eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
877 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
امیرحسین و داداشش امیرمهدی یک موکب کوچک درست کردند و به بچه شیعه ها تخمه و شوکولات و برنجک و سویا و شادونه و از اینجور چیزها می‌دادند.❤️
شب دوست دوست. یکی از مراسم های سنتی ما یزدی‌هاست. به عشق امام امیرالمومنین علیه‌السلام.❤️ دوست دوست، دوستِ علیِ امامِ اول علیِ، می‌دی یا بریم؟
تازمانی که جهان را قفسم میدانم ؛ هرکجا پَر بزنم طوطی بازرگانم ... @bagh_abrangi313
شرف الشمس و خواص آن در باور عامیانه شرف الشمس نگینی زرد رنگ است اما طبق منابع اسلامی شرف شمس سنگ نیست، بلکه ذکری منسوب به امام علی (ع) و از اسامی اعظم خداوند است که با آدابی خاص پشت عقیق زرد توسط افراد باتجربه سالی یکبار در ساعات خاصی از ۱۹ فروردین مطابق تقویم‌ نجومی حکاکی می‌شود. خواص زیادی برای شرف الشمس ذکر شده است اما آثار سریع و متداوم این نگین در گسترش رزق و روزی و دفع چشم زخم مورد تایید همگان است و گشایش امور را در سریعترین زمان به شکل کاملا مشهودی ایجاد می‌نماید. @anarstory
نامِ مقتول: علی بن ابی طالب. آلة قتل: غلافِ شمشیر. زمان اثر : سی سال بعد. ❤️
07_Jalase-4.mp3
7.12M
🔷🔹※ 🔸 ایمان زاینده و همراه با تعهدات عملی [کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن] 📻 استاد سید علی خامنه‌ای ◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت42🎬 بانو شبنم چشم غره‌ای به عادل رفت. _آخرین بارِت باشه که این حرفا رو به من می‌زنیا
🎊 🎬 _آقا گوسفندات چند؟! احف از فکر بیرون آمد و شروع کرد به معرفی گوسفندانش. _قابل شما رو نداره. قیمت روی کارتُن نوشته شده که مقطوعه! در ضمن گوسفندای من، گوسفندای عادی نیستن. همشون فنی سالم و بی‌رنگ هستن؛ فقط یکی دوتا خط و خَش دارن که جای پنجه‌ی گرگه؛ البته که زیر پشم می‌مونه و دیده نمیشه! هرشب ساعت نُه خوابیدن و صبح ساعت پنج بیدار شدن. با پوشکی که نم پس نمیده و جذبشون بالاست، کاورشون کردم. همیشه از علفای تَر و تازه تغذیه شدن و هرجا هم رفتم واسه تفریح، اینا رو هم با خودم بردم و اینجاها رو مثل کف دست می‌شناسن. از محصولات لبنی و گوشتی و چرمی و بهداشتی_درمانی‌شون هم نگم براتون که اصلاً یه چیز دیگست. تازه دوتاشون هم ترانسفر کردم خارج. یکی واسه کار، یکی هم واسه تحصیل! همچنین یکیشون رو هم در راه خدا و استادم قربونی کردم که الان روحشون اینجاست. در کل همه چیز تمومن! راننده‌ی نیسان پس از کمی مکث، از ماشینش پیاده شد و گفت: _خب یکیشون رو همین الان چاقو بزن که ببینم گوشتش چه‌جوریه! چشمان احف گرد شد. _چی؟! یعنی منظورتونه بکشمشون؟! _آره دیگه. مگه روی کارتون ننوشتی به شرط چاقو؟! احف سرش را تکان داد و گفت: _دوست عزیز، اینا گوسفندن، نه هندونه! بعدشم اون نوشته‌ی روی کارتون، فقط یه شگرد تبلیغاتی برای جذب مشتریه؛ وگرنه کاربرد دیگه‌ای نداره! راننده نیسان که تا حدودی موافق خرید گوسفندان بود، یک چشم غره‌ی ریز به احف رفت و گوسفندان را یک بازدید کلی کرد. سپس یک چِک چند میلیونی کشید و به احف داد و بعد گوسفندان را بار نیسان کرد و رفت. احف نیز با یک چِک و این‌بار بدون گوسفند، بلافاصله