eitaa logo
به امید خدای مهربان🌴🇮🇷🌷
46 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
5هزار ویدیو
134 فایل
🌴🇮🇷با توکل بخدای بخشنده مهربان + توسل به مقربان الهی(کتاب الله و عترتی)🇮🇷🌷 یا علی(ع) گفتیم و عشق آغاز شد،ان شاءالله......
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ 🌹☘️ 1️⃣✍️✍️✍️✍️ راوی: به جهت ، حرف نداشت. آنچه باید فرماندهان و به آن توجه میکردند انجام شد. و اینطرف جبهه هم توسل های و ناله ها و عبادت ها شبانه و و.... همه مقدمات فراهم بود تا کمر دشمن شکسته شود. اما مقابل ما هم دشمن با همه توان خودش و اربابانش آماده بود. که با مواجه شد همه را دمق کرد .واقعا حق ما بود که خدا توی کاسه ما بگذاره.چون توکل فرمانده ها کم شده بود. فرمانده ها وقت توجیه عملیات برای نیروهاشون میگفتند.میریم...میزنیم...میگیریم...وتهش اگرفرصتی بود یک انشاءالله میگفتند.شاید جالبه بدونید.ما که خداییش هم سرشار از معنویت بودیم.برای اینکه بعد از عملیات بیرون همدیگر رو پیدا کنیم آنقدر با تکبر روی محل قرار رو به هم نشون میدادیم که در عملیات های قبل سابقه نداشت.حتی گردانهایی که قرار بود در مناطقی عملیات کنند که مردم هم زندگی میکردند به شوخی از گرفتن و حرف میزدند. من در عملیات کربلای 4 از مامور شدم به قاسم(ع) لشگر10 که قرار بود در به سمت عملیات کنه. کار ما در عملیات خیلی زیاد بود قرار بود جلوی گروهانها ، نخل ها رو با انفجار کمربندهایی که بدورش میبستند قطع کنند به نحوی که به صورت پل روی آبراهها سقوط کند و تردد نیروها به تندی صورت بگیرد و ما هم برای دقت در این ماموریت خیلی در آموزشها تلاش کرده بودیم.شب عملیات هم در مستقر بودیم که صدای تیر اندازی های پی در پی و آتش توپحانه و پدافندها نوید شروع عملیات رو میداد.من داخل خوابیده بودم و از ترس اینکه موش داخل کیسه خوابم نشه زیپ کیسه خواب رو تا زیر حلقم کشیده بودم وتازه چشمم گرم شده بود که با صدای انفجار مهیبی از خواب پریدم وبا کیسه خواب از جا بلند شدم.سرو صدای شیرجه هواپیما میومد و علی الظاهر بمب هواپیما مقابل داروخانه خیابونی که از به سمت لب شط میرفت وسط بلوار به زمین خورده بود و به اندازه یک ماشین وانت گود کرده بود. من از داخل هلال احمر بیرون اومدم و دیدم بچه هایی هم که تو مشغول استراحت بودند هم مقابل مسجد جمع شده بودند.هرچی فرمانده ها فریاد میزدند داخل ساختمونها برید کسی گوشش بدهکار نبود. دیگه از نگرانی کسی خوابش نمیبرد همه تجهیزات و حمایل ها رو بسته بودند و آماده دستور بودند که حرکت کنند.از بیرون خبر میومد که داخل آب توسط تیربارهای سنگین دشمن قلع و قم شده اند.من چون سابقه گذشتن از رو در سال گذشته و در داشتم و مجسم میکردم که غواص هنوز از بیرون نرفته زیر آتیش قرار بگیره چه اتفاقی میفته.!!!! @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 ✅ 🔶 اردیبهشت ۶۵ مصادف بود با نیمه شعبان، برای اینکه روحیه بچه‌ها عوض بشود مراسم جشن مفصلی در حسینیه الوارثین بر پا شد. بچه‌ها سه ماهی بود مرخصی نرفته بودند. شهید زینال الحسینی فرمانده گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهدا(ع) قول‌ داده بود که در صورت موافقت فرماندهی، بچه‌ها به مرخصی بروند. برگه مرخصی‌ها صادر شد و یک تعداد از دوستان رفتند ایستگاه راه‌آهن اندیمشک تا برای گردان به صورت دسته جمعی بلیت تهیه