eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🧔🏻‍♂ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏‌‏بابام رفت حج. وقتی از حج برگشت رفت سراغ بقالی محلمون. به مغازه دار گفت دفترهای قرض رو در بیار. صاحب مغازه خیلی خوشحال شد و با خودش گفت: خیلی خوبه، اومده قرضشو ادا کنه و پولمو بهم بده. وقتی دفتر رو در آورد، بابام به صاحب مغازه گفت اسم من رو توی دفتر پیدا کن🥸 صاحب مغازه گفت؛ بله! این هم اسم مبارک شماست☺️ بابام گفت؛ آفرین! حالا جلو اسمم یه حاجی اضاف کن!😌😂 𓈒 1147 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𐚁 اینجاباباهامیدون‌دارن ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🧔🏻‍♂ ⏝
🪁 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . گاهی معجزه تو آخرین لحظه‌ها اتفاق می‌افته🙂✨ 𐚁 بِگو‌اِی‌نازَنین‌دَرسَرچه‌دارے؟ ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🪁 ⏝
🥲 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ╮❥ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭👇🏻 ╟🤍 «Possiedo tutto» °یعنی؛ •مالک تمامِ من؛ کسی که علاوه بر جسمت، روحت بهش تعلق داره و وجودتو زنده نگه‌ میداره :) 🤍 𐚁 خوش‌اَست‌اَزهَمه‌باهَرزَبان‌رَوایَتِ‌عِشق ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🥲 ⏝
💑 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ .وقتی میگم تو همه ی منی ، باور کن جدی میگم،تو ته نشین شدی تو دریاچه های قلبم، 🫀 میدویی توی رگ هام، با سلول های مغزم بازی میکنی،میشی مخاطب هرچیز قشنگی که میخونم،💚🦩 با شنیدن هرچیز قشنگی یاد زیبایی های تو میوفتم، میشی مخاطب قشنگ ترین قسمت از اهنگای مورد علاقم، 'آره واقعا تو همه ی منی' _ ⧉💌 ⧉🤫 𐚁 مارابِهشتِ‌نَقد،تَماشاۍدِلبَراَست ╰─ @Asheghaneh_Halal . 💑 ⏝
👑 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . من معنای بهشت را اینجا فهمیدم✨️ 𐚁 سَررِشته‌‌ۍشادےست‌خیال‌ِخوش‌ِتو ╰─ @Asheghaneh_Halal . 👑 ⏝
📱 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . چالِ روی گونه‌هایت انحصاراً مالِ من بعد از این لطفا برای هیچ‌کس اصلاً نخند..! 😁♥️ . 𐚁 مَنبَعِ‌اِستورےهاۍ‌عاشِقونه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📱 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_ششصدوسی‌ودو باید نگاه بدزدم از دختر روبه‌رویم. چشمهایم
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . سرم را میان دستانم میگیرم و سعی میکنم با نفس عمیق،به عقلم فرصت تجزیه و تحلیل موقعیت را بدهم. چند تقه به درمیخورد. آرام اما استوار... صدای انگشتهای یک مرد.. عمووحید! در باز میشود و نور،با سماجت روزنه‌ای برای ورود به اتاق پیدا می کند. عمووحید میگوید :_اگه خوابت نمیاد بریم یه کم قدم بزنیم... از جا بلند میشوم. رسید.. وقتش رسید. +:باشه نمیدانم صدایم چرا اینقدر خشدار شده است؟! لباسهایم را عوض میکنم. شلوار جین مشکی میپوشم و پیراهن چهارخانه‌ی توسی. نگاهی به ساعت میاندازم. دو و نیم بامداد.. سریع از اتاق بیرون میروم.