وارد یک پیرایشگاه شد و موهایش را به دست قیچی پیرایشگر سپرد و زیرلب خواند: _خداحافظ ای موهای پرپشت من! خداحافظ ای موهای روغنی من! خداحافظ ای موهای شوره‌ای من...! پس از خواندن نماز جماعت ظهر، همگی به کائنات رفتند تا آش پشت پای احف را بخورند. سفره‌ی درازی پهن شده بود و اعضا گوش تا گوش سفره نشسته بودند که عادل عرب‌پور با سینیِ کاسه‌های هلیم، نزدیک سفره آمد و پشت سرش بانو شبنم ظاهر شد. همگی از دیدن کاسه‌های هلیم تعجب کرده بودند که بانو نسل خاتم گفت: _شبنم جان، این هلیم چیه دیگه؟! مگه این آش پشتِ پا نیست؟! شبنمی که سکینه را پشتش بسته بود، با لبخند جواب داد: _خواهر جان، چرا اینقدر درگیر سنت‌های قدیمی هستی؟! بابا یه کم به‌روز باش. دنیا دیگه مثل قبل نیست و همه چی پیشرفت کرده. حالا به جای آش، این‌بار هلیم بخوریم. چه اشکالی داره مگه؟! در ضمن وسایل آش رو هم نداشتیم. محض اطلاع! صدرا که تازه از مدرسه آمده بود، با شیرین زبانی گفت: _خاله یعنی منم چند شال دیگه که برم سرباژی، میشه آش پشت پام پیتژا باشه؟! بانو شبنم با گشاده‌رویی جواب داد: _چرا که نه عزیزم! علم و تکنولوژی هرروز در حال پیشرفته! سپس خطاب به همه ادامه داد: _بفرمایید تا سرد نشده نوش جان کنید! عادل کاسه‌ها را یک به یک داخل سفره گذاشت و همگی مشغول خوردن شدند که ناگهان سچینه خطاب به علی املتی گفت: _اینا چیه جناب؟! کارتِ بازیه؟! علی املتی چند عدد کارت مستطیل شکل را داشت با دقت می‌شمارد و با ظرافت روی هم می‌گذاشت و در عین حال پاسخ سچینه را نیز داد. _اینا کارتای قرعه‌کشیه! اون روز که از سوپرنار واسه مراسم سال استاد خرید کردم، اینا از توش در اومد. حالا دارم نگهش می‌دارم تا ببینم روز قرعه‌کشی شانس باهام یاره یا نه! _عجب! حالا جایزش چی هست؟! _جایزش صد ميليون تومن وجه رایج مملکته! همگی نُچ نُچی کردند و سرهایشان را تکان دادند که دخترمحی گفت: _اگه شانس باهاتون یار باشه و برنده بشید، باید قدردان آقا دزده هم باشید. چون ایشون باعث شدن که از سوپرنار ما خرید کنید! مهدیه لیوان آبش را نوشید و با لحنی تند گفت: _بابا این‌قدر دزد دزد نکنید. والا اون دزده هم خیر و صلاح ما رو می‌خواسته. باور ندارید، به بقیه‌ی حرفام گوش کنید! سپس در جایش تکانی خورد و با اشتیاق ادامه داد: _دکترا آرزوشونه ما مریض بشیم تا بریم پیششون! مکانیکیا آرزوشونه ماشین ما خراب بشه تا بریم پیششون! معلما آرزوشونه ما بی‌سواد باشیم تا بریم پیششون! پلیسا آرزوشونه از ما دزدی و سرقت و... بشه تا بریم پیششون! پرستارا آرزوشونه ما آمپول و سرم و اینا بزنیم تا بریم پیششون! یعنی درآمد شغل همه‌ی اینا، توی بیچارگی و بدبختی ماست؛ ولی دزدا رو نگاه کنید. همیشه برامون آرزوی خوشبختی و پولداری و ماشین‌داری و خونه‌داری می‌کنن و خیر و صلاح ما رو می‌خوان. بعد هی بگید آقا دزده اِله، آقا دزده بِلِه! بد میگم، بگید بد می‌گید! همگی به هم نگاهی انداختند و سکوت اختیار کردند که بانو شبنم دستش را جلوی علی املتی دراز کرد و گفت: _لطفاً اون کارتا رو بدید به من. ممنون! علی املتی سرش را بلند کرد. _چرا باید به شما بدم...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت43🎬 _آقا گوسفندات چند؟! احف از فکر بیرون آمد و شروع کرد به معرفی گوسفندانش. _قابل شم