کنند که خبر رسید مرخصی‌ها لغو شده و گردان به حالت آماده باش صدرصد در آمده است. بچه‌ها یک مقدار دمغ شدند. دوست داشتند قبل از بروند و برگردند اما خبر آماده باش با پیغام امام‌(ره) همراه بود که فرموده بودند به رزمنده‌ها بگویید جلوی دشمن را بگیرند و به او امان ندهند. مقر ما که نام داشت در جاده فکه نرسیده به سایت ۵ در معرض خطر هجوم دشمن بود. صدای توپخانه دشمن که منطقه را بشدت می‌کوبید می‌آمد. نیروهای دشمن به استعداد ۲ لشکر پیاده مکانیزه و زرهی با پشتیبانی آتش توپخانه در محور فکه در تاریخ ۱۰ اردیبهشت ماه سال۶۵ تعرض خود را به مواضع پدافندی نیروهای ما آغاز کردند. دشمن منتظر عکس‌العمل نیروهای خودی بود تا برای ادامه تعرض تصمیم‌گیری کند. در مقر الوارثین همه به حالت آماده‌باش درآمدند و خبر رسید از فرماندهی لشکر که به همراه برادران اطلاعات عملیات جهت شناسایی دشمن به منطقه اعزام شوند. شب یازدهم اردیبهشت ۶۵ بود که تعدادی از بچه‌های تخریب و اطلاعات برای شناسایی رفتند. هم رفته بود. وقتی برگشت از حضور پر حجم دشمن در منطقه فکه می‌گفت. از سعید در مورد عمق پرسیده شد گفت که ما به میدان مین نرسیدیم و گفت: احتمالاً دشمن هنوز وقت نکرده میدان مین و موانع ایجاد کند. صبح روز یازدهم فرمانده لشکر و بعضی از فرماندهان با هلی‌کوپتر منطقه را توجیه شدند و حد مانور عملیاتی گردان‌ها مشخص شد و مقرر شد از 6 محور به منظور باز پس‌گیری خطوط مقدم به دشمن حمله کنیم. دوازدهم اردیبهشت فرماندهان گردان‌ها به مقر فرماندهی لشکر فراخوان شدند. فرمانده تخریب رفت و بعد از برگشتن از جلسه، می‌گفت: بچه‌های ما جلو رفته‌اند و در مسیر به میدان مین نرسیدند. شاید فردا که به دشمن حمله می‌کنیم با میدان مین هم برخورد کنیم. ✍️✍️✍️ راوی: @alvaresinchannel
قبل از تقریبا نیروی کامل گرفته بود و دسته ها تشکیل شده بود و آموزش بچه ها هم در جریان بود. عزاداری شب های چهارشنبه و دعای توسل رونق داشت من و خوننده های گردان بودیم وبین خودمون تقسیم کرده بودیم که چه کسی نوحه بخونه ،یا دعا و روضه بخونه. خیلی هوای هم رو داشتیم و سعی نمیکردیم توی مداحی رقابت کنیم هر دو رفیق بودیم یه شب من داشتم توی چادر نوحه میخوندم و یادم نمیاد که بلندگو بود.و شهید تابش میونداری میکرد و بچه ها خیلی پرشور سینه میزدند. که توی عملیات شهید شد،قدش ازهمه بلندتر بود وهی وسط نوحه آه میکشید و سرصدا میکرد چند بار هم دستش خورد به فانوس وسط چادر به اشاره کردم که مسعود کنترلش کن تابش بهش تذکر داد اما اون گوش نکرد داشت جلسه بهم میخورد به مسعود گفتم کار خودمه تو واحد بخون من میرم سر وقتش. شهید تابش واحد رو شروع کرد و من در کنار قرارگرفتم وگفتم برادربگذار با هم سینه بزنیم،اون نازنین مودب و عزیز و دوست داشتنی قبول کرد. خدایی مثل بارون ازچشمهاش اشک میومد حقش شهادت بود 🌹 🌹🌹 @alvaresinchannl
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 بامداد 25 مرداد1364 منطقه عملیات فکه ✍️✍️✍️✍️ راوی: 1️⃣ ساعت 5.30 غروب بود که تجهیزاتم رو محکم کردم. یک نیم ساعتی دنبال کش گشتم تا نارنجک‌ها رو به حمایلم محکم کنم. قرار بود سر معبرها پرچم بزنیم. چوب پرچم‌ها دو برابر قد من بود. بعد از اینکه تجهیزاتم رو بستم شروع کردم سر چوب پرچم ها رو با سرنیزه تیز کردن که به راحتی داخل خاک فرو بره... تازه از داغی آفتاب کم شده بود که با