عمووحید کنار در منتظر من ایستاده. تا مرا میبیند،لبخندی میزند و از خانه بیرون میرود. در دلم غلغله به‌پاست. یکآن از ذهنم میگذرد که کاش به نیکی میگفتم،هرچند تا حالا حتما خوابیده. همشانه‌ی عمو،در سکوت کامل از آسانسور بیرون میرویم و خیابانها را با طول قدمهایمان متر میکنیم. به انتهای خیابان که میرسیم،عمو میگوید :_خب مسیح جان!نمیخوای تعریف کنی؟ نگاهی به چشمهای مطمئنش میاندازم. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . چیزی به گرمای شرم،در سرمای نیمه‌شب اوایل بهار،روی صورتم مینشیند. سرم را پایین میاندازم. وقتش رسید.. وقت اعتراف! *نیکی* با کفگیر نیمروها را داخل بشقاب ها میگذارم. به قول فاطمه،کدبانویی شده‌ام! عسل و ظرف مربا را دو طرف میز میگذارم و نگاهی به قلقل کتری میاندازم. دو قاشق چای عطری اعلا،داخل قوری میریزم و شیر کتری را باز میکنم. بخار آبجوش دستم را میسوزاند و حس زندگی را در رگهایم به جریان میاندازد. با تمام وجود،رایحه‌ی چای تازه‌دم را به ریه‌هایم میفرستم و در قوری را میگذارم. میخواهم به طرف اتاقها بروم و بقیه را بیدار کنم که صدای باز و بسته‌شدن در ورودی میآید. با تعجب برمیگردم و مسیح را میبینم. لباسهای ساده پوشیده و زیر چشمهایش به اندازه‌ی دو انگشت گود افتاده. موهای مشکی‌اش بهم ریخته و لباسهایش قدری چروک است. با تعجب میپرسم:کجا بودی؟ سرش را پایین میاندازد :_سلام +:سلام،کجا بودی؟؟ :_با عمو بیرون بودیم. خم میشوم تا پشت‌سرش را ببینم. +:پس کو عمو؟ :_با مانی رفتن یه کم قدم بزنن لحنش خسته‌است.صدایش خسته است. مرد من خسته است. با تعجب نگاهی به ساعت میاندازم +:این موقع روز؟آخه من صبحانه آماده کردم... 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . میشه زنگ بزنی برگردن؟؟ مسیح کلافه دستش را بین موهایش میبرد و بیشتر از قبل آشفته‌شان میکند. :_ما تا صبح بیرون بودیم نیکی دلم برای صدای خشدارش ضعف میرود. دلم نمیآید بیشتر از این سرپا نگهش دارم. تا صبح بیرون بوده‌اند... نمیپرسم چرا؟ میدانم اگر لازم باشد میگوید.. +:باشه حالا تو بیا بشین..خستگی از سر و روت میباره.. لبخندی که میزند،دلگرمم میکند. دست و صورتش را میشوید.چند مشت آب به صورتش میپاشد و جلو میآید. پشت میز مینشیند،برایش چای میریزم و مقابلش میگذارم. :_نیکی باید باهم صحبت کنیم. روبه‌رویش مینشینم. +:اوهوم حتما تکه‌ای نان برمیدارم و خودم را مشغول لقمه‌گرفتن نشان میدهم. در حالی که ذهنم به شدت مشغول است. این همه آشفتگی در رفتار مسیح را فقط آن وقت دیدم که قصد کرد از خانه برود. صدایش،تمام ذهنم را از دریای خیال نجات میدهد. :_نیکی... سرم را بلند میکنم. آب‌دهانش را قورت میدهد.سیبک گلویش میلرزد. یا حداقل من اینطور حس میکنم. نگاه منتظرم را میبیند. :_شنیده بودم عمومسعود از دار دنیا یه تک‌دختر داره. دختری که علاوه بر باباش،عمووحید هم خیلی دوستش داره.یه مدت انگلیس بودم،درست بعد از برگشتن تو.. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . چند بار موقع حرف زدن تو و عمووحید منم اونجا بودم. ندیدمت ولی صدات رو میشنیدم.دوست داشتم بیام و ببینمتون ولی خب از اونجایی که عمومسعود سایه‌ی بابام رو با تیر میزد،طبیعی بود که منم بترسم و جلو نیام... بابابزرگ که شرط گذاشت،که شروع کرد به گرفتن داراییهامون،بابای من ترسید.. از دست دادن اموالش شده بود کابوس شب و روزش... ولی عمومسعود انگار نه انگار... به پیشنهاد بابام با مانی چند بار رفتیم کارخونه‌ی عمو.