشعار فاضل نظری» را دست خواهرم دیدم. از میز کتاب مدرسه گرفته بود. عکس شاعر روی جلد بود. فاضل نظری شبیه عمو احمدم بود. خوشخاطرهترین آدم بزرگِ همبازیِ بچگی که وقتی به شوخیهایش میخندیدم دلم میخواست گوش دنیا را کر کنم. انگار عکس عمو احمد روی یک کتاب پر از غزلهای عاشقانه چاپ شده بود. بعدتر همهی کتابهای رنگارنگ فاضل نظری را خریدم. عکس نداشت اما شیفتهی چینش وزن و کلماتش شده بودم. دنیای پر شک و سوال نوجوانیام با دنیای کتابها دست داد. رمانهای ممنوعه یا عاشقانه را یواشکی میخواندم و کتابهای مربوط به سلامتی، نماز، امام زمان، صهیونیسم و بقیه را طوری که دیگران ببینند. همه چیز میخواندم.
به دفتر پرورشی مدرسه زیاد رفت و آمد داشتم. تابستان هفتم به هشتم، طبقهی پایین کمد لباسهایم را خالی کردم. از معاون پرورشی اجازه گرفتم و ۲ تا دسته بزرگ کتاب از کتابخانه برداشتم برای تابستان. چیدم در طبقه پایین کمد لباسهایم. خیلیهایش را هم خواندم. آن کتابها رنگ پاشید به دنیای خاکستری نوجوانیام. حالا که گاهی مینشینم سر میز کتابداری حرم خانم، سخت نمیگیرم به این دخترهای نوجوان. خانم حواسش هست. خدا را چه دیدی شاید یک کتاب رنگ پاشید به دنیای خاکستری نوجوانیشان...
✍حُرّه.عین
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
#خاطرات_خادمی
شب و روز ابوتراب است و دستان من به تراب.
سفالگری و خاک، باغی از باغات رشد است.
#واقفی
بلند شو بانو
قلم بردار
اکنون فصل روایت توست
باید هنر را به پاکی خونهای مقاومت پیوند بزنی
باید فریادهای الهی درون سینهات را برای ظهور حقیقت، فریاد بزنی
غزه یعنی هفتاد سال مقاومت
غزه یعنی نبض جهان اسلام
مادریِ مقاومت تو را می خواند
تو را که مادریات به وسعت آفرینش، امتداد دارد
بلند شو بانو
تو هم یک بانوی مقاومتی
آرام نگیر
الان فصل جهاد است
بانوی مجاهد
جغرافیای انقلابمان، به وسعت همه تاریخ است
فصل روایت تو را صدا می زند....
✅ رویداد روایت: «مادران مقاومت»
نقطه اتصال:
@AFMMMZN
https://survey.porsline.ir/s/ZakgKfJ
زمان: ۲۰ فروردین، از ۱۰صبح تا ۱۹
📍مکان: قم، نیروگاه، میدان امام حسین علیه السلام، بلوار نور، مجتمع فرهنگی نور، پاتوق اندیشه
https://nshn.ir/2bs-6t_x7ihh
هدایت شده از بانوی پیشران
سلام و نور
پاسخ به این پرسشِ بعد از شهادتِ #سرباز_ایران و همراهانش در عراق، که زمان #انتقام_سخت کی میرسد و چگونه خواهد بود، سخت و ممتنع نیست، هرچند سهل و ساده نیز به نظر نمیرسد، در هر صورت چند دیدگاه رایج هست:
۱. برخی معتقدند باید بزنیم و اصلا این موشکها را برای چه و برای کجا ساختهایم؟! و نباید نگران گرانی دلار و گوشت و مرغ باشیم. تازه پا را فراتر میگذارند و میگویند بالاتر از سیاهی رنگی نیست. مردم که دارند این وضع اقتصادی را تحمل میکنند، دیگر بدتر از این چه میشود یا حتی بر این باورند بزنیم ممکن است اولش گرانی بیشتر شود ولی بعد از رهایی از شر این رژیم منحوس، فضایِ ملتهبِ منطقه، آرامتر میشود و بالطبع وضع اقتصادی، هم بهتر ...
