•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبــــــ🌤ــــح آمده
بر خیز و بگو:
بسم الله😍
سرشار🌱
ز نعمتے تو ماشاءالله😌
بسپار به دوستـ😊
هرچه را میخواهے✅
لاحول و لا قوه الا بالله📿
#سلام😊✋
#صبحتون_بخیر😍
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
☁️ امام صادق عليہالسلام:
تَوَقَّع أمرَ صاحِبِكَ لَيلَكَ و نَهارَكَ 🏙
در شب و روزت منتظر امر ( فرج ) مولايت باش ⏰
✍🏻 بحارالأنوار - جلد ۹۸ ، صفحه ۱۵۹ 📚
🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِـوَلـیِّڪَ الفَـرَج
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 زن و شوهر اشرافی
و دوچرخه رکاب دستی!
سال ۱۸۹۰ م
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 سلامی چو بوی خوش آشنایی خدمت همه شما خوبان؛ چهار سال قبل که دخترم پیش دبستانی بود به شوهرم گفتم بره دنبالش آخه خودم حالم خوب نبود شوهرم گفت خستم خودت برو، منم عصبی شدم داد زدم چرا همش من برم نمیفهمی حالم بده شوهرم عصبی شد هلم داد و گفت چرا داد میزنی🤨
منم نمیدونم چی شد چطوری این فیلم بازی کردم ادای بیهوشی در آوردم تا ده دقیقه فقط التماسم میکرد و میگفت غلط کردم چشاتو باز کن و خدا رو قسم میداد چیزیم نشه؛ بعد که دیدم خوب ترسیده یواش یواش چشامو باز کردم گفتم برو دخترمو بیار...
رفت دنبال دخترم تا شب زیر پتو میخندیدم و شوهرم که میومد حالمو میپرسید چشامو خمار میکردم نفسای عمیق میکشیدم میگفتم بهترم🤣
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 697 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪
Raefipoor-30.mp3
3.5M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
-شنیدمخرابهتحویلمیگیری
آبادتحویلمیدیسیدی..!
منممیشهتحویلبگیری؟(:💔"
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
خدایی دارم(:🦋
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوشصتوچهارم نگاهم رو ازش گرفتم و به رضوان دادم: بر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوشصتوپنجم
اشاره ای به حرمین کردم: مثلا رابطه این دو برادر که امام و ماموم همن رو چطور میشه توصیف کرد برای کسی که تابحال هیچ چیز ازش نشنیده
بقیه نسبت ها هم همینطور
آگاهی نسبی ما هم حاصل سالها دریافت و شنیده اس
نمیدونم چطور میشه این توضیحات رو کوتاه کرد و به دیگران انتقال داد
به نظرم باید خیلی سخت باشه*
دوباره مشغول شنیدن و سینه زدن شدیم در سکوت
کمی که گذشت کتایون که سمت چپم نشسته بود و کنارش زن عرب دیگری با کودکش نشسته بود اشاره ای به بچه کرد:
این بچه رو ببین چطوری به حرم نگاه میکنه!
به نظرت به چی فکر میکنه؟
_به همون چیزی که من و تو فکر میکنیم!
متعجب گفت: مگه تو میدونی من به چی فکر میکنم؟
_همه اینجا به یه چیز فکر میکنن!
_چی؟
_اینکه اینجا چرا اینجوریه!
سری تکان داد: آره
به همین فکر میکردم
حالا واقعا چرا اینجا اینجوریه
لبخندی زدم: چجوریه؟
نفس عمیقی کشید و چهره اش از گرفتن هوای سرد تازه شد: زنده ست
نمیدونم امشب چم شده شاید خیالاته ولی...
همه چیز رو زنده میبینم حتی این نخلها رو
احساس میکنم وقتی شعر میخونید و اینطور از ته قلب سینه میزنید و اشک میریزید، حتی سنگ و چوب این حرم هم باهاتون دم میگیره!