برخلاف تصورمون عمو با مهربونی با ما برخورد کرد. اونقدر که به سرمون زد یه بارم بیایم خونتون با تو و مامانت حرف بزنیم. اومدیم...یادته؟؟ خون درون رگهایم خشک شده،منجمد شده. قلبم انگار نمیزند. :_دسته‌گل دست من بود و مانی میخواست در بزنه که یهو،یه دختر چادری،از خونه دوید بیرون. نزدیک بود بخوری به من... خودت رو کنترل کردی.نگاهم پشت سرت کشیده شد. مانی گفت حتما خدمتکارشونه...ولی من چشماتو دیده بودم،تو عکس روی میز عمومسعود... نمیگم عاشق شدم،نه! به عشق در یک نگاه اعتقاد ندارم.ولی راستشو بخوای... دلم لرزید.. دلم میلرزد. :_عمو باهامون مهربون بود اما راضی به آشتی نمیشد.تنها چاره تو بودی.. مانی میگفت تو نباید اصل قضیه رو بفهمی..اما از مردونگی به دور بود ..باهات قرار گذاشتم.حرفامو زدم اما تو برخلاف انتظارم مخالفت کردی... تا گفتم عمووحید بغض کردی،گریه‌ات گرفت.. گوشیت افتاد...یادته؟؟ حتی توانایی فکر کردن ندارم. روی صندلی،تاکسیدرمی شده‌ام! 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩𓆪• . •• #چالش_شخصیت_شناسی •• ● اولین کاری که در این شرایط انجام میدید، چیه⁉️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
. ✔️ پاسخ چالش شخصیت شناسی 1⃣ اگر کتری را انتخاب کردید به این معنی است که فردی احساساتی و آتشی مزاج هستید. خیلی سریع و بدون شک و تردید تصمیم گیری می کنید و هیچ چیزی نمی تواند شما را از رسیدن به اهداف تان باز دارد. از یکنواختی خیلی زود خسته می شوید. دوست دارید همیشه احساس امنیت کنید و از غافلگیری خوشتان نمی آید. دوست دارید برنامه مشخصی را دنبال کنید که هیچ تغییر ناگهانی در آن وجود نداشته باشد. 2⃣ انتخاب تلفن یعنی شما فرد متمرکز و دیپلماتیکی هستید. فرد قانونمندی هستید و نمی توانید اشتباهات دیگران را به راحتی بپذیرید. شما یک فرد فعال هستید که می توانید در یک زمان چند کار را با هم انجام دهید. به راحتی با دیگران ارتباط برقرار می کنید. تصمیم های مفیدی می گیرید و دوست دارید مرکز توجه باشید. 3⃣ اگر ابتدا آرام کردن بچه را انتخاب کردید فرد آرامی هستید. آماده کمک به دیگران هستید و برای دیگران فداکاری می کنید. شما فرد خانواده دوستی هستید و روابط آدم ها را تحسین می کنید. از تنهایی می ترسید و همیشه دوست دارید شخصی را نزدیک خودتان داشته باشید. برای شما کنار خانواده بودن لذت بخش تر از رفتن به مکان های شلوغ و پر سر و صداست. 4⃣ اگر جلوی خرابکاری سگ را بگیرید از آن دسته آدم هایی هستید که تحمل کثیفی و به هم ریختگی را ندارید. برای شما مهم است که همه چیز تحت کنترل باشد. تا زمانی که همه چیز بر وفق مرادتان باشد آرام نمی شوید. به موقعیت های اجتماعی توجه زیادی نشان می دهید. پاسخ هر سوالی را می دانید و می دانید باید در هر شرایطی چه عکس العملی نشان دهید.
12.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ╕❤️‍🩹 زخم رو ╛✋ درست کنید . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1596 𓈒 𐚁 مَن‌مَدَدتَنهاطَلَب‌اَزذاتِ‌حِيدَرمےڪُنَم ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🌙 ⏝