eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
12.9هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
3هزار ویدیو
90 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
⧉🌿 ‌🥲 ୧ . ✿ این نه جوجه تیغیه نه مواد منفجره این ذوق یه پسر بچس ک کلی شمع روکیک تولد گذاشته و بااینکار عشق میکنه😂😍 ﹆🙂 قشنگِ امروزت رو برامون تعریف کن✨ 𖢆📞𖢆 @Khadem_Daricheh . ꪆ زندگی، در همین تکرارهای قشنگِهِ ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉🌿
⧉ 🤲 . . ‌ ୧ . . ╮❥ سکوت «گاهی بی‌صدا بودن، عمیق‌ترین موسیقی دنیاست.» 🤫 ╟🌿 یعنی؛ • آرامش برای فکر، • فرصتی برای شنیدن خدا، • و لحظه‌ای برای بازگشت به درون. ✍🏻) سکوت یعنی زبان دل در برابر خدا. . . . ꪆ ڪہ‌یکے‌هَسـت‌و‌ُنیـست‌هیـچ جُـز او ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉ 🤲
11.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⧉🌙 ‌ ୧ . . - مهاجرت کنیم بریم استرالیا از دست جمهوری اسلامی خلاص بشیم😏 ☝️پرچم ایران 🇮🇷 و تصاویر رهبر انقلاب در سیدنی استرالیا😁 . ﹆🇮🇷 ﹆💚 ﹆#⃣ ﹆📲 بازنشر: . ꪆ این‌لِطافت‌که‌تْودارےهمه‌غَم‌هابِزداید ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉🌙
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
⧉ 🪄 . . ‌#عشقینه ୧ . 🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی
⧉ 🪄 . . ‌ ୧ . 🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت ۳۵ °°مدارک حسین مدتی به فکر فرورفت، و بعد از لحظاتی سرش را بالاآورد و چشم در چشم عباس گفت: +رشته دانشگاهی عروسم زبان فرانسه ست البته این ترم آخرشو مرخصی گرفته بخاطر ... -نه حاجی این کار سنگینیه چندین ساعت نشستن پای کامپیوتر ... فکر نکنم با وضعی که عروست داره بتونه. در ضمن این جور مسایل امنیتی رو خانما بفهمن میگن جایی یه دفعه... +عباس! حلماسادات با خیلی از خانما فرق داره حتی با حاج خانم خودم. مثل چشام بهش اعتماد دارم. -نمیشه فیلمارو از این ساختمون خارج کرد. باید شرایطو بهش بگی ببینی قبول میکنه؟ +براش یه اتاق جدا میذاریم خودمم می مونم کنارش... -نقل این چیزا نیست باید بتونه... +امشب خبرت میکنم. -ان شاالله...یاعلی(ع) +علی(ع) یارت همین هنگام طرف دیگر شهر، در خانه حاج حسین غوغایی برپا بود. همسرحاج حسین مدام روی پایش می کوبید و می گفت: +من میدونم حاجی شهید شده اینا نمیخوان به ما بگن... حسین در آستانه در ایستاده بود، و "اَمَ یُجیب" می خواند . حلما یک لیوان شربت دست مادرشوهرش داد و گفت: _آخه چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟ دکتر گفت بابا با پاهای خودش از بیمارستان رفته...زیر برگه های ترخیص امضای بابا بود. مادر محمد جرعه ای از شربت نوشید و با غصه پرسید: +پس کجاست؟ پس حاجی کجاست؟ حلما سری تکان داد و بلند شد. یک لیوان شربت هم دست شوهرش داد و آهسته گفت: _باز به عمو عباس زنگ بزن شاید جواب بده. محمد موبایلش را از جیبش درآورد و بعد از لحظاتی نگران و کلافه گفت: -خاموشه، جلسه که میره نمیبره گوشیشو...میگم مطمئنی بابا و عمو باهمن؟ حلما لیوان شربت را تا  جلو دهان همسرش بالابرد و گفت: _بابا کجا رو داره بره آخه؟ یا سر کار میره یا پیش عمو عباس، ان شاالله میاد زودی. محمد نیمی از شربت را نوشید و گفت: -سلام برحسین(ع). مادرش تا این را شنید دوباره زد زیرگریه و زمزمه کرد: +حسین، حسین... حلما رفت روبه روی مادر شوهرش نشست و گفت: _اینطوری فقط خودتو اذیت میکنی مادر. مادرمحمد آهی کشید و پرسید: +پس چیکار کنم؟ حلما لبخندی زد و آرام گفت: _صبر ناگاه صدای برهم خوردن در، نگاه همه را به طرف حیاط چرخاند. حسین با یک دسته گل مریم وارد شد. درمقابل نگاه حیرت زده همه، گل ها را در دستان حلما گذاشت و گفت: ×اینم برای عروس گلم به مناسبت مادر شدنش. محمد مات قامت پدرش بود، که حاج خانم بلند شد و با تشر گفت: +مردمو زنده شدم نباید یه خبری بدی؟ نمیگی ما میایم بیمارستان میبینیم نیستی هزارجور فکرو خیال میکنیم. اصلا با خودت نگفتی... حسین جلو رفت و پیشانی همسرش را بوسید و گفت: ×تسلیم! حق با شماست حاج خانم غرغراتم به دیده منت! به جون میخرم درد دلاتو ببخشید باید خبرمیدادم. محمد زیرلب الحمدلله گفت، و دست حلما گرفت همانطور که به طرف راهرو میرفت گفت: -بابا من میرم دواهاتو بگیرم حلما رو هم میرسونم خونه میام ماشینتو تحویل میدم. حاج حسین به طرف پسرش برگشت و گفت: ×وایسا بابا شام بمونید کارتون دارم. بعد نیم نگاهی به چهره حاج خانم انداخت و ادامه داد: ×یکم دیگه اذانه بعد نماز زنگ میزنم رستوران غذا بیارن. محمد لبخندی زد و گفت: -بابا چه کاریه همه جا وقتی میرن عیادت گل و کمپوت میبرن بعد شما خودت گل اوردی شامم... حسین اخمی کرد و گفت: ×اصلا باتو کار ندارم. عروسمو نوه امو بذار پیشم تو هرجا میخوای برو. حلما دستی برشکمش کشید و لبخند ملیحی زد. محمد به طرف پدرش آمد و گفت: -اینطوریه؟ حالا سه تاشونو به من ترجیح میدی؟ چشم های حسین گرد شد و از روی تعجب تکرار کرد: ×سه تا؟ که همسرش با خنده دستی در هوا چرخاند و گفت:  ×بچه ها دوقلون، دوتا دختر هزار ماشاالله  🇮🇷ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین . . ‌ ꪆ ٖڪاغذ‌سفید‌آغوشے‌براے‌احساسات ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉ 🪄
⧉ 🪄 . . ‌ ୧ . 🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت ۳۶ °°قرار بعد از شام، محمد و مادرش مشغول شستن ظرفها بودند که حاج حسین آمد کنار عروسش به پشتی تکیه داد و گفت: -وقتی بی هوش بودم...باباتو دیدم +بابا مرتضام! چه طوری بود؟ -جوون،خوشتیپ، سرحال، عین اون موقع که تو جبهه باهم میرفتیم شناسایی +چ..چیزیم گفت؟ -خیلی باهم حرف زدیم +چی میگفت؟ چه حرفایی؟ -سید هم حرف همه شهدا رو زد؛ گفت تحت هیچ شرایطی رهبروتنهانذارین. گفت باید با حفاظت از نظام اسلامی برای ظهور امام زمان(عج)زمینه سازی کنیم. حلما آهی کشید و خیره گلهای قالی شد. حاج حسین دست عروسش را گرفت و با مهربانی گفت: -دخترم! میخوام چیز مهمی بهت بگم +بفرمایید باباجون -میدونم محمد مخالفت میکنه منم نمیخوام بهت فشار بیاد، هیچ اجباریم نیست ولی ضرورت هست. +من متوجه نمیشم اصلا -اگه شرایطی پیش بیاد که بتونی از دین و کشورت مقابل دشمنا دفاع کنی... +من؟ اخه چه شرایطی؟ -موقعیتی که بتونی با حفظ حریم و ارزشات، راه‌پدرتو برای دفاع از این آب و خاک ادامه بدی... ناگاه محمد به تقاطع نگاه های همسر و پدرش رسید. مکثی کرد و گفت: -ولی بابا... حلما و حاج حسین به طرف محمد برگشتند. محمد با اعتراض ادامه داد: -حلما به اندازه کافی تو این مدت استرس داشته، مثلا از دانشگاه مرخصی گرفت که... حسین لبخندی زد و گفت: _منم اصراری ندارم بابا فقط... حلما کلام هر دو را به دایره سکوت کشید: +باشه حسین یاعلی(ع) گفت، و درحالی که بلند می شد رو به محمد گفت: _پس چند روزی اینجا بمونید با خودم حلما رو ببرم سر پرونده... بعد چند قدم جلوتر دستی بر شانه محمد زد و گفت: _مراقبش هستم بابا نگران نباش. این را گفت و رفت طرف اتاق مطالعه اش. محمد روبروی حلما نشست. خودش را در مردمک سیاه چشمان همسرش، تماشا کرد. فقط زیرلب نجوا کرد: -حلما! حلما چشم هایش را آرام برهم زد و گفت: +آسمان بارِ امانت نتوانست کشید، قرعه کار به نامِ منِ دیوانه زدند! محمد شانه سر حلما را برداشت، آرام دسته موهای جلوی پیشانی همسرش را شانه زد و گفت: -ولی باید یه قراری بذاریم +چی؟ -هر وقت مهم نیست کجای کار باشه هرلحظه احساس خطر یا سختی کردی... +میام بیرون -قول؟ +قول -جونِ محمد؟ +قسم نده دیگه -بگو جونِ محمد +جون...محمد فردای آن روز بعد از اینکه محمد دیرتر از همیشه سرکار رفت. حلما و حاج حسین صبحانه خوردند و راه افتادند. مدتی بعد حاج حسین جلوی یک ساختمان دو طبقه نگهداشت. ماشین را پارک کرد و گفت: _پیاده شو باباجان.  🇮🇷ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین . . ‌ ꪆ ٖڪاغذ‌سفید‌آغوشے‌براے‌احساسات ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉ 🪄
⧉🥞 . . ‌ ୧ . صبح اونایی که تو این فصل روزشونو با آبجوش و لیمو شروع میکنن بخیررر😍 دمت گرم که حواست به سلامتی خودت هست💚 ꪆصٌبحانه‌مَن‌صبح‌بِخیرےازْتوست ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉🥞
⧉ 🌙 . . ‌ ୧ پیامبر(ص): ‌نزد من ، برای زن تازه زا ،🤱 درمانی همانند خرما🌴 . و برای بیمار ،🤧 درمانی همانند وجود ندارد🍯🐝 ꪆ ٖاینجا‌عَطـرحرم‌ْجاریست ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉ 🌙
⧉ ✈️ . . ‌ ‌୧ . .‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ”نمیدونم چقد شیرینے که وقتے کنارم انگار قاشق قاشق گذاشتن دهنم :)🩷🍯🫧” ‌‌‌‌ ꪆعــَطرِ تو بــرایِ ریـہ‌هایـَــم خـوب اســت ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉ ✈️
2.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⧉🌱 ‌ ୧ . "این فیکه🍯❌ اصلی داره این ویدیو رو نگاه میکنه!"😍🫵❤️‍🩹 + به حول و قوه الهی با این روش بریم ببینیم چندتا مخ میشه زد😂🫢💘 . . ‌ ꪆدست‌دَردسـت‌ِاُمیـد و رویاهای‌ِروشَـن ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉🌱
⧉ 💌 ‌ ୧ . . 🌱پارسال مادرشوهرم یه بهمون داد🍯 ماه بعدش شکرک زد🫣 به شوهرم گفتم حتما خوب نبوده!😒 📆یک ساله این مردی داره تو اینستا برای من پست میفرسته💌 که که شکرک میزنه خیلی مرغوبه :)))))🫠🫡🫶 . ‌ ꪆنسخہ‌هاےٖڪوچڪْ‌براے‌عشقاےْ‌بزرگ ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉ 💌
⧉🤠 🧀 ୧ . یبارم رفتم میوه فروشی انگور🍇 بگیرم، از فروشنده پرسیدم «انگورهاتون شیرین‌اَن؟» گفت «اگه خرس🐻 تو خونه داری نبَر، چون این‌ها رو بخوره دیگه لب به نمی‌زنه.»🙅‍♂ 🏮هنوزم یاد سطح طنزش میفتم میخندم:)))😁🤣 . ୧ خَندِه مُؤمِنْ، لَبْخَنْدِهْ (اِماٰم‌ِصاٰدِقْ) ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal . ⧉ 🤠