eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از محبوب
«دستپخت» عرق سرد روی پیشانی‌ام قل خورد. با پشت دست پاکش کردم. با لب‌ولوچه‌ی آویزان در قابلمه را گذاشتم. به محتوای قابلمه که فکر کردم، قلبم هوری پایین ریخت. قیافه‌اش که با ارفاق شبیه عدس پلو بود. البته به نظرم عدس‌هایش خیلی ریزتر از عدس پلوی مادرم بود. برای باطنش هم دلم گواه بد می‌داد. بعد از یک هفته قاچاقی غذا درست کردن مادرم برای ناهار من و اکبر، این‌بار خودم دست به‌کار شده بودم. با فکر به ساعت رسیدن اکبر، قطره‌ی عرقی از پشت کمرم رد شد. خودم را دلداری دادم که: «چیه مگه؟ من تازه عروسم. اکبرم که قربونش برم آدم مهربونیه. بد به دلت راه نده.» ‌سفره‌ی خال خالی صورتی را روی میز انداختم. توی دوتا کاسه لعابی آبی رنگ، ماست ریختم. قالب فلزی قلبی شکل را بالای ماست نگه داشتم و توی قالب نعنا ریختم. قالب را که برداشتم، دو قلب سبز روی سفیدی ماست، به من چشمک زد. اما باز قلب تالاپی افتاد پایین. تزیین و دیزاین که جای دستپخت افتضاحم را نمی‌گرفت. صدای زنگ در آمد. همزمان با «وای» گفتنم، مچ پایم توی دمپایی پیچید. لنگان لنگان به سمت در رفتم. در که باز شد اول یک غنچه‌ی صورتی رز وارد خانه شد. این‌بار قلبم از آن بالاترها پایین افتاد. درونم ولوله‌ای بود برای غذا. با لبخند ماسیده طوری، سلام کردم. گل را گرفتم. اکبر خندید و سلام کرد. دستم را که گرفت، چشمانش گرد شد: «حالت خوبه؟ چرا یخ زده دستت؟» من من کنان «خوبم خوبمی» گفتم و به آشپزخانه رفتم. شربت سکنجبین مامان‌پز را توی لیوان ریختم. یک برش کوچک به لیمو ترش زدم و روی لبه‌ی لیوان نشاندم. با خودم گفتم: «کاش به‌جا دیزاین و ظریف کاری، غذا بلد بودم بپزم.» شربت را جلویش گذاشتم. لیوان را که دید، ابرویی بالا انداخت و لیموترش را توی شربت چکاند. آهسته گفت: «چه شیک، چه کدبانو.» باز قلبم از بالاتر از بالاتر قبلی، پایین افتاد. اکبر تشکر کرد. ایستاد و لیوان را روی میز گذاشت. پشت میز غذاخوری نشست. به عمق فاجعه نزدیک‌تر می‌شدم. با دست‌های لرزان، غذا را توی دیس کشیدم. برنج‌ها به هم چسبیده بود و عدس‌ها لابه‌لای آن گیر افتاده بودند. سرم را به سمت اکبر چرخاندم. با لبخند به قلب‌های روی ماست نگاه می‌کرد. باز زیر پای قلبم خالی شد. دیس را روی میز گذاشتم. پارچ آب و دو لیوان هم به دست اکبر دادم. اکبر با لبخند نگاهم می‌کرد. من هم به زور دو طرف لبم را کشیدم که لبخندی تحویلش دهم‌. با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد، تعارفش کردم. یک کفگیر برنج نرم خال خالی را توی بشقاب من کشید. یک کفگیر هم برای خودش. خودم را با کاسه‌ی ماست مشغول کردم. قلب هم خورده‌ام را که دید، با ابرو به کاسه‌ی ماستم اشاره کرد و گفت: «خیلی خوشگل شده بود. دستت درد نکنه.» بعد قاشق غذایش را پر کرد و خورد. چشمانم را بستم. تحمل دیدن عکس العمل اکبر را نداشتم. با صدای آب که توی لیوان ریخته می‌شد، چشمانم را باز کردم. اکبر یک قلپ آب خورد. نگاهم کرد و گفت: «سرت درد می‌کنه؟ چرا یه‌جوری هستی امروز؟» فوری یک قاشق ماست خوردم و گفتم: «نه خوبم. شما چطوری؟ خوب بود امروز سرکار؟» یک قاشق دیگر عدس پلو را خورد. یک قلپ آب هم رویش! زیر زیرکی نگاهش می‌کردم. بدون جویدن، غذا را با آب قورت می‌داد و همین‌طور از کار و بار امروزش تعریف می‌کرد. من هم فقط ماست می‌خوردم. از این‌که علت غذا نخوردنم را نمی‌پرسید، اوضاع وحشتناک غذا را فهمیدم. از خجالت مثل شمع آب شدم. دستمالی از روی میز برداشتم و پیشانی‌ام را پاک کردم. برنج و عدس‌ها در شکم اکبر شناور بودند که زنگ در به صدا در آمد. هر دو به آیفن نگاه کردیم. با دیدن کبری خانم پشت در دستم به لبه‌ی کاسه‌ی ماست خورد و روی لباسم برگشت. اکبر قبل از این‌که در را برای مادرش باز کند، گفت: «شما برو لباستو عوض کن، باقیش با من.» بعد هم چشمکی بهم زد که متوجه منظورش نشدم. با پای سر شده خودم را به اتاق خواب کشاندم. قلبم باز بنا به افتادن گذاشت. آبروی رفته‌ام پیش مادرشوهر پایان تلخ ماجرای امروز بود. لباسم را عوض کردم. پایم را که توی پذیرایی گذاشتم، چشمانم گرد شد. اما قبل از هر فکری، کبری خانم من را بغل کرد و بوسید. به چشمان خودم شک کردم. هیچ چیز روی میز نبود. وارد آشپزخانه شدم. اکبر داشت شربت آماده می‌کرد. توی آشپزخانه هم نه خبری از غذا بود، نه از ظرف‌ها و قابلمه‌! در این فکر بودم که شاید ماجرای امروز در ذهنم اتفاق افتاده که اکبر صدایم کرد. نگاهش کردم که چشمکی زد و با سینی شربت بیرون رفت. کابینت را باز کردم. دو زانو روی زمین نشستم. می‌خواستم ظرفی برای چیدن شیرینی‌ها بردارم که با دیدن قابلمه و دیس و ظرف‌های ماست، فهمیدم امروز کاملا واقعی بوده‌. یواشکی یک قاشق عدس پلو را در دهانم گذاشتم. برنج‌ بی‌نمک و نرم با عدس‌های سفت و نپخته، آبروداری و محبت اکبر را قاب کرد و توی دلم کوبید.
هدایت شده از شیردلان
برای اولین بار با تمام فرزندان به نماز جمعه رفتیم. بدون نگرانی از تعداد، حس زیبای شادی ولبخند و همبستگی درکنار خانواده
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
در مورد بنویسید.
هدایت شده از AKRAℳ_SADAⓉ
درک کردن‌وبادیدگاه‌درست‌پذیرفتن‌طرف‌مقابل نداشتن‌توقع‌بالا گرفتن‌جشن‌ساده،چون‌من‌براین‌اعتقادم‌ دل‌بایدخوش‌باشه‌ نه‌بخاطرچشم‌وهم‌چشمی‌ جشن‌های‌سنگین‌وآن‌چنانی‌برگزارکردن....
هدایت شده از اسماعیلی
با چشمان باز انتخاب کن و گوشهایت را از حرف مردم ببند. مسیر زندگی را در جهت رضای خداوند حکیم،طی کن. خدای مهربانی که بهترین و ارزشمندترین هدیه ی عروسی تان را تقدیم تان کرد؛ مودت و رحمت .