نه اینکه این طور فکر کنم نه
صدای در و دیوار رو میشنوم! ولی نه با گوش حس میکنم
نمیدونم میتونم منظورم رو برسونم یا نه...
سر تکون دادم: نگران نباش میفهمم چی میگی
یعنی هر کس یه بار بیاد اینجا میفهمه چی میگی!
نگاهم برگشت سمت حرم و تصویر طلاییش توی مردمکهام نقش بست:
میدونی
اینجا اونقدر همه چیز خاص و متفاوت و زیباست که با خودم فکر میکنم کاش میشد به همه مردم جهان بگیم اینجا چه خبره
چقدر حیفه کسی بمیره و اینجا رو ندیده باشه
زیارت بهترین و عجیب ترین تجربه عمر آدمه
ولی چه فایده
بعیده بشه این حس رو توصیف کرد
تا کسی نیاد و نبینه که نمیفهمه اینجا چه خبره
منم که نمیتونم دست همه رو بگیرم بیارم اینجا
آهی کشید: ولی دست منو گرفتی و آوردی!
_خودتم خوب میدونی که من نیاوردمت!
خودتم نیومدی!
متعجب برگشت طرفم
با همون نگاه رو به حرم گفتم: آوردنت
واقعا در کار تو من متعجبم
نمیدونم چی داری که انقدر بهت توجه میشه!
دوباره سربرگردوند سمت حرم: یعنی باور کنم؟
_مختاری!
_شک دارم...
_شک مقدمه یقینه اگر درست فکر کنی
_خسته شدم بس که این مدت فکر کردم
مغزم ورم کرده
داره متلاشی میشه ولی به نتیجه نمیرسم
_چرا؟!
تا اومد زبان باز کنه صدای اذان کوچه رو پر کرد
صلواتی زیر لب فرستادم و جانمازم رو از توی کیف بیرون اوردم
کتایون هم دیگه چیزی نگفت
حس کردم الان سکوتم بیشتر کمکش میکنه تا سوالم
پس سکوت کردم!
***
از پهلوی راست به پهلوی چپ غلتیدم و دستی به صورتم کشیدم:
چقدر این چند روزه خوابیدیم ما از سر بیکاری!
بریم خونه حالا حالاها نمیخوابم!
رضوان زد زیر خنده: خدا شفات بده
بده مگه
_خب کسالت میاره
رضا زنگ نزد؟!
نگاهی به گوشیش کرد: نه
من بزنم؟!
_آره بزن
تا رضوان زنگ بزنه رو کردم به کتایون و پرسیدم: مامانت میدونه فردا ایرانی؟
تمام امروز رو ساکت بود و متفکر به سقف خیره شده بود و برای به حرف آوردنش به هر راهی متوسل شده بودم اما هربار با تکان سر یا جمله ی کوتاهی عذرم رو خواسته بود
حتی برای ناهار هم نیومده بود
اینبار هم مثل دفعات قبل کوتاه گفت: نه
برسم تهران خبرش میکنم!
دوباره پرسیدم: گرسنه ت نیست؟ ناهار که نخوردی لااقل یه عصرونه ای بخور تا شام ضعف نکنی
غلتی زد و پشت به من رو به دیوار خوابید: گرسنه م نیست
ژانت نگران و آهسته اشاره کرد: این چشه؟!
با اشاره خواستم کاری به کارش نداشته باشه و چرخیدم سمت رضوان که داشت میگفت: باشه پس فعلا!
تا تلفن رو قطع کرد با خوشحالی خبر داد:
رضا گفت حاضر شید بریم بیرون بستنی بخوریم!
بریم سوغاتم بخریم
کتایون صدا بلند کرد: من نمیام شما برید!