۲. برخی معتقدند نباید بزنیم. و اصلا اسرائیل، خواهان کشیدن ایران به میدان اصلی جنگ است و ما با عصبانیت اگر تصمیم گرفتیم و وارد میدان جنگ شدیم، گویی تمامِ نتایجِ این مدتِ #طوفان_الاقصی را سوزاندهایم و رژیم منحوس را به نقطهی مطلوب خود رساندهایم: " جنگ دوجانبه ایران هستهای با اسرائیلِ تازه از جنگِ با حماس برگشتهی مظلوم " و باید همین جنگ نیابتی را پیش ببریم و دندان روی جگر بگذاریم و وارد میدان اصلی نشویم.
این نگاهها از سوی بدنه انقلابی و قشر اتفاقا دلسوز نظام و ایران عزیز شنیده میشود.
غافل از اینکه:
۱. دلمان از شهادت سردارانِ سپاهی سوخته، که سیاست حضور نظامی ما در منطقه را، همین سرداران پیش میبرند ولی ما بابت شهادتشان به خودشان معترضیم و حتی انگ ترسو و مصلحت اندیش بهشان میزنیم و عقلانیت این نیروی فداکار و هوشمند را به رسمیت نمیشناسیم.
۲. ما بدنهی انقلابی و دغدغهمند، چقدر تلاش کردهایم به ولیِ جامعه و سربازانش بسطِ ید بدهیم؟ چقدر پشت ولیِ جامعه ایستادهایم و گوش به فرمان بودهایم و جا پای او گذاشتهایم که توقع کنیم امروز ولی دستور جنگ بدهد و آب از آب هم تکان نخورد و همه موافق باشند و پشتیبان؟!
ما بدنهی انقلابی و ولایی، چقدر با گفتمان ولیِ جامعه آشناییم؟ چقدر بر اساس این گفتمان حرکت میکنیم؟
چقدر عمل ما، مطابق اهداف ولیِ جامعه است؟
۱۴۰۰ سال پیش امیرمومنان علیه السلام فرمودهاند "لا رای لمن لایطاع" چه بگویم وقتی کسی گوش نمیدهد!
مایی که در تمامی سالهای امر ولیِ جامعه در خصوصِ مصرفِ کالای ایرانی، حتی از کوکاکولای صهیونیستی هم دل نکندهایم و هنوز مهمان سفرهی ماست، چطور توقع داریم آقایمان فرمان جهاد دهد و ما نگوییم "فاذهب انت و ربک فقاتلا انا ها هنا قاعدون"
مایی که از بعد از صدور بیانیه گام دوم، و ضرورت حرکت عمومی و کار تشکیلاتی، هنوز دور هم جمع نمیشویم و اگر شدیم به اختلاف و درگیری و زدن همدیگر مشغولتریم تا کار فرهنگی و گام دومی، چه توقعی داریم؟
مایی که هرچه ولیِ جامعه گفت جهاد امروز ما، #جهاد_تبیین است و باید دشمن را به جوان های این مرز و بوم بشناسانیم و حرف از جنگ نرم و جنگ رسانهای و جنگ ترکیبی و ... زد، هنوز نشستهایم و بیانات خوانی میکنیم بیآنکه گامهای عملیاتی سازی بیانات او را با هم طراحی کنیم، چه داریم بگوییم؟
این روزها بوستان قیطریهی تهران، محل تجمع افرادی است که سفت و سخت ایستادهاند که مانع ساخت مسجدی که بناست در این بوستان و سایر بوستانها ساخته شود، باشند.
و ما بیخبر...
و ما بیدغدغهتر از آنکه حتی برویم ببینیم چه خبر؟
و ما بیحوصلهتر از آنکه یک قیام لله کنیم!
و ما به بهانهی شب قدر، روز را در خواب میگذرانیم و وقتی دشمن به خانه حمله کرد فریاد #وا_ایراناه سر میدهیم.
این کشور بیش از آنکه افسر و سرباز جنگی بخواهد، این روزها محتاج افسر و سرباز فرهنگی است.