بلند گو همه گردان‌ها و واحدها رو در محوطه باز (مقر عملیاتی لشگرده سیدالشهداء(ع) قبل از عملیات عاشورای 3 که در جاده فکه بعد از سه راهی قهوه خانه قرار داشت) خواستند. دسته ما متشکل بود از مربی های کار کشته آموزش نظامی که بعضا از مربی های پادگان امام حسین (ع) بودند و من و چند تا از مامور شده بودیم به این دسته و وظیفه این دسته به جهت توانمندی هایی که داشتند، در گیری با دشمن و سرگرم کردن اون برای خروج نیروها از منطقه درگیری بود و درحقیقت بچه های تخریب که به این دسته مامور بودند وظیفه داشتند معبر برگشت نیروهای عملیات کننده رو بزنند. اینهم از استثناهای عملیاتهای جنگ بود؛ ؟ ساعت نزدیک 6.30 غروب بود که تو محوطه اردوگاه واحدها و گردانها به خط شدند. ابتدا حاج آقای فضلی صحبت کرد و بعد هم آقا رحیم صفوی پشت تریبون رفت و در مورد عملیات توضیحی داد و بلافاصله اتوبوس‌ها و کامیون‌ها و چند مینی بوس و تویوتا وانت اومدن و بچه ها سوارشدند و به ستون از اردوگاه بیرون اومدیم و به چپ جاده پیچیدیم و به روانه شدیم تا دو راهی سایت که یک راه به سمت شوش دانیال و یک راه به سمت فکه می‌رفت هوا روشن بود و بعد از اون هوا تاریک شد. ماشین ها با چراغ جنگی حرکت می‌کردند و مواظب بودن به هم نخورن. تا اینکه ستون روی جاده شنی عریضی نگه داشت و گفتن برای نماز و شام پیاده بشین. وقتی پیاده شدیم ساعتم رو از جای سیم چینم در آوردم، دیدم ساعت 9 شبه و یک ربع بود که از اذان گذشته بود. پرسیدم اینجا کجاست که گفتند روی پیاده شدیم... ادامه دارد👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 بامداد 25 مرداد1364 منطقه عملیات فکه ✍️✍️✍️✍️ راوی: 2️⃣ وضو داشتیم و نماز مغرب وعشا رو با پوتین خوندیم. شام رو هم تقسیم کردند. شام یک بسته کالباس بود و یک گوجه فرنگی و نون لواش. همه رو تو هم گذاشتیم و یک لوله درست کردیم و مشغول خوردن شدیم. همینطور که شام می‌خوردیم فرمانده ها با بچه ها کارهاشون رو چک می‌کردند و ما های_تخریب هم وظایفمون رو مرور می‌کردیم. قرارشد برادر بهرام بیاتی، مین خنثی کنه و من و ملایی هم پشت سرش طناب معبر بکشیم و سر معبر، ابتدا و انتهای میدون به جهت اینکه رزمنده ها معبر رو گم نکنند دو تا پرچم بزنیم. ساعت ده شب بود که سوار آیفا شدیم و همه گردان‌ها و واحدها به سمت محل ماموریتشون اعزام شدند. حدود یک ساعتی با ماشین راه رفتیم. مسیر طولانی نبود اما چون ماشین چراغ خاموش حرکت می‌کرد زمان زیادی برد تا اینکه ماشین ایستاد و پیاده شدیم و بلافاصله در یک ستون قرار گرفتیم و حرکت شروع شد. نیم ساعت پیاده راه رفتیم تا به خط پدافندی ارتش رسیدیم. نیم ساعتی به جهت هماهنگی و توجیه گردان پدافند کننده معطل شدیم و باز و مسوول دسته، کارها و وظایف هرنفر رو توضیح دادند و ساعت از دوازده گذشته بود که از خاکریز خط اول گذشتیم و با رعایت شرایط اختفاء، بعضی جاها ایستاده و دولا دولا و بعضی جاها هم به صورت سینه خیز به سمت خط اول دشمن حرکت می‌کردیم . فکر کنم شب های آخر ماه قمری بود. آسمون ظلمات بود حتی ستاره ها هم نور نداشتن. خود این تاریکی بچه های اطلاعات عملیات رو به اشتباه انداخت و یک مقدار ما از مسیر منحرف شدیم. مسئول تیم اطلاعات ما بود. یک مقدار که از مسیر منحرف شدیم ستون رو نگه داشت و رفت جلو و برگشت و بعد از چند دقیقه راهپیمایی به مسیر اصلی اومدیم و این گم شدن هم