🎊 🎬 بانو شبنم صدایش را صاف کرد و گفت: _چون اولاً اینا از جنسایی در اومده که از سوپرنار من خریداری شدن. دوماً شما مجردید و به این پولا نیاز ندارید. من لازم دارم که شیش سر عائله‌ام. پس بدیدش به من! علی املتی پوزخندی زد. _متاسفم خانوم. من قراره با این پول تشکیل خانواده بدم و خرج عروسی و خونه و هزارتا بدبختی دیگم رو بدم. پس بی‌خود واسه این پول نقشه نکشید! یکی بانو شبنم می‌گفت و یکی علی املتی که ناگهان بانو احد فریاد زد: _بس کنید. این پول هنوز در نیومده که از الان دارید واسش نقشه می‌کشید! سپس خطاب به علی املتی ادامه داد: _در ضمن شما مگه نگهبان باغ نیستید؟! الان دقیقاً اینجا دارید چیکار می‌کنید؟! علی املتی کارت‌های قرعه‌کشی را داخل جیبش گذاشت و گفت: _خب دارم ناهار می‌خورم. معلوم نیست؟! در ضمن مهندس رو گذاشتم جام. نگران نباشید! _من که اینجام! این صدای مهندس محسن بود که گوشه‌ی سفره نشسته بود و داشت نون بربری را داخل هلیم می‌زد و با اشتها می‌خورد که بانو احد گفت: _شما مگه الان نباید جای ایشون نگهبانی بدید؟! مهندس محسن محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _چرا. ولی من فقط قرار بود تا ساعت دو جای ایشون وایستم. الان ساعت نزدیک سه هستش و من وقتی دیدم نیومد سر پستش، اونجا رو ول کردم و اومدم. چون به شدت ضعف کرده بودم! بانو احد نفس حرص‌آلودی کشید که علی املتی گفت: _راست میگه بنده خدا. قرار بود تا دو وایسته. کوتاهی از من بوده. الان میرم سر پستم. ببخشید! سپس کاسه هلیمش را به همراه یک نصفه بربری برداشت و سریعاً کائنات را ترک کرد. البته طولی نکشید که صدای علی املتی، دوباره در فضا پیچید. _عه این رو نگاه کنید! کچل کرده! سپس قاه قاه خندید که لحظاتی بعد، احف و علی املتی در کائنات ظاهر شدند. همگی با دیدن احف، اول تعجب کردند و سپس زدند زیر خنده که بانو شبنم شروع به خواندن کرد. _کچل کچل بامیَه، گِدی مریض خانیَه، مریض خانَه باقلودو، کَچَلین باشو یاقلودو! همگی دست می‌زدند و همراهی می‌کردند که افراسیاب گفت: _حالا معنیش چی میشه؟! احف لبخندی زد و نگاه معناداری به بانو شبنم انداخت. _معنیش رو خودتون می‌گید یا من بگم؟! بانو شبنم نیز با چشم و ابرو، به احف فهماند که خودش معنی‌اش را بگوید. به همین خاطر احف صدایش را صاف کرد و گفت: _خب کچل کچل بامیه که مشخصه. یعنی کچل بامیه هستش! حالا خورشت بامیه یا زولبیا بامیش مشخص نیست. بعد میگه گِدی مریض خانیه! یعنی کچله رفت مریض خونه! حالا مریضیش چی بوده الله و اعلم! بعد میگه مریض خانَه باقلودو! یعنی مریض خونه بستَس. حالا علتش می‌تونه هرچی باشه. یا تعطیلات، یا پلمپ شدن به خاطر تخطی کردن از قوانین و...! بعد میگه کَچَلین باشو یاقلودو! یعنی کچل سرش روغنیه! حالا اینم باز علت‌های مختلفی داره. ممکنه کچله با سر رفته توی روغن، یا سرش درد می‌کرده و روغن‌کاریش کردن و...! متوجه شدید؟! همگی خندیدند و دوباره دست زدند که آوا گفت: _دوستان می‌دونید اگه جناب احف که کچل کردن، اگه گیر یه قبیله‌ی آدم‌خوار بیفتن، اونا ایشون رو کباب می‌کنن یا آبپز؟! کسی جوابی نداد که آوا خودش ادامه داد: _هیچ‌کدوم. ایشون رو تاس کباب می‌کنن! سپس زد زیر خنده و بقیه هم از خنده‌ی زیاد شکمشان را گرفتند که استاد مجاهد گفت: _خدا این شادیا رو از ما نگیره صلوات! همگی حین خنده، صلوات چَپَر چُلاقی هم فرستادند که مهدیه گفت: _جناب احف! کچل امروز و سرباز آینده! بفرمایید بشینید و آش پشتِ پاتون رو بخورید! احف نیز که بسیار گرسنه بود، بدون معطلی نشست سر سفره و پس از دیدن هلیم و گشاد شدن چشم‌هایش، توضیح اعضا را راجع به پیشرفت علم و تکنولوژی شنید و پس از قانع شدن، شروع به خوردن کرد. حین خوردن هم ماجرای فروش گوسفندان را برای بقیه توضیح داد که استاد ندوشن گفت: _دوستان می‌دونم حرف زیاده؛ ولی یکی دو ساعت دیگه اتوبوس رفیق مهد کودکم می‌رسه و باید تا اون موقع حاضر شده و وسایلمون رو جمع کرده باشیم. با شنیدن این حرف، دخترمحی سقلمه‌ای به حدیث که کنارش نشسته بود زد. _پاشو آجی. باید بریم خیاطی و بهترین لباسا رو واسه سفر امروز انتخاب کنیم. پاشو که داره دیر میشه! حدیث نیز با نارضایتی جواب داد: _وای خدا. باز اسم سفر اومد و اینا می‌خوان توی خیاطی من خراب بشن و چتر بندازن. خودت بهم رحم کن خدا! اما بانوان نوجوان بدون توجه به گله و شکایت‌های حدیث، به زور او را از جا بلند کردند و همگی از کائنات خارج شدند. پس از رفتن آن‌ها، استاد ندوشن کاسه‌ی خالی شده‌اش را در دست گرفت و خطاب به بانو شبنم گفت: _خیلی هلیم خوشمزه‌ای بود! دست شما درد نکنه. بانو شبنم که سکینه را از پشتش پایین آورده بود و داشت به او غذا می‌داد، لبخند مهربانانه‌ای زد. _نوش جان! ان‌شاءالله بریم یزد و دستپخت عروس خانوم شما رو هم بچشیم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
💠 بدن سالم 🔸 رسول اکرم صلی الله علیه و آله: اعتدال در کار و مدارا کردن با بدن در رأس تمام پرهیز هاست. 📚 بحار/ج14/ص520 ✍🏼 دو شیفت و سه شیفت کار کردن، پرخوری و عدم تحرک و... به جسم آسیب می رساند. جسم ناسالم نیز حال و حوصله عبادت ندارد. در نتیجه انسان نه می تواند برای دنیا کار کند و نه برای آخرت. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
هدایت شده از شهید بهشتی | بهشتیُم
﷽| پیامبر صراحتش با شیرینی بوده است نه با تلخی! دوستان گاهی صراحت را با صراحت تلخ اشتباه می‌کنند و صراحت شیرین را هم با مجامله و مزاج‌گویی عوض می‌کنند. دوستان عزیز، ما باید صریح باشیم و می‌توانیم صریح باشیم اما لازم نیست این صراحت ما تلخ باشد. دوستان عزیز! صراحت داشتن غیر از صراحت تلخ داشتن است. وقتی خدا به محمد(ص) می‌گوید: «فَبِمٰا رَحْمَةٍ مِنَ اَللّٰهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ اَلْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ‌» (آل‌عمران /۱۵۹) «ای محمد با آن مِهری که خدا تو را با آن بار آورد، با آن مهر انسانیت، در برابر دیگران نرمش بجا نشان دادی و اگر تو خشن بودی همین دوستانت هم از کنارت پراکنده می‌شدند.» وقتی به او این را می‌گوید دیگر بنده و شما چه می‌گوییم‌؟محمد صریح نبود؟ مجامله‌گو بود؟ نه! صراحت داشت اما صراحتش را هم با شیرینی ممکن به کار می‌برد. 📚 سیدمحمد حسینی بهشتی، اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان در اروپا، صص۱۱۹-۱۱۸ @beheshtium_ir