eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش‌_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره0⃣1⃣ آیا میدانی کسی را که از صم
جدیدامون عرض ارادت داریما🙈😌 سلام و تمنا سلام و نور سلام و رحمت😍😬 شما هم شرکت کنید خوشحالمون کنید😍🔥 یاعلی😍💚✌️
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_ام ] چند نفر از چهارپایه و نردبان بالارف
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] هر چه پیش می رفتیم طپش قلبم بالاتر می رفت. مسیر خیابان و کوچه ی ما را پیش گرفته بودیم «ای دل غافل... این همه دروغ گفتم و آبروی خودمو بردم. فقط می خواست سکه یه پولم کنه و بگه بچه جون منو گول می زنی؟ من خودم اهل محل رو میشناسم. وگرنه کی حوصله درس اخلاق و دین و آیین داره توی این دوره زمونه. بازم خریت کردم. بازم خودمو میخوام رسوا کنم.» سر دوراهی می خواستم به داخل کوچه بپیچم که گفت _ کجا میری؟ راستی اسمت چی بود؟ _ حسام... لبخندی زد و گفت: _ چه اسم برازنده ای... حسام. چقدر آشنا... مگه تو خونه ی ما رو بلدی که سرتو انداختی پایین و جلو رفتی؟ باز هم سکوت کردم. _ بیا... این کوچه ی ماست. از این طرف... و به سمت کوچه ی پشتی پیچید. همان کوچه ای که خانه های قدیمی داشت و آن دختر و ساعت شیدایی اش... درست جلوی همان خانه ایستاد. ناخودآگاه چشمانم را بستم و فضای خانه را از بالکن آپارتمانم تصور کردم. _ بیا دیگه... چرا چشاتو بستی؟ زنگ آیفون را زد. صدای زنی توی پخش پیچید «کیه؟» «فرمانده» انگار صدای خنده ی ریزی شنیدم «اسم رمز» «حوریا فرمانده ی فرمانده» «من قربون بابای خوش ذوقم. خودم میام درو باز می کنم» حاج میمنت خنده ای کرد و گفت: _ خدا کنه گیر دخترت بیای ببینی چه لذتی داره با دلش راه اومدن. درب باز شد و یک جفت چشم کهربایی و شفاف بین قاب صورتی مهتابی میان چادری گلدار نمایان شد. لبخندش را جمع کرد و با شرم سرش را پایین انداخت و از جلوی در کنار رفت و هول و دستپاچه سلامی کرد و گفت: _ بابا چرا نگفتید مهمون دارید؟ حاج میمنت بلند خندید و گفت: _ حاج خانوم خبر داشت. بیا تو حسام جان. خونه خودته. بفرما پشت سر ویلچرش وارد حیاط شدم و ناحودآگاه چشمم به سمت ایوان چرخید. ایوانی که محل شیدایی شبانه ی آن دختر بود. حوریا... یعنی این همان دختر بود؟! _ سلام علیکم. خوش اومدین. بفرمایید داخل. چرا تو حیاط موندید. حاج رسول مهمونتونو سر پا نگه ندارید. زنی میانسال که عینکی ریز روی چشمش داشت و قرص و محکم چادر رنگی اش را دور خودش پیچیده بود از روی ایوان مرا خطاب قرار داد. _ سلام... ببخشید مزاحمتون شدم _ این حرفا چیه پسرم. مهمونای حاج رسول رو چشم ما جا دارن. بفرمایید داخل سفره رو پهن کردم. حیاط بزرگتر از آنچه از بالا می دیدم بود. درختان سبز و کهنسالی دور تا دور حیاط را گرفته بودند و حوض کوچکی وسط حیاط بود. یک جورهایی مرا یاد خانه ی مادربزرگم می انداخت البته در غالب کوچکتر آن... _ پسندیدی؟ و خندید. سرم را پایین انداختم و گفتم: _ می تونم دست و صورتمو بشورم؟ _ آره... هم کنار حوض شیرآب هست هم اون گوشه حیاط سرویس بهداشتی هست. من میرم داخل. شما هم زود بیا سفره رو معطل نذاریم بی حرمتی میشه... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_ویکم] هر چه پیش می رفتیم طپش قلبم بالاتر
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] کنار حاج میمنت که حالا می دانستم حاج رسول هم صدایش می زدند، نشسته بودم. همسر و دخترش توی آشپزخانه بودند که حاج رسول صدایشان زد. _ حاج خانوم... حوریا... چرا نمیاید دیگه؟ دختر از کنار درب آشپزخانه با شرم سرک کشید و گفت: _ مامان میگن ما آشپزخونه می مونیم شما راحت باشید _ نمیخواد. حسام از خودمونه. بیاید دور هم باشیم. آرام وسایل باقیمانده را سر سفره گذاشتند و هر دو رو به روی ما نشستند. شرم از حضور ناموقعم، سراپای وجودم را گرفت. اصلا من اینجا چه می کردم؟ چه حس عجیبی بود، وسط یک خانواده بودن و با یک جمع کامل غذا خوردن و هم صحبت شدن. بوی کوفته و نان سنگک و عطر ترشی و بشقاب سبزی و پارچ پر از دوغ هوش از سرم برد و در عین معذب بودن، یک دل سیر غذای خانگی خوردم و غرق شدم در ایام خوشی کودکی ام. _ دستتون درد نکنه حاج خانوم. خیلی خوشمزه بود. سالها بود چنین غذایی نخورده بودم. بلافاصله دستپاچه شدم و گفتم: _ آخه بابام کوفته دوست نداره به همین خاطر مامانم درست نمیکنه. _ نوش جونتون پسرم. ببخشید حاجی دیر به من گفت که مهمون داره. _ اتفاقا عالی بود. ببخشید من ناموقع مزاحمتون شدم حاج رسول گفت: _ بسه دیگه تعارف تیکه پاره نکنین. بریم توی ایوان که یواش یواش بحثمونو شروع کنیم. فرمانده حوریا... میدونی بابا بعد غذا چی میخوره که... _ بله... بابا نمیذاره ویتامین غذا به جونش بشینه چایی رو میریزه روی غذا _ غر نزن دیگه... چاییتو بیار _ چشم... دلم برای حرف هایشان ضعف می رفت. چقدر برای نداشتن خانواده ام حسرت تلنبار شده بود به عمق قلبم. روی فرش ایوان نشستم. حاجی هم سعی کرد خودش تنهایی بنشیند. یک پای او اصلا حرکت یا توانی نداشت اما پای دیگرش سالم بود. توی خانه ویلچر را نمی آورد و با دو عصا و پای سالمش از پس حرکت و کارهایش بر می آمد اما انگار تحمل مسافت های طولانی بیرون از خانه، برای آن پای سالم سخت بود و جور حرکت را به پای ویلچرش می انداخت _ خب... آماده ای شروع کنیم؟ سرم را به نشانه رضایت تکان دادم _ اول از همه بهم بگو ببینم خدا رو چطور میبینی؟ _ خالق... خدا رو بزرگ میبینم و خالق همه ی جهان هستی _ خب به نظرت... آیا این خدای بزرگ که اتفاقا خالق تمام جهان هستی هم هست، به نماز من وشما احتیاجی دارہ ؟ سکوت کردم. _ خدا هیچ احتیاجی به نماز من و شما ندارہ. توی خودِ نماز هم میگیم اللہ الصمد (خدا بی نیاز است) میگن خب، خدا به نماز من نیاز ندارہ،منم ڪه نیاز ندارم،خب خداروشکر،نمیخونم بذار یه مثال برات بزنم. بچه میاد خونه میگه مامان !مامان !بیچارہ معلممون. مادر میگه چرا ؟ بچه میگه انقدر مشق احتیاج دارہ گفته هرکدوم دہ صفحه بنویسید، بیچارہ گناہ دارہ، خیلی مشق میخواد. در واقع معلم به یک نقطه از مشق بچه نیاز ندارہ بلکه میخواد بچه با این مشق نوشتنا با سواد بشه و رشد کنه. خدا به نماز ما احتیاجی ندارہ، ما با نماز قد میکشیم. نماز یک دانشگاهه... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 ‌‌‌ مُ مـریضِ خـودِ خـودِ خـودتُـم نسـخه بنویـس بـوگو شِـفا نِـمِخِے ♥️ ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» ☺️|• سینیدم چه تو عَدمستان •|🇸🇦|• سدوطی دَشن هالووو ها •|🎃|• دِلفتن. 🤔|• یتی نیست بهسون بجه بابا اون بی شِلمان هودش هَلولای•|🧟‍♂|• هالوویی هست؟ ☺️|• فَلی ماماجی مَـ تَدوی•|🎃|• هالوویی لو پَژیده. مَم الان میلم میخولم •|😋|• 🏷● ↓ سدوطی:سقوطی بی شِلمان: بن سلمان هودش: خودش هَلولای: هیولای پَژیده: پزیده، پخته ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش‌_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره0⃣1⃣ آیا میدانی کسی را که از صم
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره1⃣1⃣ _ آهاے نابغه ترین مرد تااااریخ!🎎 دوستت دارم😌❤️ +واقعاااا؟! منم دوستت دارم☺️😍 🌸 . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . [👫] دستـــــان تُو در دَست من ، [👀] چَشمـان من در چَشـــم تُو [📆] فرهاد و مجنون سال‌هاست، [😍] در حَسرت این لَــــــحظه اند 😌💕 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 😌|• کم میکنی نگاه ولی خوب میکنی☺️ ❣|• قربان طرح و وضع نگه کردنت شوم🌹 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1619» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• 🧐 •] . . ❓( | شماره 3 ): ▫️مهم‌ترین دلیل ترکیه، برای احیای روابط با رژیم صهیونیستی را چه می‌دانید!؟ 🌐 EitaaBot.ir/poll/k62jxi?eitaafly 👥 مشارکت کنید و نظر دهید(لینک فوق☝️) ♻️ بازنشر حداکثری سفیران رصدنما . . 📱 📆 📝 ✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے مطالبه به روش پرسش‌گری😉👇 •🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . . [💚🍵🍏] براے توصیفِ صبح به چیدمان واژه‌ها نیاز نیست، صبح، حس زیبایی‌ست وقتے به یادت لبخندے ڪوچک بر لب‌هایم می‌نشیند... [🥺🤍🌸] ❤️🍃 . . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . بسمـ اللّٰھ…🍃 _ خوشبختے یعنی _ تو ڪشورت امام رضا داری:) _ غریبے ویه آشنا دارے... 💛¦⇠ 🖐🏻¦⇠ . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . (✨) ولی بیایم (❗️) فقط از سن پایین (😊) حضرت زهرا تو ازدواج پیروی نکنیم ! (👇🏻) بقیه ی چیزام ببینیم (💳) مثل مهریه کم و قناعت 💚 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