°•| #دردونه👶 |•°
•{..اگر یک بار کودکتان را توبیخـ😡
کردید،
باید ده بار او را تحسینـ☺️ کنید
تا حس ناخوشایند توبیخ از بین
برود؛🌧
زیرا یک اتفاق بد، بیشتر از یک
اتفاق خوب در ذهن انسان
خصوصا کودکان مےماند..}•🌸🍃
..•{💠}•.. @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🕊🌷
🌷
#چفیه | #عشقینه
بعدازجارےشدن عقـ😍ـد بامهریه۱۴سکه
حضرت امام فرمودند:
👈باهم خوب باشید👉
این سفارش درتمام لحظات زندگـ💓ـےمابود
اگراختلاف سلیقهای ایجاد میشد
جمله امام راتکرارمیکردیمـ😌
#همسرشهید
#شهیددستواره
به ڪانون شهدایے ما بپیوندید👇
🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ]
🌷
🕊🌷
😜•| #خندیشه |•😜
#جنبش_سبز✍
محمد خاتمے همان کسے ست
کـــه فرمود👇
اگر روحانے ابقا نشود😏
وضعیت کشور از دوران
احمدےنژاد هم بدتر هم
خواهد شد
ما #تضمین_روحانی هستیم😉
۱۳۹۶/۲/۱۲
بابا تضمیــن😉 ضامــن ما هم
میشے یه ملیلیارد ناقابݪ بگیریمـ☺️
قوݪ مےدیمـ حداقݪ فرار نـڪنیم😢
یا اگـــه رفتیمـ براتــ دعوتـ نامـه بفرستیم😂
•||خندیـــــ😜شـــه نوشتــ✍||•
داداش یڪے مے خواد بیا ضمامـــن😄
خودتـــ شـــه از بـــــس پیشینـــه😏
درخشانـــے دارے رئیسـ اصلاحاتـــ😒
چنــــد بدیــم😜 دستــ بردارے از
اظهـــار فضــل 🙂و مردمـ و فریبـ ندے
البتــــه شایـــد ما داریمـ ڪفر ☹️
مےگیم به قــول عامـــو ظریــف😎
وگرنه ما خیـــــلے خوشبختیم😐
خودمـــون خبر نداریــــم😏
خاتمے ڪجایے.....؟!😂😅
دقیــــقا ڪجایے.....؟!😁😀
مےترسیم چهـــار روز دیگه😌
بگـــن رفته ڪانادا پیـــش خاورے جون😳
والا!!!!
ڪلیڪ نڪنے عــازمـ ڪانادا میشے😒👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_اول °•○●﷽●○•°
#خادمانه
قسمت اول رمان زیباے
🌸🍃ناحلــہ🍃🌸
#شهید_زنده
حاج حسین یڪتا:
آن ڪسے ڪه ولایتمـدار است،🍃
آن ڪسے ڪه چشمش👀 و گوشَشـ👂 به دو لبِ🗣 ولایـت است، او قطعاً ضرر نمےڪند.😊👌
🕊} @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_پنجاه_و_سه °•○●﷽●○•° بهش نگاه کردم و گفتم _حاج اقا؟ +جانم پسرم _خو
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_چهار
سرمو انداختم پایین و:
_خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون.
چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه .
هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید .
تیغای ماهی و که برداشتم،ماهی و براش تو بشقاب ریختم.
رفتم دستم و شستم و خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم.
نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم.
یه پرتقال برداشتم و نشستم پیش بابا ومشغول خوردن شدم که بابا گفت:
_چرا غذا نمیخوری؟
واسه اینکه دروغ نگم گفتم
_خب الان پرتقال خوردم .
نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد.
تلویزیونو روشن کردم و در حال عوض کردن کانالابودم که بابا گفت
+آروم بگیر بچه . سرم گیج رفت.
مگه سرِ جنگ داری با کنترل!
_نه اقاجون . نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده ای شدم!
یه لبخند رو لباش نشست .
غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه.
آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود!
رفتم تو اتاقم.
میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود
حتما ریحانه اینجا انداخته بودتشون
یکیشو باز کردم.
دونه دونه صفحه هاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم
ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد.
چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم.
چرا یادم رفته بود مامانمو...!
مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که....
من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟
عکس دست جمعیمون بود.
مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکسو زنداداش انداخته بود.
بیچاره زنداداش نرگس!!
بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود.
از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما.
به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود.
روصورت مامان دست کشیدم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
دلم میخواست محکم بغلش کنم و دردامو براش بگم.
تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد
با همه ی مشکلات و سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود.
به چهره خودم نگاه کردم .
اون موقع تازه بیست و یک سالم شده بود.
ینی دقیقا روزِ تولدم بود.
دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن...
همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما.
همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود
برا همین نمیذاشت بریم خواستگاری سلما.
دو سال ازم کوچیک تر بود.
ولی ....
از خامی و بچگی خودم خندم گرفت.
چه پسر بچه ی تندی بودم .
باورم نمیشد من با اون همه تند و آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آروم و آروم پسند شده.
باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم۶ سال منتظر موندم.
چقد دیوونه بودم!
به ریحانه پیامک زدم :
_فردا بریم سر مزار مامان ،که بعد چند دقیقه گفت :
+باشه.
از اتاق بیرون رفتم.بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود.
تلویزیونو خاموش کردم و رو بابا پتو کشیدم.
خودمم رفتمتو اتاق نشستم و لپ تاپ و روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه های هیئت شدم
ساعت دم دمای ۱۲ بود
به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم.
دوربین و گوشیم وبه لپ تابم متصل کردم.
عکسای شهدا و خوزستان وبه لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهتر و انتخاب کردم و توگوشی کپی کردم.
رسید به عکسای عقد ریحانه!
عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم.
رو چهره ی ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود!
زوم شدم رو خودم .
چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم...
درکل تو عکس خیلی خوب افتادم.
عکسو عوض کردم
عکس بعدی از من و روح الله و بابا و ریحانه بود.
دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان!
ان شالله همیشه بخندن و خوشبخت زندگی کنن.
عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود.
خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم .
روسری سرش بود.
صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد.
با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود.
بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ ارایشیو رو زبونش بیاره بنده خدا.
چقدر سختی کشید از دست من.
دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشیم.
پی سی و باز کردم و مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش.
اسمش چی بود ...
اها فاطمه!
فوری عکسُ بستم.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست