eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . •🪴• •عارفی رفت به آینده چو برگشت، همی• •دیدم او مست شده!حال و هوایی دارد!• •گفتمش چیست درآینده چه دیدی؟!گفتا:• •به‌به ایوان حسن، عجب صفایی دارد!!!• . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . |✨| يُرسلنا الله بعضنا لبعضٍ كالأرزاق |🦋| خدا بعضے از ما رو |😉| براے بعضے دیگہ مثل رزق مےفرستہ… 🙄👀 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •<      > . . •🏔• جمعـہ بہ جمعـہ با دوستـاش مۍرفت ڪوهنوردۍ، یڪ بار نشد ڪہ دست خالۍ برگــرده. •💐• همیشہ برام گلــہاۍ وحشۍ زیبا یا بوتہ‌هاۍ طلایۍ مۍآورد. معلوم بود ڪہ از میون صــدتا شاخہ و بوتہ به زحمت چیــده . •🌾• بعد از شہــادتش رفتم اتاق فرمـاندهۍ تا وسایلشو ببینم و جمع ڪنم. دیدم گوشہ اتاقش یہ بوتہ خــار طلایۍ گذاشتہ ڪہ تازه بود. •💖• جــریانش رو پرسیدم، گفتند: از ارتفــاعات لولان عــراق آورده بود. شڪ نداشتم ڪہ براۍ من آورده بود. 🌷شـهـیـد دفاع مقــدس سید حســن آبشناسان . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌>  Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.| |• 😇.| . . ✨نشـونــه‌های پیشـرفـت:👇 -به خاطر ڪمبودهاۍ خودت دیگران‌رو آزار نمیدے!🤗 ⊹برای برنده‌شدن بحث نمی‌ڪنی.🙂 -دیگه راجع‌به هـر چیزے نظر نمیدی.😶 ⊹دیگه دنبال تایید دیگران نیستی!👌 -فقط براۍ خودت زندگی می‌ڪنی.🙃 ⊹تقصیررو گردن ڪسی نمی‌ندازے.😌 -دیگه سعی نمی‌ڪنی نظر دیگران‌رو جلب ڪنی!😇 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
‡🎀‡ ‡ ‡ . . █████‌❤️█████ ـ چــــــــــــــــادرم را باد نـــیاوردھ ڪہ بــــــاد ببـرد پرچم غیرت همہ سرزمیــــنم است مردانے که سرخے خونــــــــــشان را به سیـــــــاهے آن بخشـــــیدند . . . من امانــــــت دارِ خونتان می مانم █████❤️█████ـ . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
YEKNET.IR - tak - vafat hazrat masoume 1401 - pouyanfar.mp3
4.72M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 آہ اے دِل... حسینے بمـــــــون...(: حسینے بمــــــــیر...♥ . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• در‌جاده‌ی‌موفقیت‌جریمہ‌ی‌ سرعت‌وجودندارد‌پس‌هرچقدر میتونی‌گازبده‌و‌بہ‌جلو‌برو🥛🍓 . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . تـــ🙄ــو مهمترین زنِ جهانے😌👌 چون من... دوستت دارمـــ💙 😍❤️ . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش‌_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره8⃣ بهـ قـول آقای چـاووشے جـان م
«💕» «🤩» ❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره9⃣ ~ 💚عزیزدلم ~ 🎈تا اومدی تو زندگیم ~ 😍همه چیز بهشت شد _چقدر خوبید شما😄☺️_ . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] حال و حوصله ی مغازه را نداشتم. چند روزی بود که با خودم خلوت کرده بودم و به راهی که در آن چندین سال به اشتباه قدم گذاشتم، فکر می کردم. دوست داشتم از جایی شروع کنم اما نمی دانستم از کجا... اصلا نمی دانستم باید چه چیزی را شروع کنم و اصلا در چه مسیری قدم بگذارم که باز هم به بیراهه نروم. کسی را نداشتم از او راهنمایی بگیرم. دلم را توی مشتم محکم گرفتم و از خانه بیرون زدم. قصد داشتم پیاده کمی قدم بزنم و البته با ماشینم نمی توانستم جایی بروم چون به تعمیرگاه سپرده بودم برای صافکاری و محو کردن آثار خشم شیطان‌. نزدیک مسجد بودم که... _ گفتی بچه ی این محل نیستی که... برگشتم. صدایش را می شناختم اما از دیدنش بیشتر شوکه شدم. _ نیستم... یعنی سلام... _ سلام پسرم... پس فکر کنم خاک این محل دامن گیرت کرده. نمی دانستم چه بگویم. دوست هم نداشتم بیشتر از این دروغ بگویم اما چه کنم که از اول گیر آن دروغ بی موقع بیمارستان افتاده بودم و همینطور زنجیره وار دروغ بود که پشت دروغ بافته می شد. _ اومدم جای زمین افتادنم رو ببینم خندید و گفت: _ خاطرات بد رو خیلی مرور نکن. اصلا ما دوست نداریم از مسجد محلمون چنین خاطراتی داشته باشی. پس... دعوتت می کنم به مجلس ختم قرآن. میدونی که چند روز آینده ماه رمضان شروع میشه... ما میخوایم بعد از نماز جماعت ظهر و عصر، روزی یک جزء از قرآن رو بخونیم و آخر ماه ختمش کنیم ان شاءالله. برات مقدروه بیای؟ دوباره لبخندی معنادار زد و گفت: _ محله تون که خیلی از اینجا دور نیست؟ جواب سوال دومش را ندادم اما در جواب سؤال اولش بی رودرواسی گفتم: _ من اصلا نماز نمی خونم. تا حالا روزه هم نگرفتم. قرآن هم در حد همون آیاتی که تو مدرسه یادمون می دادن، خوندم. نفس راحتی کشیدم و گفتم: _ با اجازه تون. پیرمردی از جلوی درب مسجد بلند گفت: _ چی شد حاجی؟ چرا نمیای؟ با صدایش میخکوب شدم. _ آهای پسر جون. یه کمکی به ما نمیدی؟ نماز و روزه رو بیخیال شدی... تا حالا به کسی هم کمک نکردی؟ « چی از جونم میخواد؟» با اکراه برگشتم و دیدم جعبه ای چوبی که نقش و نگار خاص و زیبایی روی آن حک شده بود کنار ویلچرش بود. با اشاره به جعبه، لبخندی زد و ویلچرش را به حرکت درآورد و به سمت مسجد رفت. جعبه را برداشتم و پشت سرش بی صدا وارد مسجد شدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] چند نفر از چهارپایه و نردبان بالارفته بودند و مسجد را غبار روبی می کردند و همان پیرمردی که حاج آقا میمنت را صدا زده بود، به جوانی که جاروبرقی استوانه ای و بزرگ مسجد را دنبال خود می کشید، می گفت که از کجا جارو کشیدن را آغاز کند. _ جعبه رو بذار توی اون قفسه. و قفسه ی چوبی ساده ای که گوشه ی مسجد قرار داشت و پر بود از کتاب های کوچک و بزرگ را با اشاره ی انگشت نشانم داد. جعبه را که گذاشتم حسی دو جانبه از حضورم در مسجد داشتم. هم آرام بودم و هم بی قرار که مرا چه به مسجد؟ می خواستم شروع کنم به خوب شدن اما نه از مسجدی که جای تمام مقدسی مآب ها و حاجی حزب اللهی ها بود. مرا چه به این عصاقورت داده های نعلین سعلینی؟ می خواستم از کنار دیوار، آرام از محیط مسجد بیرون بروم که... _ پسرم... سر این بنر رو بگیر و وصل کن به اونجا. پیرمرد که انگار سرایدار مسجد بود این بار وظیفه ای بر من محول کرد. بنر بزرگی بود که نیمی از یکی از دیوار های مسجد را می پوشاند و علاوه بر نقش و نگار و رنگ و لعاب زیبایی که داشت، با خطی زیبا و درشت وسط آن همه نقش گل و بلبل نوشته شده بود « حلول ماه بهار قرآن مبارک باد» بدون شک منظور از ماه بهار قرآن «رمضان» بود اما چرا به بهار قرآن نامیده می شد؟! وسط سوالات ذهنم... _ میخوای بهم بگی چرا نماز نمی خونی یا روزه نمی گیری؟ کمی پا به پا کردم و گفتم: _ چی بگم... من تا چیزی رو نشناسم اصلا طرفش نمیرم. من هیچ شناختی از نماز ندارم حتی بلد نیستم درست بخونم. یا اصلا نمی دونم گرسنگی کشیدن چه فایده ای داره... و این را با پوزخندی بی اختیار بیان کردم. _ میخوای کمکت کنم جواب سوالتو پیدا کنی؟ شاید متقاعد شدی و به ماه بهار قرآن امسال برسونی خودتو... حیفه... سکوت کردم. نه مایل بودم به بیشتر ماندن با این مرد زیرک و نه پای رفتن داشتم. انگار کسی را پیدا کرده بودم تعلیماتی از او بگیرم که تا کنون باید به دیدگاهش می رسیدم. _ دنبالم بیا... اینجا فایده نداره. میریم خونه ی ما و دل سیر حرف می زنیم. فقط یه تماس با خانوادت بگیر بگو نمیای. زن داری؟ خندیدم و گفتم: _ هنوز عقلمو از دست ندادم. البته دور از جون شما _ ان شاءالله که مجنون هم میشی... پس زنگ بزن به مادرت بگو مهمون دوستت هستی. ناهار رو باهم می خوریم و حسابی بحث می کنیم. و گوشی خودش را از جیبش درآورد و مشغول برقراری یک تماس شد _ نمیخوام مزاحم بشم. آدرستونو لطف کنید بعدا میام خدمتتون. با دست به من اشاره ای کرد و طی مکالمه اش با کسی حضور مرا در کنارش اعلام کرد و با هم راهی شدیم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal