•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
"آفــ🌤ـتاب" خانه زاد
چشمهاے توستـ👀ـ
#صبح با تـ😍ـو
رنگ نـ✨ـور مےزند به روز👌🏻
#میترا_ملک_محمدی
#سلام_صبحتــون_بخیــر😊💐
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
مثلا وقتے ڪہ #دو تایے و
درکنـ👵🏻👨🏻🦳ــار هم #پیر شدیم
ازت بپرسم👇🏻
اگه برگردیم به گذشته🤔
بازم عاشـ😍ــقم میشے ⁉️
و تو به سبک #شمس_تبریزے
جواب بدی:
آنکِــهـ بِهـ دِلـ🫀ـ اَسیرَمَش
دَردِلوُجـ💓ــآنپَذیرَمَش
گَـرچـهـگــُذَشتعُمـرِمَن
بآز زِسَربِگــیرَمَش🥰
#جـــــانِ_دل💕
#ز_گهواره_تا_گور_عاشق_بمان👌🏻
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 از سر کار اومدم خونه
دیدم خانومم یکم حالش خوب نیست
خوابیده...😴
زود پسرم اومده با ناراحتی میگه
حالا امشب شام چی بخوریم😏
مامان حالش خوب نیست!😐
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 770 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
واعتصمو...
به چادر بانو(:✨
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهجدهم به در تکیه زدم و گفتم: یکم دیگه غذ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونوزدهم
صبح با نوازش های احمد از خواب بیدار شدم.
بعد از نماز به مطبخ رفتم.
احمد صبحانه را آماده کرده بود.
سر سفره مدام شوخی می کرد و مرا می خنداند.
وسایلش را جمع کرد و من هم کمی لباس و وسایل شخصی ام را برداشتم.
احمد زیپ ساکش را کشید و پرسید:
آماده ای؟ بریم؟
گره روسری ام را محکم کردم و چادرم را از سر جالباسی برداشتم.
احمد جلو آمد گوشه های روسری ام را روی هم مرتب کرد و گفت:
همه وسایل لازمت رو برداشتی؟
سر تکان دادم و گفتم:
آره برداشتم.
_بی زحمت آلبوم عکسامونم بردار.
سوالی سر تکان دادم و پرسیدم:
چرا؟
چادرم را روی سرم انداخت و مرتب کرد و گفت:
می ترسم وقتی نیستیم دزدی چیزی بیاد
_دزد بیاد طلا و پول می بره نه آلبوم
احمد صورتم را نوازش کرد و گفت:
درست
ولی می ترسم وقتی داره همه جا رو دنبال پول و طلا می گرده و به هم می ریزه آلبومم پیدا کنه
دلم نمیخواد جز خودم حتی ناخواسته چشم یه غریبه به خوشگلیات بیفته
چه خودت
چه عکست.
بازوانش را دورم حلقه کرد و گفت:
تو تمام و کمال مال خودمی.
من سر تو خسیس ترین و خودخواه ترین آدم عالمم.
سرم را به سینه اش چسباندم و با لبخندی که روی لبم بود گفتم:
این خساست و خودخواهیت خیلی شیرینه.
خوش به حال خودم که این قدر دوسم داری؟
احمد روی سرم را بوسید و گفت:
من تو رو بیشتر از دوست داشتن دوست دارم. برات جون میدم.
با لبخند خیره اش شدم.
احمد صورتم را نوازش کرد و گفت:
کم با نگات دلبری کن.
بریم که دیر شد. با لبخند از او جدا شدم و آلبوم را از بالای کمد برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
احمد در اتاق را قفل کرد و بعد از آن که از زیر قرآن او را رد کردم با هم به کوچه رفتیم. احمد وسایلش را در صندوق ماشین گذاشت و به سمت خانه پدری اش راند. آقا حیدر در را برای مان باز کرد و به داخل حیاط شان رفتیم.
حاج علی از دیدن مان تعجب کرد و نگران به استقبال مان آمد. به او سلام کردیم و او جواب مان را داد و پرسید:
خدا به خیر کنه چیزی شده سر صبحی؟
چرا این موقع صبح بی خبر اومدین؟
به احمد چشم دوخت و پرسید:
چیزی شده باباجان؟ اتفاقی افتاده؟
احمد به روی پدرش لبخند زد و گفت:
نه حاج بابا چیزی نشده نگران نشین.
حاج علی نگاهش را در صورت ما چرخاند و گفت:
نگو که سر صبحی یه دفعه دلت تنگ شده اومدی این جا نگاه به من دوخت و گفت: تو بگو باباجان چی شده؟
قبل از این که من حرفی بزنم احمد گفت: آقاجان، قربونتون برم
نگران نباشید. چیزی نشده. من امروز باید برم سفر. اومدم از اتاقم چند تا وسیله بردارم.
حاج علی گفت: یا بسم الله.
پسرجان تو که تازه اومده بودی
باز سفر چی؟! کس دیگه نیست بره؟
تو تازه دامادی، تازه رفتین سر خونه زندگی تون باباجان نکن دیگه
تو زن داری، زندگی داری خطرناکه دست بردار تو دیگه فقط مال خودت نیستی به فکر این دختر بیچاره باش که همه چیزش تویی احمد لبخندی زد و گفت:
نگران نباشید آقاجان، اتفاقی نمی افته ان شاء الله حاج علی به ایوان تکیه زد و گفت: مگه دست خودمونه تو بگی نگران نباشید و من نگران نشم.
مادر احمد که صدای مان را شنیده بود چادر پوشیده از اتاق بیرون آمد.
