بعدشم یه چایی لاهیجان بریزید و به جهادتبیین فکر کنید. چون اگر بخواهید جهاد تبیین کنید اذیت میشوید و النگوهاتان میشکند.
هدایت شده از سُندُس
🍃🌸یالطیف🌸🍃
⚜️«مسیر رنج»
دوان دوان به سمت خانه آمد. تمام مسیر اشک ریخت. آفتاب سوزان تر از همیشه در بالاترین نقطه میتابید.
دستش را به دیوار کاهگلی گرفت. روسری بلندش را از دور گردنش شل کرد. خم شد تا نفس بگیرد. باد گرمی خاکهای کوچه را در صورتش پرتاب کرد.
به سرفه افتاد. تمام بدنش به لرزه درآمد.
هنوز هم باورش نشده بود. با یادآوردن چیزی، دوباره به راهش ادامه داد.
کلون در خانه را با دو دست کنار زد. عبایش زیر پاهایش گیر کرد، وسط حیاط زمین خورد.
از درد صورتش را جمع کرد. ذُق ذُقِ دستان زخمیاش ضرب گرفته بودند.
سمانه کنار تنور دامن پهن کرده بود و گلولههای خمیری نرم را یکی یکی با چرخش دستانش روی هوا باز میکرد.
ترسیده خیز برداشت به سمت زن.
زن دستان آردی او را کنار زد. دو زانو نشست.
سمانه صورت سبزهاش را در هم کرد و گفت:
-ها سمیره! چت شده، کجا رفته بودی؟ چرا خاکی هستی؟
زن گیج نگاهی به سر تا پایش انداخت. چشمانش را دور تا دورخانه چرخاند.
سمانه کلافه دستانش را بهم زد و گفت:
-دنبال چی هستی؟
سمیره با سختی خودش را بلند کرد. لنگان لنگان، پا تند کرد سمت پَستو.
میان تاریکی دست و پا زد.
در صندوقچهها را باز کرد. هر چه عبا و پارچه به دستش آمد برداشت. زمزمه زیر لبش دیر شد...دیر شد...بود!
زن گریان پارچه ها را زیر و رو کرد. نالهاش بالا رفت. وامصیبتا... واویلا...
سمانه سرگردان دنبالش راه افتاد.
ترسان نگاهش کرد.
-چرا درست حرف نمیزنی؟ جانم را به لبم رساندی؟
سمیره دستانش را روی سرش گذاشت. کنار پارچهها نشست. چنگی به صورتش انداخت.
سمانه دل تو دلش نبود. وحشت زده، اما با احتیاط لب زد:
-کسی مرده؟
سمیره سرش را بالا آورد. با ناله داد زد:
-کاش ما میمردیم. کاش از روزگار محو میشدیم.
سمانه نشست روبه روی زن.
دستانش را روی شانههای او انداخت.
بهت زده، خیره به زن داد زد.
- چرا؟! مگر چه کسی کشته شده؟! آن هم در ماه نو؟ وقت جشن و شادی؟
این چه وضعی است؟
سمیره طاقت از دست داد. چشمههای اشکش دوباره جوشید.
-اگر بگویم چهکسی را دیدهام باور نمیکنی.
علی را یادت هست؟! علی! ابوتراب!
همانکه...
سمانه متعجب آرام گفت:
-آری یادم هست.
-امروز که برای خرید به بازار رفتم. کاروانی از اسرای خارجی را دیدم. برای دیدنشان جلوتر رفتم در حالیکه دستها و پاهایشان بسته بود. بزرگ تا کوچکشان خسته و خاکی بودند. بوی خون کاروان را فرا گرفته بود به سختی راه میرفتند.
زنان شان از حیا سر به زیر انداخته بودند. و با آستینهای پارهی لباسهایشان مدام روی میگرفتند.
برایم جای سوال پیش آمد. اینان مگر کافر نبودند.آنها را چه نیاز به حجاب؟
خودم را به سختی از لابه لای جمعیت به آنها رساندم.
زن میان سالی را دیدم. با اینکه از همه خسته تر بود، اما تمام بچهها به او پناه برده بودند.