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
معامله پرسود ازدواج یک معامله است؛ یعنی شما فکر می‌کنید ازدواج معامله نیست؟ شاهزاده‌ای تشریف می‌برند خواستگاری شاهدختی و مراحل اولیه قرداد طی می‌شود. البته این معامله در هر گوشه‌ای از دنیا یک سری آداب و رسوم مختص همان منطقه را دارد که به ما ربطی ندارد و اصلاً مگر ما فضولیم؟ از قدیم گفته‌اند دیده فرو بر به گریبان خویش و بنده تصمیم گرفتم دیده‌ام را بدوزم به گریبان هموطنان خودم. البته جلوتر از هموطنان عزیزی که گریبانشون را گرفته‌ام، عذر خواهم. داشتم می‌گفتم که ازدواج معامله است. البته بعضی‌ها توی کار پیش‌خرید و پیش‌فروش‌اند؛ یعنی قبل از معامله رسمی، همه حرف‌هایشان را می‌زنند و فقط امضای معامله را باقی می‌گذارند. بماند که همین پیش‌معامله چه ضربه‌ای به معامله اصلی می‌زند. بگذریم. نرخ‌نامه این معامله در هر منطقه از میهن عزیزمان متفاوت است. در بعضی مناطق نرخ‌ها به شدت کمرشکن است که اصلاً مهم نیست، مهم جوش خوردن معامله است. اینکه بعداً معامله به سود بنشیند یا ضرر بدهد و یا حتی فسخ شود برای هیچ‌یک از طرفین معامله اصلاً مهم نیست. خوشبختانه به‌تازگی بعضی‌ها راه سود کردن از این معامله را به‌خوبی یاد گرفته‌اند. آن‌ها فهمیده‌اند که طرف معامله، شریک ازدواجشان نیست، بلکه طرف معامله بالاتر از این حرف‌هاست. کسی که این معامله را سنت خوانده و منبع آرامش دانسته است. همان که دوست دارد طرف معامله آدم‌ها در همه تجارت‌ها باشد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم کردن است. با تمرین‌های سبک و روزانه گرم می‌شویم تا بتوانیم حرکات سنگین‌تری را اجرا کنیم. همین تمرین‌های به‌ظاهر ساده رفته‌رفته و طی زمان قدرت بدنی‌مان را افزایش می‌دهد و بعد از آن تاب و توان ورزش‌های دیگر را هم خواهیم داشت. در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادت‌ها را تجویز می‌کند. کسی که خودش این راه‌ها را رفته. 💠 دنیا در حال نابودی است و شما باید برای نجاتش ماجراجویی کنید. با خودتان چه می‌برید؟ این سفر را چطور برنامه‌ریزی می‌کنید؟ ✍️ کوله‌ام را برمی‌دارم و… ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
منجی را نجات بدهید با عجله در همه کمد‌ها را یک‌به‌یک باز می‌کردم. با دست‌هایی لرزان تمام وسایل داخل کمد را بیرون می‌ریختم. عرق از سر و رویم می‌چکید. همه اتاق را زیرورو کرده بودم. جایی نمانده بود که نگشته باشم، اما هر چه می‌گشتم پیدایش نمی‌کردم. مطمئنم کوله‌ام را همین جا گذاشته‌ام. خسته و ناامید بین وسایلی که کف کل اتاق پخش شده بود، نشستم. یکدفعه نگاهم به تخت کشیده شد. شاید زیر تخت باشد. جستی زدم و کف اتاق دراز کشیدم. دست دراز کردم و شروع به گشتن زیر تخت کردم. بالاخره پیدایش کردم. چهار دست و پا تا وسط اتاق خودم و کوله را کشیدم و بعد یکضرب از جا پریدم. به طرف آشپزخانه دویدم. به دنبال خوراکی‌های خشک در کابینت‌ها را باز کردم. به غیر از چند بیسکوییت که چیزی به پایان تاریخ انقضایش نمانده بود، چیزی پیدا نکردم. کمی نان خشک هم بود که محض احتیاط داخل کوله انداختم. چشمم به چاقوی بزرگ آشپزخانه افتاد. مادربزرگم همیشه می‌گفت در سفر سه چیز باید همراهت باشد: "دوزندگی، برندگی، سوزندگی". چاقو را توی کوله انداختم. چقدر سنگین بود. روی هود را دست کشیدم تا کبریت را پیدا کنم. نبود. کابینت گاز و کابینت بالایی را هم گشتم. بالاخره یک کبریت نصفه پیدا کردم و توی کوله انداختم. می‌ماند سوزن و نخ که باید از اتاق مادرم برمی‌داشتم. لحظه آخر از توی کمد مادر قشنگ‌ترین روسری‌اش را برداشتم و توی کوله انداختم، محض احتیاط، برای عکاسی بعد از نجات دادن دنیا. یکدفعه یاد انیمیشن‌های عهد بوقی صدا و سیما افتادم. جعبه کمک‌های اولیه را فراموش کرده بودم. مادرم معتقد بود تا من اسلحه جور کنم، جنگ تمام شده. ظاهرا اعتقاد مادر به‌شدت درباره من درست بود. این بار کل خانه را به هم ریختم تا جعبه کمک‌های اولیه را پیدا کردم. چه پیدا کردنی؟ غیر از یک چسب زخم و یک بانداژ استفاده شده هیچ وسیله‌ای توی جعبه نبود. جعبه را توی کیف انداختم و به طرف در خانه دویدم. دکمه آسانسور را چندبار پشت سر هم زدم. ظاهرا در یکی از طبقه‌ها گیر کرده بود. به طرف پله‌ها پا تند کردم. در لحظه آخر، چشمتان روز بد نبیند، پایم به شکستگی لبه پله گیر کرد و افتادم. شاید باورتان نشود، اما درست مثل پاندای کونگفوکار که تمام پله‌های قصر یشم را سقوط کرد، من هم تمام پانزده پله تا پاگرد را غلتیدم و زمین خوردم. خوشبختانه این سقوط هنری در پاگرد تمام شد و من توانستم لنگان لنگان از خانه خارج شوم: پیش به سوی نجات دنیا. هنوز از پیاده‌رو بیرون نرفته بودم که نقش زمین شدم. آخر یک جناب موتورسوار بسیار با شعور برای فرار از ترافیک به پیاده‌رو متوسل شده بود و عملیات نجات دنیا هنوز شروع نشده پایان یافت. متاسفانه آخرین چیزی که یادم می‌آید، منجی بیچاره دنیاست با قیافه کج و کوله چسبیده بود کف پیاده‌رو و دهانش مثل دهان ماهی باز و بسته می‌شد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم کردن است. با تمرین‌های سبک و روزانه گرم می‌شویم تا بتوانیم حرکات سنگین‌تری را اجرا کنیم. همین تمرین‌های به‌ظاهر ساده رفته‌رفته و طی زمان قدرت بدنی‌مان را افزایش می‌دهد و بعد از آن تاب و توان ورزش‌های دیگر را هم خواهیم داشت. در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادت‌ها را تجویز می‌کند. کسی که خودش این راه‌ها را رفته. 💠 از کتابی بگویید که خواندنش برای شما بسیار سخت بود. فکر می‌کنید چرا سخت بود؟ چطور با کتاب کنار آمدید یا در نهایت با آن چه‌کار کردید؟ ✍️ نمی توانستم بخوانمش چون… ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
هدایت شده از بنت المهدی (عج)
کتاب گویا .. سرم رو روی میز گزاشتم ، خسته و بی حال . حوصله ام که همش روی اجاق گاز بود و سر میرفت . این بار برخلاف همیشه که کلیدی جادویی برای کم کردن سوی اجاق داشتم ، ان را در خانه همسایه گذاشته بودم و بیرون آمده بودم . چاره ای نبود . باید کاری میکردم تا حوصله ام بیشتر از این سر نرود و آشپزخانه دلم را بیشتر از این خراب نکند . سرم را بالا گرفتم . کتابی که از آن متنفر بودم ، به چشمم خورد . یک لحظه اخمی به او کردم و گفتم . اخه تو رو کی اینجا گذاشته . فقط من بدووونم . میکشمش ، کتاب دهن باز کرد و گفت .. خودت بودی . پس خودت و بکش . من ؟! من اصلا به تو دست نمیزنم ، اصلا از تو خوشم نمیاد . کتاب تبسمی کرد و گفت . معلومه حسابی حوصلت سر رفته که بامن حرف میزنی ، حالا بیا برای اولین بار به حرفام گوش کن . منم حوصله ام سر رفته . برایت بخوانم ؟! دوست دارم با کسی صحبت کنم . چاره ای نداشتم . هر چه زمان میگذشت حوصله ام بیشتر آشپزخانه دلم را به هم میریخت ، دقیقا مثل یک بچه ای که شیطنت میکند .. کتاب گفت . سرت را آرام روی میز بگذار . تا برایت داستانی از خودم تعریف کنم . با بی میلی گفتم باشد و همان کار را انجام دادم . کتاب شروع کرد به حرف زدن . آنقدر حرف هایش زیبا بود که مرا به باغ و گلستان و دریا ها برد . زمانی که داستانش تمام شد چشمم را که باز کردم آشپزخانه دلم را مرتب و زیبا یافتم . یعنی چه کسی میتوانست آشپزخانه به این بزرگی را این چنین زیبا مرتب کند ؟! به فکر کتاب افتادم ، او را نگاهی کردم و کتاب هم با چشمش حرفم را تایید کرد . از او تشکر کردم ، و با هم دوستانی جدایی ناپذیر شدیم . او گفت ، یک سوالی ذهنم را مشغول کرده . گفتم ، مگر کتاب ها همه چیز ها را نمیدانند ؟! خنده ای کزد و گفت ، کتاب ها فقط آن چه را که درون خود دارند میدانند ، گفتم ، چه جالب ، حال بپرس ، جواب میدهم فرزانه ، اخر چه مشکلی با من داشتی؟! چرا از من بدت می آمد ؟! الان چه احساسی داری ؟! هووم . نمیدانم ، شاید به خاطر بزرگی ات بود ، یا آن جلد ساده و سبزت . راستش زا بخواهی ازت میترسیدم ، انگار که میخواهی مرا بکشی و بخوری . از این حرفم هر دو خنده ای کردیم و سریع گفتم . ولی الان دوستت دارم ، خیلی ، بیشتر از هر کتاب دیگری ، میشود بعد ها باز هم برایم بخوانی ؟! جواب داد . چرا که نه ؟! هر وقت که خواستی برایت میخوانم ...