دلیل داشت. چون هوا خیلی تاریک بود و شیارها رودخونه های فصلی هم شبیه هم بود و بوته هایی که در منطقه وجود داشت سرعت رو کم می‌کرد که نکنه گشتی های عراقی باشن. دریکی از شیارها بودیم که دشمن منور زد و بلافاصله چند رگبار پراکنده که چرت ما رو پاره کرد. اونقده لذت داره در ستون که به سمت دشمن میری چرت بزنی!! من این رو بارها تجربه کردم. نمیدونم چندهزارقدم راه رفتیم. فقط میدونم دوسه کیلومتری شد تا رسیدیم زیر" تپه رزمی" که مکان درگیری ما با دشمن بود. اینجا هم من فضول، باز ساعتم رو از جای سیم چینم در آوردم و نگاه کردم ساعت 2 نیمه شب بود. دسته ما داخل یک شیار که در اثرسیلاب‌های فصلی درست شده بود زیر تپه رزمی مخفی شد و هرکدوم از بچه ها آماده می‌شدند برای انجام ماموریتی که داشتند. چون ارتباط بی سیمی ما با عقب قطع شده بود نگران بودیم و دشمن هم تک و توک منور میزد. فاصله ما با دشمن شاید دویست متر بیشتر نبود. تو تاریکی شب با هم حرف می‌زدند و ما می‌شنیدیم. @alvaresinchannel
j ta, [۱۵.۰۸.۲۳ ۱۱:۵۸] 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 بامداد 25 مرداد1364 منطقه عملیات فکه ✍️✍️✍️✍️ راوی: 3️⃣ حدود ساعت دو نیم بود که ارتباط برقرار شد و گفتن کارو شروع کنید. قرار بود ما معبر رو باز کنیم و بچه های آموزش نظامی رو عبور بدیم و اونها خود رو به سنگرهای اجتماعی و به تیربارهای سنگین دشمن برسونند و با تیربار و آرپی جی سنگرها رو خاموش کنند و با گردانها که روی سایر تپه ها عمل کرده بودند الحاق برقرار کنند و از معبرما به عنوان استفاده شود . چون مسیر در نظر گرفته شده از داخل شیار بود و اگردشمن آتش می‌ریخت تلفات کمتری داشت. از شیار بالا رفت و پشت سرش برادرسلیمانی و بیاتی و من هم پشت سر او از شیار بالا رفتم و پشت قرارگرفتیم. میدونه مین اش خیلی قدیمی بود و احتمال می‌رفت که مین‌ها با جریان آب جابجا شده باشند لذا باید خیلی دقت می‌کردیم. برادر سلیمانی و بیاتی با شهید مهدی فرد از سیم خاردار تک رشته ای اول میدون مین عبور کردند و مین‌ها رو خنثی می‌کردن. ردیف اول میدون مین، منور ایتالیایی بود و بعد از اون دو سه نوار مین گوجه ای تا اینکه به سراشیبی که می‌رسیدیم چندین نوار بود. اونا رد شدند و من و مولایی پشت سر اونا به صورت دو نوار سفید موازی می‌کشیدیم. هنوز یک ردیف از مین های والمر خنثی نشده بود که صدای الله اکبر بلند شد و درگیری شروع شد و دشمن شروع کرد به منور زدن و آتیش ریختن. منطقه مثل روز روشن شد. در این گیرو داربود که صدای انفجاری از جلوی ما اومد. ما حواسمون به کارخودمون بود که دیدیم برادر سلیمانی دولا دولا داره عقب میاد تا به ما رسید گفت کار رو ادامه بدید . ما معبر رو ادامه دادیم چند قدم جلوتر دیدیم بهرام بیاتی هم غرق خون تو میدون افتاده.. @alvaresinchannel
🌹🌴🌴🌴🌴🌴🌹🌴🌴🌴🌴🌴🌹 🌹🌴 ✍️✍️✍️✍️ راوی : بودیم و تازه از منطقه اومده بودیم. نزدیک یک ماه شب و روز مشغول بودند تا منطقه عملیات تثبیت بشه. بعد از عملیات گردان نیرو گرفته بود و بچه های آموزش هم مشغول یاد دادن به نیروهای جدید بودند غروب دیدم بچه ها توی چادر پچ وپچ میکنند مثل اینکه بو برده بودن که رزم شبانه در کاره. نماز مغرب و عشا رو توی حسینیه گردان خوندم.. اومد سمتم و گفت: جعفر بی حالی... گفتم جای بخیه های پام درد میکنه و سردرد شدید هم دارم. گفت بیا بریم شام پیش من حالت میارم ما