جنگ این روزها جنگ فرهنگی است و دشمن اگر بنا باشد پیروز شود، فقط در میدان فرهنگ میتواند پیروز شود و تاریخ #آندلسیزاسیون کشورمان را ثبت خواهد کرد در رهاسازی میدان جنگ، بی سرباز و بی نقشه و بی برنامه!!!
همین ما مردمیها و انقلابیها و ولاییها، میدان رزم فرهنگی را رها کردهایم...
راستی حواسم هست وزارت ارشاد داریم، صدا و سیما داریم و سازمان تبلیغات و .... و همه عهدهدار ساماندهی مسائل فرهنگی ولی چرا وقتی سپاه موشک نمیزد، فریاد میزنیم اما در برابر نهادهای فرهنگیِ بیخیالِ فرهنگ، ما، هیچ؛ ما، نگاه؛ ما، سکوتیم؟!
#یک_سوزن_به_خودمان
🏷 بانوی پیشران
https://eitaa.com/banooyepishran
04_Jalase-1.mp3
7.11M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_اول
🔸 ایمان (۱)
[ کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
یکی از گناهان کبیره است که شب قدر توبه کنی، بعدش به عفو خدا شک کنی!
#شب_قدر
11.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اِی رُخَت شمع دلها ... علی جان 🌱🥺
قرآن بی علی ثمرش ابن ملجم است👌
#شب_قدر
#آبرنگ
#باغ_آبرنگی
@bagh_abrangi313
05_Jalase-2.mp3
7.09M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_دوم
🔸 ایمان (۲)
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت34🎬 سپس با صورتی رنگ پریده گفت: _یا امامزاده زید! نکنه لباسا رو برداشته و رفته سوپر
#باغنار2🎊
#پارت35🎬
سپس احف آهی کشید و جملهی آخرش را با حسرت گفت:
_گوش نکردی که نکردی!
استاد ابراهیمی پوزخندی زد.
_تو اگه زن نگهدار بودی که صدف رو نگه میداشتی پسر جون!
سپس بدون هیچ حرف دیگری، از جایش بلند شد و به طرف پارکينگ باغ راه افتاد. احف هم از این جواب استاد دلخور شده بود که مهدیه با ذوق و شوق گفت:
_اینا رو ولش کنید جناب احف. بگید ببینم، با ساقی زینتی عکس گرفتید یا نه؟!
_ساقی زینتی کیه دیگه؟!
_بابا همون بازیگر شمالیه که توی اکثر سریالای تلویزیون هستش و نقش یه زن خانهدار و فضول رو داره دیگه!
احف لبانش را گزید که استاد مجاهد زیرلب گفت:
_دیگه اینجا جای نشستن نیست. برم بخوابم که نماز صبح خواب نمونم. شب همگی اناری!
استاد مجاهد رفت که بانو احد با صدای بلندی گفت:
_آهای بچهها، چیکار دارید میکنید؟!
صدرا که چند متر آنطرفتر از میز، همراه بچههای استاد روی زمین نشسته بود و باهم داشتند پول حاصل از فروش استیکرها را میشماردند، گفت:
_داریم دُنگامون رو حشاب میکنیم خاله. شَشت درشَد من، چهل درشَد اینا.
_مگه شما قرار نبود با شیرین زبونیات، مجلس رو گرم کنی؟! چرا یهو زدی توی کار فروش استیکر؟!
صدرا بلند شد و چند قدمی به سمت میز آمد.
_آخه مرحوم اُشتاد همیشه میگفت شعی کنید اژ تواناییهاتون، درآمد کشب کنید تا محتاج نامردا نشید. منم به حرفشون گوش دادم تا روحشون شاد بشه!
بانو احد پوفی کشید که همگی نگاهشان به سمت کائنات افتاد. مهندس محسن افتاده بود دنبال عادل عربپور و حین دویدن میگفت:
_کجا داری میری؟! بیا کمک من برای تمیز کردن کائنات. نمیبینی چقدر پوست میوه و تخمه ریخته روی زمین؟! نمیبینی دست تنهام و نیاز به کمک دارم؟!
عادل هم با سرعت میدوید و میگفت:
_چرا من؟! چرا علی پارسائیان نه؟! چرا من که مهمونم آره، ولی احف که میزبانه نه؟!
_آخه بندهی خدا، علی پارسائیان بود که من منت تو رو نمیکشیدم. اون رو فرستادن شهربازی برای ماموریت! احف هم که با آت و آشغالای گوسفنداش مشغوله. فقط تو برام میمونی. وایسا، کاریت ندارم. عوضش ازم مهارت یاد میگیری و مرد میشی برای ازدواج. وایسا دیگه!
صبح شده بود و اکثر اعضا به دنبال کار و بارشان رفته بودند. البته آنهایی که نرفته بودند، دور میز صبحانه و در سکوت نشسته بودند که درب به شدت باز و بانو سیاهتیری، غضبناک وارد باغ شد. بانو احد که حتی دیگر نایِ حرص خوردن نداشت، یک تای ابرویش را به آرامی بالا داد و با صدایی که از ته چاه در میآمد، غرید:
_اُغُر بخیر! گرد و خاک کردی!
بانو سیاهتیری در حالی که خون خونش را میخورد، کیف پروندههایش را روی زمین پرت کرد و فریاد زد:
_بابا دیگه خسته شدم! خسته شدم از بس باغ اناریها رو از توی زندون کشیدم بیرون. دیگه به اینجام رسیده!
سپس زیر چانهاش را نشان داد که مهدینار پشت سر بانو سیاهتیری وارد باغ شد و حق به جانب گفت:
_شما دیگه چرا خانوم وکیل؟! اونها خودشون توی تور من ثبتنام کردن. از نظر شما هرکسی بره شهربازی و بلیت تونل وحشت بگیره و بعدش بترسه، باید بره از مدیریت شهربازی شکایت کنه؟!
بانو سیاهتیری نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و با کنایه گفت:
_اصلاً هنرجوهات به کنار. یه جوری ازشون رضایت گرفتم؛ ولی اون دختره رو چی میگی؟! تو و اون چه نسبتی باهم داشتید که نصفه شبی پلیس بهتون گیر داده؟!
مهدینار درست روبهروی بانو سیاهتیری ایستاد و شروع کرد به توضیح دادن.
_بابا بعد فرار کردن هنرجوهام، داشتم با پدر مرحومم درد و دل میکردم که صدای کمک خواستن کسی به گوشم رسید. رفتم دیدم یکی از هنرجوهام که یه دختر کور بود، افتاده توی قبر و کمک میخواد. منم با هزار زور و زحمت و همچنین رعایت محرم نامحرمی، کمکش کردم و آوردمش بیرون. بعد یه اسنپ گرفتم و مستقیم رفتیم بیمارستان؛ چون پاش درد میکرد. بعد اونجا خانوم پرستار ازش پرسید من باهاش چه نسبتی دارم؟! اون دختره هم که فکر کنم به خاطر افتادن توی قبر، مَلاجش تکون خورده بود، گفت ایشون رو نمیشناسم. عه عه عه! شانس ما رو میبینی؟! هنرجوی خودمون هم ما رو نمیشناسه! بعدشم که هیچی! پرستاره زنگ زد به پلیس و حالا خر بیار، لبو بار کن!
بانو سیاهتیری که جوابی برای گفتن نداشت، روی نزدیکترین صندلی نشست و پیشانیاش را مالید.
_حالا اینا هیچی! پونصد نفری میچپید توی مینیبوس بدبختِ من که بیست نفر بیشتر ظرفیت نداره؛ یه کرایه هم نمیدید! حالا من هی به روی خودم نمیارم، شما هم دیگه اینقدر...!
اما با دیدن نگاه تاسفبار اعضا و نُچ نُچ کردنشان، حرفش را قطع کرد و سرش را پایین انداخت. سپس، بعد از مکثی نه چندان طولانی زیرِلب ادامه داد:
_بابا خب حق بدید بهم. آبرو نمونده واسم اینقدر که رفتم کلانتری و اومدم. هی همه با انگشت نشونم میدن و میگن وکیلِ فلانه، وکیلِ بهمانه...!
#پایان_پارت35✅
📆 #14030115
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344