«ولگرد» تلفن را قطع کردم. با خوشحالی چشم چرخاندم که صدایش کنم. ولی پیدایش نبود. یعنی کجا رفته؟ چند قدم به وسیله‌های بازی نزدیک شدم. صدایش زدم: _ هدیه، مامان کجایی؟ صدایی نشنیدم. دوباره صدا زدم: _ هدیه، مامان. باید برگردیم. سر بر گرداندم. یک دفعه او را دیدم که از داخل سرسره‌تونلی بیرون آمد. نفس راحتی کشیدم. روبه رویش زانو زدم و گفتم: _ مامان جان چرا صدات می‌کنم جواب نمی‌دی؟ سرش را کج کرد و با انگشتانش ور رفت. در چشم‌هایم خیره شد و نفس نفس زنان گفت: _ آخه دختره داشت بلند بلند حرف می‌زد. نشنیدم. _ اشکال نداره. بیا زود برگردیم خونه.‌.‌. حرفم را تمام نکرده بودم که پایش را به زمین کوبید و با حالت گریه گفت: _ نه. هنوز تاب‌بازی نکردم. لبخندی به رویش زدم و گفتم: _ بابا اومده ها. نمی‌خوای ببینیش؟ تا اسم پدرش را شنید با ذوق گفت: _ بابا؟ _ آره مامان. بعد کمی فکر کرد و گفت: _ پس نقاشی‌ام رو که براش کشیدم بهش بدم؟ _ آره عزیزم. دستش را گرفتم و راه افتادیم. نزدیک خروجی پارک بودیم که چشمش به جوان پشمک فروش افتاد. پایش را در یک کفش کرد که: _ مامان، پشمک. پشمک صورتی می‌خوام. هرچند که بعد از یکماه دوری ثانیه‌ها را برای دیدن فرهاد می‌شمردم اما دوست نداشتم هدیه با چشم‌های اشکی پدرش را ببیند. نزدیک پشمک فروش شدم. سفارش یک دانه پشمک را به او کردم و منتظر ماندم. نگاهم به هدیه بود و نگاه هدیه به توله سگی که در زیرسایه‌ی آلاچیق خوابیده بود. _ خانم بفرمایید. برای حساب کردن پول دست هدیه را رها کردم. سرم را برگرداندم به سمت فروشنده. هزینه را حساب کردم. _ هدیه بیا پشمکت رو بگیر. کنارم نبود. سگی سیاه و بزرگی با سرعت تمام از کنارم رد شد. رد حرکتش را گرفتم. خدای من داشت به سمت هدیه حمله‌ور می‌شد. جیغ کشیدم و به سمت هدیه دویدم: _ مامان برگرد. هدیه برگرد. قبل از این که به او برسم، آن سگ سیاه وحشی، با دندان‌های تیز و نحسش شکم دخترم را پاره کرد. هدیه بی‌امان جیغ می‌کشید و مرا صدا می‌زد. بالای سرش رسیدم. اما آن سگ ول کن نبود. هدیه را به دندان گرفته بود و به هر سمتی می‌کشید. تقلاهایم برای نجات دخترم بی فایده بود. هر چه من می‌کشیدم سگ بیشتر می‌کشید. جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم: _ کمک. دخترم رو داره تیکه پاره می‌کنه. یکی کمک کنه! تکه‌ای از بدن هدیه را کند. قلبم ایستاد. خون در رگ‌هایم خشک شد. ولی باید او را نجات می‌دادم. تا آمدم دخترم را از آن‌جا دور کنم، دوباره حمله کرد و دندان به گردنش گرفت و قسمتی از دستم را چنگ کشید. چند لحظه بعد دو مرد به کمکم آمدند. اما دیگر خون از سر و روی هدیه‌ی کوچکم سرازیر بود‌. رنگ به رویش نمانده بود. دیگر جیغ نمی‌کشید. گریه هم نمی‌کرد. مثل تکه گوشت بی‌جانی در دهان آن سگ ها جا گرفته بود. ________________________ پ ن: در چند روز اخیر متاسفانه دو کودک معصوم در قم قربانی حمله ی سگ‌های ولگرد شدند....😔