هم از خدا خواسته. چون سابقه میهمان نوازی حاج شعیب رو داشتم. حقا مثل یک مادر دلسوز به بچه هایی که ناخوش بودن میرسید. با حاجی رفتم چادر بهداری. گفت تا شام بیارن و تقسیم کنند برو بخواب روی تخت... ما هم بدون چون و چرا گوش کردیم و حاجی هم یه سرم به سقف چادر آویزون کرد و شلنگ رو با سوزن توی رگ ما فرو کرد. هنوز ثانیه ها به دقیقه نرسیده بود که چند تا آمپول زد توی سرم و سرم سفید به زعفرونی تبدیل شد. من هم زود زیر سروم خوابم برد و وقتی بیدار شدم که حاج شعیب سفره رو انداخته بود و دوتا بشقاب عدس پلو با ماست یکی برای خودش و یکی هم برای من دو طرف سفره چیده بود. این محبت های این پیرمرد بود که همه رو شیفته خودش کرده بود. شام که خوردیم یه چایی خوش رنگ هم توی شیشه مربا بهم داد و با محبت پرسید سر و حال اومدی.. گفتم آره حاجی.. اگه اجازه بدهی برم چادرمون و بخوابم. گفت نه اجازه نمیدم. امشب اینجا بخواب تا خوب خوب بشی. خلاصه اون شب مهمون دکتر گردان توی چادر بهداری بودم تازه چشمامون گرم خواب شده بود که با صدای ¬_مهیبی از خواب پریدم. یکی دو نفر از وسط مقر داد میزدند بدو ..بدو...بدو بیرون به خط شو.. من آمادگی برای رزم شبانه داشتم اما حاج شعیب با صدای انفجار یه کم بهم ریخت... و قرقر رو شروع کرد. صدای انفجارهای پی در پی نشون میداد که دارن اطراف چادرها نارنجک صوتی میاندازن. چند دقیقه ای نگذشت که صدای انفجاری از وسط صبحگاه مقر شنیده شد و داد و فریاد آخ...پام.. آخ کمرم شروع شد.. به حاج شعیب گفتم حاجی کارت در اومد. دیدم چند تا بچه ها رو زیر بغلشون رو گرفتن و آوردن در چادر بهداری. سه چهار تا بچه ها ترکش پوسته نارنجک صوتی به کمر و پاهاشون خورده بود.. به شعیب گفتم حاجی با آمبولانس ببریم بهداری لشگر...گفت نیازی نیست همین جا مداوا میکنیم فلفور بچه ها رو روی تخت و کف چادر درازکش کرد و مشغول شد. من هم اون شب دستیارش شده بودم چون اون خودش چشمش ضعیف بود و جای ترکش وزخم رو به درستی نمیدید یه پنس به من داده بود که ترکش های ریز رو بیرون بیارم. و خودش هم آمپول سری میزد و بخیه میکرد. بچه ها موقع بخیه زدن خیلی سرو صدا میکردند و حاجی هم سرشون داد میزد و من هم سعی میکردم هر دو طرف رو آروم کنم خلاصه حکایتی بود اون شب.. زخم بچه ها رو پانسمان کرد و این قضیه گذشت. این خبر به گوش رسید که حاج شعیب خودش بچه ها رو جراحی کرده.فرداش اومدن دنبالش و چادر بهداری رو وارسی کردند و هرچی ما براش وسایل پزشکی از توی خط غنیمت آورده بودیم با خودشون بردند.و اونجا تازه ما فهمیدیم که آمپول های سری تاریخ مصرفش گذشته بود و به همین خاطر دیشب اثر نمیکرد و بچه ها از درد هوار میزدند. چند بار بهداری خواست حاج شعیب رو از جایی دیگه بفرسته اما هربار با با وساطت و رو برو شد و حاج شعیب حضورش توی گردان تثبیت شد. و تا روزهای آخر جنگ چراغ بهداری گردان رو روشن داشت. البته با توجه به اینکه بهداری لشکر چند بار توصیه و حتی توبیخ کرده بود که حاج شعیب دست به تیغ جراحی نزنه.. اما شعیب گوشش بدهکار نبود و کما فی السابق دکتر گردان بود و کارش رو میکرد یادش بخیر یاد محبتهاش و یاد اخم هاش یاد صبحگاهها که وقت دویدن با صلابت پرچم به دست میگرفت و جلوی گردان میدود روحش شاد و با مادرش زهرا سلام الله علیها همنشین باد. 🌹🌴 🌹🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 @alvaresinchannel