از تخت پایین پریدم و دستش رو کشیدم و بلند کردم:
پاشو خودتو لوس کردی هرچی هیچی بهش نمیگم زودباش لباس عوض کن
بستنی رو مهمون ژانتیم که ویزاش جور شده
بجمب
دستش رو از دستم بیرون کشید و گرفته گفت: اذیت نکن حوصله ندارم
ژانت بلند شد و کنار تختش زانو زد: کتی تو چته؟ چی شده؟
از هول برملا شدن رازش پشت کرد و دراز کشید: چیزی نیست
گفتم حوصله بیرون ندارم
رضوان پیش اومد و گفت: آخه نمیشه که تو نیای!
به ما خوش نمیگذره! اذیت نکن دیگه
کتایون کلافه توی جاش نشست: با این حالم بیامم خوش نمیگذره
_تو بیا حالتم خوب میشه
اصلا مگه نمیخوای برا مامانت سوغاتی ببری؟
چند ثانیه ای خیره نگاهش کرد و بعد دستی به سرش کشید: چی بگیرم براش یعنی؟
رضوان با لبخند گفت: خب بیا ببین چی میپسندی
انگشتر یا تسبیح یا اگرم به کارش نمیاد لباس!
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوشصتوششم
کتایون نگاه غریبی کرد: چرا به کارش نیاد؟
اون مثل من زندیق نیست به کارش میاد!
رضوان بی توجه به زبان تلخش صورتش رو بوسید: بیخود تندی نکن که از چشم نمی افتی
پاشو لباس بپوش!
...
قدم زنان در خیابان مجاور حرم و بستنی خوران، مشغول ابتیاء سوغاتی برای اهل و خانواده و گفتگو پیرامون موضوعات پراکنده بودیم و کتایون کماکان در خود فرو رفته کنارمون فقط راه میرفت
هر چی هم به بهانه معرفی کالاهای مختلف جهت سوغات برای خواهر و مادرش میخواستیم به حرفش بگیریم افاقه نمیکرد و نه پسند میکرد و نه حتی حرفی میزد
احسان آرام رضوان رو صدا کرد و سردرگوشش چیزی گفت
رضوان هم به همون ترتیب جوابش رو داد و سمت ما که شالهای سفید عربی با گلهای ریز رنگهای مختلف رو تماشا میکردیم برگشت
سر جلو آورد و رو به کتایون گفت: بابا باز کن این سگرمه هاتو این داداش بیچاره من فکر میکنه تو سر حرف دیشبش دمغی عذاب وجدان داره
گفت دوباره ازت عذرخواهی کنم
کتایون لبخند کمرنگی زد و راحت گفت:
نه بابا اون همون لحظه تموم شد رفت
بعد نفس عمیقی کشید:
درد من دیگه این چیزا نیست
سعی کردم بحث رو عوض کنم: بچه ها اینجا رو دیدید دیگه خبری نیست.
بریم عتبه
من خرید دارم...
بعد رو به رضا یک قدم نزدیک شدم و گفتم: داداش بریم عتبه؟
سری تکون داد و راه افتادیم
از همون قسمت کوچه وارد شدیم و مقابل حرم امام حسین کنار عتبه توی صف کوتاهی قرار گرفتیم
ژانت پرسید: اینجا چه چیزایی دارن؟
رضوان توضیح داد: اینجا فروشگاه خود حرمه
لوازمی مثل سنگ مزار و خاک تربت و قرآن و کتب دعا و تسبیح و عطر و اینجور چیزا رو داره
رو کردم به رضوان: میگم واسه مامان چی بگیرم به چشمش بیاد به نظرت؟
_یه تسبیح تربت بگیر
_کم نیست؟
یه عطرم بگیرم کنارش چطوره؟
لبخند دندان نمایی زد: چاپلوسی بیجا مانع کسب است
حتی شما دوست عزیز
یه چیز بگیر زیاد خودتو لوس کنی بیشتر باید ناز بکشی!
مشغول خرید بودیم که صدای اذان شهر رو پر کرد
رو به رضا گفتم: بریم نماز؟!
_اگر دیگه خریدی ندارید بریم
...
نماز که تمام شد رضا تماس گرفت و رضوان جواب داد: جانم بریم؟
نزدیکش نشسته بودم و صداش رو میشنیدم: نه...
خواستم بگم باید صبح زود باید راه بیفتیم
بجای سحر همین الان زیارت آخر رو بکنید و برگردیم هتل استراحت کنیم تا دم رفتن بهتره
رضوان سری تکون داد: باشه
پس کی برمیگردیم؟
_دو ساعت دیگه خوبه؟
_خوبه! پس فعلا
تماسش رو که قطع کرد گفتم: بریم اون گوشه بشینیم به پهلو که هر دو تا حرم رو ببینیم
همگی بلند شدیم و به جایی که نشان دادم عزیمت کردیم
همین که نشستیم با خودم مشغول زمزمه ای زیر لب شدم
ژانت پرسید: چی میگی با خودت؟
_حاجاتم رو طلب میکنم از باب الحوائج
_باب الحوائج؟! یعنی چی؟!
فکری کردم درباره معنای باب الحوائج
_یعنی
ببین
باب الحوائج یعنی دری که همه ی حاجات متوجهشه
یعنی اگر چیزی بخواد خدا ردش نمیکنه
پس ما از اون میخوایم که خواسته هامون رو برای خدا و ولی خدا ببره
حالا چرا به این مقام رسیده؟
وقتی کسی توانمندی هاش رو بخاطر خدا کنار میگذاره, خدا براش اینجوری تلافی میکنه
وقتی کسی همه چیزش رو برای خدا میده خب خدا که همه چیزش رو نمیشه بده، برای تلافی کارش هر چه بده رواست
فلسفه ش اینه
نگاهم به حرم گره خورد: عباس یکبار آب خواست و نشد، خیلی هم سخت بود براش
بعد از اون هر چی که بخواد میشه
یکبار دستش رو داد و ناتوان شد، بعد از اون دیگه هیچ وقت دستش بسته نمیشه
بغضم غلیان کرد:
یکبار شرمنده شد و بعد از اون دیگه هیچ وقت شرمنده هیچ کس نمیشه
ژانت متعجب گفت: شرمنده کی؟
_شرمنده ی بچه های تشنه حسین!
_بچه های حسین؟
_بله
شرمنده ی علی اصغر بچه ی شش ماهه حسین که از تشنگی داشت تلف میشد و بعد از شهادت عباس امام حسین برای گرفتن آب بردش به میدان و از سپاه خواست فقط اون کودک رو سیراب کنن ولی با تیر به گلوش زدن و روی دست امام شهید شد*
شرمنده ی رقیه دختر سه چهار ساله حسین که بعد از شهادت پدرش با بقیه زنها و بچه ها اسیر شد و توی شام با دیدن سر پدرش سکته کرد و به شهادت رسید*
شرمنده همه بچه ها که بعد از عموشون که حرزشون بود بی کس شدن و آسیب دیدن
آهی کشید: چقدر دردناکه
قبر این بچه ها کجاست
من هم آهی کشیدم: قبر رقیه که توی دمشقه
ولی...
علی اصغر همینجاست
روی سینه ی پدرش دفن شده
صورتش جمع شد: خدای من
احساس میکنم قلبم سنگین شده
سرچرخاندم و نگاهم رو بهش دادم: من که هنوز چیزی نگفتم!
کتایون برای بار چندم این سوال رو پرسید:
_این چه فلسفه ای داره که شما با این جزئیات روضه میخونید خیلی ناراحت کننده ست
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
من ضرر کردمو تو معتمد بازاری
بار ما را نخریدند، تو برمیداری؟
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
با همی تلاسم بالاخَله میلسم (💪)*
دَل خونهت آقادونم(😍)*
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
「کوچکترین لبخند تو
مرا از تمام بدبختی ها نجات میدهد🔗💕」
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•💫 تا به دل
#مهر_تو دارم🥰
بیمی از #پاییز ندارم🍂
قدیر عبدالهی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1940»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌸𓆪•