eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
°\💕/° °/ \‌° . . ‍ ‍ من خواندم وصیّت‌نامه‌ی این را که به همسرش میگوید که اگر نبودی، من به این راه نمیرفتم . شما بودی که کمک کردی من به این راه بروم✌️🏻 این‌طوره خانم ؟» همسر شهید که گویی از تلطّف آقا جا خورده ،🙄 چیزی نمے‌گوید . اما به زبان می‌آید که : - بله ، همین‌طوره ؛😌 محمد اصلاً خونه نبود و بار زندگی و بزرگ کردن چهار تا بچه ، روی دوش خانومش بود .❤️ در آغوش همسر شهید ، دختر ۲۰روزه‌ی شهید قرار دارد .👼 همسر شهید از آقا خواست که در گوش فرزندش اذان و اقامه بگوید .😇 آقا نیز رو به جمعیت مردان گفت که بچه را از مادرش بگیرند . آقا شروع کرد در گوش راست اذان گفتن😍💚 به گوش چپ که رسید گویا نوزاد هوشیار شده بود و کم‌کم داشت تقلّا می‌کرد که رهبر آهسته‌آهسته او را تکان داد تا مجدداً آرام شود . . . °/🕊\° بازآۍ دلبرا کھ دلم بۍقرار توست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal °\💕/°
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید مهدی عزیزی •• ــــــــــــــــــــــــــ
••🍃🕊•• | امروز بہ نیت: •• شهید امیر سیاوشی •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃 مدافع حرم [🌷]ارسال صلوات ها [🌷] @Deltang_Karbala99 جمع صلـوات گذشتہ: • ۲۳۰۰ • ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 @asheghaneh_halal ••🍃🕊••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید امیر سیاوشی •• ـــــــــــــــــــــــــ
••🍃🕊•• | امروز بہ نیت: •• شهید رسول خلیلی •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃 مدافع حرم [🌷]ارسال صلوات ها [🌷] @Deltang_Karbala99 جمع صلـوات گذشتہ: • ۱۳۰۰ • ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 @asheghaneh_halal ••🍃🕊••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید رسول خلیلی •• ــــــــــــــــــــــــــ
••🍃🕊•• | امروز بہ نیت: •• شهید مصطفی شیخ الاسلامی •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃 مدافع حرم [🌷]ارسال صلوات ها [🌷] @Deltang_Karbala99 جمع صلـوات گذشتہ: • ۳۳۳۳ • ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 @asheghaneh_halal ••🍃🕊••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید مصطفی شیخ الاسلامی •• ــــــــــــــــــ
••🍃🕊•• | امروز بہ نیت: •• شهید حاج اسماعیل حیدری •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃 مدافع حرم [🌷]ارسال صلوات ها [🌷] @Deltang_Karbala99 جمع صلـوات گذشتہ: • ۱۴۱۴ • ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 @asheghaneh_halal ••🍃🕊••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید حاج اسماعیل حیدری •• ـــــــــــــــــــ
••🍃🕊•• | امروز بہ نیت: •• شهید حامد کوچک زاده•• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃 مدافع حرم [🌷]ارسال صلوات ها [🌷] @Deltang_Karbala99 جمع صلـوات گذشتہ: • ۱۳۲۰ • ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 @asheghaneh_halal ••🍃🕊••
|≡🦋≡| |≡ ≡| ✨مَݩ عَشِقَ،...... فَعَفَّفَ ثُݦَ ماتَ، ماتَ شَهیداً✨ شدن فقط گلوله خوردن تو میدان نیست تا شہید نباشے شہید نمےشوے . باش شهید مےشوی . |≡💙≡| بہ‌دنبالِ کسۍ جاماندھ از پرواز میگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |≡🦋≡|
°\💕/° °/ \‌° . . برای منی که فرمانده اش بودم باور کردنی نبود، اما عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود.😳 اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید دختر عمویش بود که نامزدش شد.💍 روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود،پرسیدم: دختر عمویت رو دیدی؟ گفت: نه واقعا!!🙄 چنین آدمی هست که می‌شود شهید مراقب چشمش هست.💯 گفتم: تو از آنهایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است...♥️ ✍ سردار اباذری . °/🕊\° بازآۍ دلبرا کھ دلم بۍقرار توست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal °\💕/°
هدایت شده از خادم مجازی
••🍃🕊•• | امروز بہ نیت: •• شهید مهدی حیدری •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃 مدافع حرم [🌷]ارسال صلوات ها [🌷] @Deltang_Karbala99 جمع صلـوات گذشتہ: • ۶۰۰ • ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 @Khadem_Majazi ••🍃🕊••
هدایت شده از خادم مجازی
••🖤🕊•• | امروز بہ نیت: •• شهید وحید نومی گلزار •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🖤 مدافع حرم [🥀]ارسال صلوات ها [🥀] @Deltang_Karbala99 جمع صلـوات گذشتہ: • ۱۵۲۰ • ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 @Khadem_Majazi ••🖤🕊••
🖤 "امشب شهادت نامه ی عُشاق امضا می شود... " سال بعد این ایام یک عده را به نام می‌شناسند همان هایی‌ که می‌دانستند چگونه بخواهند و بگیرند... اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک🫀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
⧉ 🪄 . . ‌#عشقینه ୧ . . #پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_بیست_و_یک سمانه نتوانست، جلوی هق هق اش را بگیرد،چطو
⧉ 🪄 . . ‌ ୧ . . 📆 چهار سال بعد ماشین را خاموش کرد، و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد، و بعد از کمی گشتن، کلید را پیدا کرد ، سریع در را باز کرد، وارد حیاط شد، سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ، وارد که شد، امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت: ــ آخ جون زندایی سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید. ــ مامانی کجاست؟ صدای صغری از بالای پله ها آمد: ــ اینجام سمانه بعد از سلام و احوالپرسی صغری گفت: ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟ ــ میرید مزار شهدا ــ آره امروز پنجشنبه است قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد، سمانه نگاهی به صغری انداخت، صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود، همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد و بدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت. با صدای سمیه خانم، هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت: ــ خسته نباشی مادر، بیا یکم بشین استراحت کن ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم، امروز کمی کارم طول کشید ــ خدا خیرت بده دخترم سمانه دست سمیه خانم را گرفت، و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند. سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد، سریع سوار ماشین شد، دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد، سمیه خانم بعد از کمیل شکست، پیر شد،داغون شد، اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت.... به مزار شهدا که رسیدند، با کلی سختی جای پارک پیدا کردند، سمانه بعد از خرید گل و گلاب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند، کنار سنگ قبر مشکی نشستند، مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود، واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد، گلاب را روی سنگ ریخت، و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد: _ کمیل برزگر🌷 آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد. بعد از شهادت کمیل، همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود، چندباری هم آقا محمود گفت، که من به این چیز شک کرده بودم. سمانه با گریه های سمیه خانم، به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد، و اشک هایش را پاک می کرد، آرام سمانه را صدا زد : ـــ سمانه دخترم ــ جانم خاله _میخوام در مورد موضوع مهمی باهات حرف بزنم ــ بگو خاله میشنوم ــ اما قسمت میدم به کمیل، قسمت میدم به همین مزار، باید کامل حرفامو گوش بدی سمانه سرش را بالا آورد و با نگرانی به خاله اش نگاه کرد: ــ چی میخوای بگی خاله؟ ــ به خواستگاری آقای موحد جواب مثبت بده! . ‌ ꪆ ٖڪاغذ‌سفید‌آغوشے‌براے‌احساسات ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉ 🪄