جلو رفتم. نگاهش کردم. چشمانش خیلی آشنا بود. انگار قبلا جایی دیده بودمش. اما هرچه فکر کردم به یاد نیاوردم.
عبایم را روی سرم مرتب کردم. میان آن همه هلهله و فریاد صدا بلند کردم:
-شما از کدام اسیران هستید؟
زن سرش را بالا آورد، نگاهی در صورتم انداخت و گفت:
-مرا نشناختی؟ ما از اسیران آل محمد (صلی الله علیه و آله) هستیم.
با این سخنش گویی آبی سرد روی سرم ریختند.
آمدم لب باز کنم که گفت:
-من دختر علیابنابیطالب هستم.
دختر فاطمه، پارهی تن پیامبر.
همانی که شما اهل کوفه در حق ما جفا کردید...
برادرم حسین سید جوانان اهل بهشت را بدون هیچ سابقه ظلمی کنار فرات سربریدید...
کوفیان وقتی کاروان اسرا را شناختند، شروع به گریه و زاری و نوحه سرایی کردند.
دنیا روی سرم چرخید. آنچه میشنیدم باور نکردنی بود.
با اشاره دستش همه ساکت شدند.تمام نفسها در سینه حبس شد.حتی زنگهای شتران هم از حرکت ایستادند.
-خدا را شکر میکنم و بر جدم محمد(ص) وخاندان پاک و برگزیده او درود میفرستم.
اما بعد ،ای کوفیان، ای مردمان فریبکار و پیمان شکن آیا برای ما گریه میکنید؟!
آیا در میان شما انسانی هم وجود دارد که چاپلوس، ناپاک، پیمان شکن، پرکنیه، کنیز باز، دشمن نواز، و مانند سبزه روییده در منجلاب نباشد؟!
وای بر شما اهل کوفه! آیا میدانید که کدام جگر گوشه رسول خدا را پاره پاره نمودهاید؟ کدام ناموس و حرمت او را از پس پرده بیرون کشیدهاید؟
آیا می دانید که کدام خون او را ریخته و چه حرمتی از او شکسته اید؟
جنایتی مرتکب شدید زشت و ناپسند و بسیار سخت. جنایتی ظالمانه و ستمکارانه. جنایتی شوم و کریه به پهنای زمین و گنجایش آسمان.
به خدا سوگند هرگز هیچ زن با حیا و محجوبی را در سخنوری شیواتر و گویا تراز او ندیدم.
سمانه، آنچنان سخنرانی می کرد که گویا از زبان امیرالمومنین علی علیهالسلام سخن میگوید.
پا تند کردم سمت خانه تا برایشان..
- وامصیبتا...
سمانه، ماتم زده کنار سمیره به زمین افتاد.
-وای برما... وای برما... وای بر اهل کوفه!
✍️ زینب عسگری
روایت سنگ.mp3
6.41M
(بسم رب الحسین )
هر روز همراه با نوای کربلا🌱
پس عقلی که آدمی به آن مینازد کجا رفته بود؟ نه یکی، نه دوتا، سیهزار شهابسنگِ سرگردان اینجا بود که از چرخیدن در مدار هستی سر باز میزدند؛ سیهزار سازِ ناهماهنگ، سیهزار وصله ناجور در هستی...
گوینده :#آقای_سپهر
به قلم : #بانو_فرات
#بهوقتمحرم
#پادکست
کلاهخود.mp3
4.63M
(بسم رب الحسین )
هر روز همراه با نوای کربلا🌱
انقدر با طمأنینه زره و جوشن بر تن میکردی که انگار بجای میدان جنگ، به حجله دامادی میروی.
گوینده :#آقای_سپهر
به قلم : #بانو_فرات
#بهوقتمحرم
#پادکست
16.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎼 ترانهٔ God's Eyes
ترانهٔ انگلیسی «چشمان خدا»
🔻با موضوع شهادت حضرت علی اصغر(ع) در روز عاشورا
کاری از گروه vetr...کارهای قبلیشون هم بسیار زیبا و قابل استفادهاس.
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه میکنیم. با هم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND