•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهفتادودوم
آقاجون پشت دست زد و رضوان را بغل کرد:
تو رو یادم رفته بود جوجه؟!
چرا هیچی نمیگی؟
رضوان با خنده گفت: بله دیگه نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار عمو جان
وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین
با گوشه ای از ذهنم صدای حاجی رو هم میشنیدم که به برادرزاده زبان درازش میگفت:
_ماشاالله به زبونت
تا حالا که تک بودی دمار از روزگار ما درآورده بودی
حالا که جفت شدید ما باید بذاریم از این خونه بریم!
نه مصطفی؟!
قبل از اینکه عمو جوابی بده زن عمو از در ورودی ساختمان بیرون اومد و من و رضوان رو همزمان با دو دست بغل گرفت
شاید چون شک داشت کدوم رو باید اول در آغوش بگیره:
سلام زیارتتون قبول کربلایی خانوما
با لبخند صورتش رو بوسیدم: زن عمو خیلی دلم براتون تنگ شده بود
با دقت نگاهم کرد: دل ما هم تنگ شده بود دختر
چه صبر ایوبی داری تو
نه سری نه سفری!
کجایی؟!
رضوان پیش دستی کرد و اشاره ای به بچه ها کرد: مامان مهمونامون
زن عمو نگاهش رو از من گرفت و به اونها داد
با لبخند گفت:
سلام خوش اومدید خیلی خوش حالمون کردید مدتها بود اینجوری مهمون واسه مون نیومده بود خیلی خیلی خوش اومدید
اونقدر صادقانه حرف میزد که حتی ژانت هم که فارسی نمیفهمید با لبخند نگاهش میکرد
به صورتش دقیق شدم
پیرتر شده بود اما زیباییش رو داشت
با اون چشمان سبز آبی و براقش
که میراث خورش فقط احسان بود و رضوان همیشه گله اش رو به احسان و به خود زن عمو میکرد!
حاج عمو رو به زن عمو گفت:
حاجیه خانوم بچه ها خسته ان ببرشون داخل
پسرتو دیدی؟
زن عمو با خیال راحت و لبخند گفت: آره فرستادمش بره یه دوش بگیره
بابا با کمی تعجب گفت: پس حاج خانوم ما چی شد زن داداش؟!
_والا داشت می اومد رضا که اومد داخل باهاش رفت تو
الان دخترا رو میبرمشون خونه شما استراحت کنن
حاج بابا سری تکان داد و همراه عمو رفت به طرف منزل اونها:
آره بابا جون الان خسته اید خوب استراحت کنید وقت شام میبینمتون
لبخندی زدم: چشم
پشت زن عمو راهروی کوتاه ورودی رو طی کردیم و از در نیمه باز خونه وارد شدیم
نفسم توی سینه حبس شده بود هم از حس عجیب و وصف نشدنی دیدن دوباره خونه و هم از دلهره ی رویارویی با مادرم
پشت زن عمو پناه گرفته بودم و قدم به قدم همراهیش میکردم
حواسم به هیچ کس و هیچ چیز نبود نه مهمان های تازه وارد و نه چیز دیگه ای فقط با چشم به دنبالش میگشتم تا اینکه زن عمو ایستاد و من ناچار شدم سرم رو بالا بگیرم
از پشت شانه های افتاده زن عمو دیدمش
چهره اش آروم و خالی از اضطراب بود برعکس من
با نگاه ناخوانا و ناواضحی کوتاه روی صورتم مکث کرد و بعد گفت:
ماشاالله زبونتو موش خورده؟
نمیخوای سلام کنی؟
لبخندش رو که دیدم همه ترس هام فروریخت و گنگ ولی خندان گفتم: سلام
و بی غرور و ملاحظه از زن عمو رد شدم و خودم رو توی بغلش رها کردم
چند ثانیه محکم بغلم کرد و بعد از خودش جدا کرد: خیلی خب بذار دوستاتم ببینم!
و بعد رو به کتایون و ژانت و البته رضوان شروع به احوال پرسی کرد
_سلام زیارت همگی قبول خیلی خوش اومدید
رضوان صورت مامان رو بوسید و کتایون با لبخند تشکر کرد ولی ژانت با بهت و حلقه اشک کمرنگی فقط تماشاش میکرد
جملات رو ترجمه کردم و مامان تازه متوجه شد ژانت متوجه حرفش نشده و خودش با چند جمله ای که بلد بود باهاش حال و احوال کرد:
سلام دخترم بابت مسلمان شدنت تبریک میگم و خیلی خوشحالم که به منزل ما اومدید
خوش اومدید
ژانت چند بار پلک زد تا موفق شد جواب بده کوتاه: ممنونم
مامان با دست تعارف کرد بنشینیم و برای آوردن شربت به آشپزخونه رفت
زن عمو هم همراهیش کرد ولی به ما اجازه نداد بریم:
_بشینید یه نفسی تازه کنید وقت واسه کار کردن زیاده
لبخندی زدم و حین نشستن سقلمه کوچک کتایون به ژانت رو دیدم که با این جمله همراه بود: چیه تو ام وا رفتی
_بهم گفت... دخترم...
کتایون با کلافکی پلک بر هم گذاشت:
اگر انقدر اذیت میشی بریم هتل
ژانت فوری جواب داد: نه نه... خوبم
رضوان نگران رو به کتایون پرسید: چی شده؟
ولی قبل از اینکه جوابی به سوالش داده بشه مامان با سینی شربت و زن عمو با دیس شیرینی از آشپزخونه خارج شدن و به سمت ما اومدن
...
زیر لب بسم اللهی گفتم و در اتاقم رو باز کردم
نگاه گذرایی توش گردوندم
ترکیبش مثل قبل بود و چیزی جا به جا نشده بود
همون پرده ی سفید زر دوز روی پنجره رو به حیاط و همون تخت چوبی کنارش
همون میز تحریر بزرگ و کتابخونه هم رنگش کنار دیوار غربی و همون میز آرایش کوچیک کنار در
ولی جای خالی قالیچه ای که با خودم برده بودم با فرش دو در دو و ساده ای پر شده بود
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع)
از پدران بزرگوارشان
به نقل از
امیرالمؤمنین(ع)
نصیحت میکردند که:
قبل از شروع هر کاری، دربارۀ
آن، خوب فکر و تأمل کنید، تا
پشیمان نشوید 🌸🍃
📷 ا. زاهدی
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌺𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
امشب سخن ازجان جهان بایدگفت
توصیف رسول(ص) انس و جان باید گفت
در شـــــام ولادت دو قــطب عالم
تبریک به صــاحب الزمان (عج) باید گفت . .😍🫀
#عیدتووووون_مبااااارک🌸
.
.
تبریڪبهصــاحبالزمانبایدگفت🥳⇩
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌺𓆪•
🤍☁️
#خادمانه
سلام و دروووود بر همسرانِ عاشق
و البته مجردانِ عاقل🤓👌
و همچنین حتی سلام به کسی که
در شروف تاهل است..🤭🌱
کیا #همسفرانه هامون رو
ذخیـره میکنن؟💍
اینبار هم ذخیره میکنید
و هم شراکت میکنید!🐣☺️✌️
اومدم یه خبری بدم اساسی🗞
خبری که تَعامل محوره
تعامل با شماهای خوش دل
ڪھ افتخارِ تک تک ماهایید♥
خبری که حاصلِ تدابیر بروبچِ پشتصحنهست..🥰
ما خودمون رو شریکِ دغدغههاتون میدونیم
و بیخبر نیستیم که دغدغههاتون، داشتن و
یا ساختنِ کیفی ترین زندگی مشترکه!
پس برای همین، هرروز راس ساعت 18:30
با هشتک #همسفرانه درخدمتتون خواهیم
بود،
منتهی اینبار به شیوه ای نوین و سَبْکی تازه
و
محتوایی کاربردی و کارساز..❤️🧮
چطور؟ ازین قراره که
شما هرکدومتون میتونید
پیامها و نوشته های عاشقانه ی خودتون رو
برای همسرتون و یا اگر مجرد هستید
برای همسرآیندهتون رو برای ما بفرستید
درصورت محدودیت نداشتن،
حتما به نوبت همه در کانال کار خواهد شد☺️💪
مثلا: #همسفرانه ی #رضا برای #رقیه💌
📌و مورد بعدی:
خاطرات قشنگتون و یا نحوه وصال و
عاشقیتون رو برای ما بفرستید.🤚💌
باز هم درصورتی که واجدِ شرایط باشه(محدودیت نداشته باشه)
حتما حتما همهش رو همین کانالِ خودتون
کار خواهیم کرد!🎁🎈
🔖 #منتظرتونیم☺️🤝
👨🦯 #به_آدرس_زیر:
@Daricheh_khadem
یادت نره که، فقط از همین طریق میتونی
با ما در ارتباط باشی!☝️
- یاعلی مدد👀🧡
[[ @Asheghaneh_halal ]]
🤍☁️
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
یه دختر میتونه تموم حرفاشو
تو یه لبخند
بهت بزنه
و از کنارت رد شه....🖇⚡️
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌃 ز آسمان دل من
خورشید و مه برآمد🌙
شب میلاد احمد(ص)🌹
با پور حیدر آمد💐
⃟ ⃟•☺️ همه شادی نمایید
که میلاد نبی شد🌱
جلوه ی نور صادق💫
ز بعدش منجلی شد👌
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1943»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌸𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
ما دو تا داداس دو گلو هشیم 👼
حدا رو سکل که تو شه روز خوبی
اومتیم به دنا
من اشمم آقا محمت هش 🥰
داداسم هم اسمش آقا شادق هش😍
اوخووم. منم ایندا خستما😉
ببخسید آبژی ژونم😅
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
كمى طلوعِ آفتاب
كمى چاى دآغ
كمى نَسيمِ صُبحگاهى☀️
وَ بسيارى تو...♥️
مَگر من جُز اين چه ميخواهم..؟
#صبح_زیباتون_بخیر♡
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
💚🎉
ماه فرومانَد از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظرِ قدر با کمال محمد...😍🌙
🌸#سعدی
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
📍جنگ حجاب استایل ها علیه #حجاب
#حجاب_استایل ها با پوششهای جذاب درحال تحریف معنای حجاب و عفاف هستند.
اکنون این حجاب استایل نادان به تحریف معنای قران رو آورده است! 🍁
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 تصویری از شهر زیبای مهاباد
آذربايجان غربی
▫️جالب است بدانید مهاباد اولين شهر
در دنياست كه سد داخل شهر میباشد!
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 یه بار تو تاکسی کرایه یه نفرو اشتباهی
حساب کردم فک کردم پسر همسایمونه...
بعد پسره افتاد دنبالم که خانم چطور کرایمو
حساب کردی؟ منو میشناسی!؟ منم برگشتم
دیدم پسر همسایمون نیس😒 گفت محض
رضای خدا حساب کردم بعدم در رفتم😂😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 701 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