به او سلام کردیم و درحالی که از پله ها پایین می آمد پرسید:
چی شده حاج علی؟ حاج علی احمد را نشان داد و گفت: باز داره میره تبریز
مادرش نگران پرسید:
آره پسرم؟ میخوای بری تبریز؟
احمد سر تکان داد و گفت:
آره قربونت برم. اومدم چند تا وسیله بردارم برم.
_با رقیه میری؟
احمد نگاه به من دوخت و گفت:
نه مادر جان. رقیه رو میخوام خونه حاجی معصومی بذارم.
اونجا باشه خیالم راحت تره.
حاج علی گفت: باز خوبه به سرت نزده با خودت ببریش.
احمد گفت: چند روزه میرم زود بر می گردم. رفتنم ضروری هست ولی نگران نباشید قرار نیست چیزی بشه.
حاج علی گفت:
هر دفعه تو میری تا برگردی من قبض روح میشم. اگه یه اتفافی برات بیفته من دیگه نمی تونم کمر راست کنم.
احمد زیر لب خدا نکندی گفت.
از حرف های شان هم تعجب کردم هم ترسیدم. نمی دانستم منظورشان چیست و این نگرانی های شان برای چیست.
مادرش گفت: احمد جان بابات راست میگه. خطر ناکه مادر به فکر خودت و ما نیستی به فکر خانمت باش
خدایی نکرده بلایی سرت بیاد این دختر چه کنه؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوبیست
احمد چشم به من دوخت و بعد رو به مادرش گفت:
خدا بزرگه مادرِ من.
من هم نباشم خدا هست.
خودش حواسش به رقیه هست.
آدم باید تو زندگیش خطر کنه تا خدا اونو به اهدافش برسونه.
روزی که وارد این کار شدم خودم و زندگیم رو سپردم بهش.
تا حالا که چیزی نشده، ان شاء الله بعد این هم مشکلی پیش نمیاد.
شما نگران نباشید.
واقعا گیج شده بودم.
از چه صحبت می کردند؟
احمد دستم را گرفت و گفت:
رقیه جان با من بیا.
از این که احمد جلوی پدر و مادرش دستم را گرفت خجالت کشیدم اما چیزی نگفتم.
احمد مرا به دنبال خودش کشید و به سمت اتاقش رفتیم.
در اتاقش مثل همیشه قفل بود.
کلید انداخت و در را باز کرد.
مرا به داخل اتاق هدایت کرد و خودش هم بعد از من وارد شد.
در را بست و همان جا مرا محکم بغل گرفت.
مرا محکم به خود می فشرد و نفس های بلند و عمیق می کشید.
مرا در بغلش قفل کرده بود و هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم.
کاملا گیج بودم و نمی توانستم حرف بزنم.
چیزی وجود داشت که بسیار مهم بود اما احمد نمی خواست من خبر داشته باشم.
به شدت کنجکاو بودم بدانم چیست اما دلم می خواست قبل از آن که خودم چیزی بپرسم احمد خودش برایم بگوید.
چند دقیقه ای شاید گذاشت تا بالاخره احمد مرا از خودش جدا کرد.
دست هایم را گرفت و با تمام احساسی که در چشم هایش موج می زد به من خیره شد و گفت:
خدا خودش می دونه تو زندگیم کسی رو بیشتر از تو دوست ندارم و هرگز نمیخوام خم به ابروت بیاد.
ولی همون خدا می دونه وقتی دین و ایمانم در خطر باشه هیچ چیزی نمی تونه پابندم کنن و جلوم رو بگیره.
الان نپرس چی شده و چرا باید برم
به وقتش برات توضیح میدم.
فقط نمیخوام ازم دلگیر باشی
به چشم هایش و احساس پاک درونش نگاه دوختم.
مگر می شد از او با این نگاه و احساس دلگیر باشم؟
لبخندی زدم و گفتم:
دلگیر نیستم.
نگران من نباش.
احمد دوباره مرا در آغوش کشید و سر و صورتم را بوسید.
مرا از خود جدا کرد و به سمت کمدش رفت.
با کلیدی که از جیبش در آورد در کمد را باز کرد.
چند پاکت از کمدش برداشت و درون لباسش گذاشت.
دکمه های لباسش را بست و دکمه کتش را هم بست.
دوباره در کمدش را قفل کرد.
به سمت من آمد دستم را گرفت و گفت: بریم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع) میفرمودند:
در کنار بردباری و دانش،
#سکوت یکی از نشانهها و
روشهای فهمیدن دین است 🌻
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
✍گاهی با بچه ها کلمهبازی کنین
🤔 مثلا بگین :《من دارم به پرندهای
فکر میکنم که با طو شروع میشه》
در ادامه اسم طوطی🦜 رو تلفظ کنین.
👌 اینجور کلمهبازیها به تقویت تلفظ کلماتِ درست در کودک دلبندتون کمک میکنه.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟⏳روزگاریست
که ما طالبِ دیدارِ توییم..|•😌
بروجردی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1215»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🥀𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
فاطمیھ . .
عاشوراي چادريهاست🖤.
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🥀𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
/♡/ خوشـ👌🏻
نشستے بہ دلـ❤️ـم
عطـ🌸ـرِ گـرانقـیمتِ
عـشــ💕ـق
بر تـ😍ـو
وُ صـبــ🌤ـح دل انگیز
چو المــ💎ـاس
#سلام 😊🤚🏻 /♡/
#عبدالرحیم_نوروزی
#صبح_زیباتون_بخیر💚
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
زیــباترین💖
جاے این جـ🌏ـهان
ایـســـتـادن
در کـنارِ #تُ
#باهمدرانتظارموعــودیم💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•