عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هفتادو_شش ♡﷽♡ طاهره خانم رو ترش میکند:حرفی نیست در این مورد! کرب
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هفتادو_هفت
♡﷽♡
خود طاهره خانم هم نمیدانست چرا تا این حد لج کرده است!
بحث آبرو ی خودش میان بود قرار و مدارهایی که بین او بود و مهری خانم!
مستبدانه گفت:اصلا آیه بهترین ولی من فقط نگار و عروس خودم میدونم! امیرحیدر نمیدانست به
این حرفها بخندد یا حرصش را بخورد!
_خب چرا لج میکنی مادر من؟
_حیدر سه ساله حرف تو توی اون خونست هرچی خواستگار میاد برای این دختره مادرش رد
میکنه چون قرار تو بشی دامادش تو بشی پسرش...
امیرحیدر به میان حرفش حرف میاورد و میگوید:کی این قرارو گذاشته؟ کی از من نظر خواسته؟
مادر من این عین بی منطقی و نا عدالتیه!
کربلایی ذوالفقار میگوید:بابا جان هرچی تو بگی همون میشه
طاهره خانم بی هوا میگوید:یعنی چی هرچی اون بخواد آقا؟
_طاهره جان منطقی باش خودتو بزار جای نگار اگر من یه عمر بی علاقه کنارت زندگی میکردم
تحمل میکردی؟
_خب ...خب علاقه به وجود میاد...اصلا عشق بعد از ازدواج موندگار تره!
صبر کربلایی ذوالفقار لبریز میشود صدایش را بالا میبرد:
_بسه دیگه خانم! هرچی کوتاه میام شما بیشتر لج میکنی! تمومش کن دیگه
طاهره خانم هم دیگر تاب نمی آورد و اشک ریزان سمت اتاق میرود...
امیرحیدر متاسف میخواست از جایش بلند شود و دنبال مادرش برود که کربلایی ذوالفقار دست
روی پایش میگذارد و میگوید:من میدونم دارم چیکار میکنم بشین حیدر ...بشین
امیرحیدر مستاصل دست توی موهایش فرو میبرد و میگوید:لعنت به من که مادرم به خاطر من
چشماش اشکی بود
کربلایی با لبخند محوی میگوید:دلش از یه جای دیگه پر بود. میدونی بابا جان زنها خیلی خوبن
مایه آرامش و آسایش زندگی اصلل زیبا میکنن زندگی رو ولی نذار افسار زندگی رو دستشون
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هفتادو_هفت ♡﷽♡ خود طاهره خانم هم نمیدانست چرا تا این حد لج کرده
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هفتادو_هشت
♡﷽♡
بگیرن از پسش بر نمیان و بقیه رو هم بد بخت میکنن تو ذاتشون مدیریت کردن نیست! منم
اشتباه کردم تا اینجا سکوت کردم!
___________________
کلاس احکام که تمام شد همگی از کلاس بیرون زدند جز امیرحیدر که دو زانو گوشه ی حجره و
خیره به گل های قالی نشسته بود.گریه های مادرش و اوضاع فکری اش و در کل زندگی اش
حسابی به هم ریخته بود.
آنقدر غرق در افکارش بود که متوجه حضور حاج رضاعلی نشد و زمانی به خود آمد و پیرمرد با
صدای عرشی اش سلامش داد. متعجب از جایش بلند شد
_سلام استاد ...ببخشید اصلا متوجه حضورتون نشده بودم.
حاج رضاعلی لبخندی میزند و میگوید:بشین جاهل ....بشین عیبی نداره!
کنار حاج رضا علی گوشه ی همان حجره ی دنج مینشیند و هر دو یک فنجان سکوت صرف میکنند
و بعد حاج رضا علی میپرسد:فکری هستی این روزا!
امیرحیدر لبخند میزند و میگوید:مثل اینکه خدا یه نیمچه جنمی دیده تو ما داره امتحانمون
میکنه!!!عجیب هم سخت امتحان میگیره!
حاجی لبخند محوی میزند و بی مقدمه میپرسد:میدونی عشق یعنی چی؟
امیرحیدر متعجب میگوید:عشق؟یعنی دوست داشتن دیگه!
حاج رضا علی این بار میخندد و میگوید:تو چجور آخوندی هستی دو قرون سواد عربی نداری؟
امیرحیدر هم به طبع میخندد...مثال اگر هرکه غیر حاج رضا علی بود به او میگفت سواد آکادمیک
دارد در سطوح بالا اما این پیرمرد را خوب میشناخت حتما بعدش توصیه میکرد که برود بگذارد
کنار کوزه آبش را بخورد!
حاجی خیره به چشمهایش میگوید:عشق دوست داشتن معمولی نیست... لفظ عشق یعنی یه
دوست داشتنی که بالجبازی همراهه. یه جور خوشکل تر و قشنگ تر از دوست داشتن
معمولیه...دیدی این شاعرا چه لجبازن؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هفتادو_هشت ♡﷽♡ بگیرن از پسش بر نمیان و بقیه رو هم بد بخت میکنن ت
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هفتادو_نه
♡﷽♡
حالا هرچی منو تو بخوایم ماس مال کنیم که خب منظور همون شراب طهور بهشتیه با لجبازی میگنه نه همون شراب زمینی
حروم! عاشقن دیگه قشنگه اینا اصلا!
گنگ حرف میزد استاد امیرحیدر عجیب در گیرِ منظور حرفهای استادش بود
_میدونی سید...اگه خوب نگاه کنی عشق خیلی خوش نگار تر از حب وعللقه است...آدم که عاشق
میشه آی خوشکل میشه آی دنیا خراب کن میشه آی دنیا نازشو میکشه! دعواهاشو دیدی با دنیا؟
هی دنیا میگه مال،ثروت آدم لجبازی میکنه میگه نه فقط خدا!
هی دنیا میگه شهرت،شهوت! آدم لجبازی میکنه میگه نه فقط خدا!
هی دنیا میگه طمع،غرور آدم لجبازی میکنه میگه نه فقط خدا!
میبینی حیدر اصلا آدمهای عاشق خیلی فاخرن!
همین ازدواج.... خدا میگه ازدواج کنید تا یکم طعم دوست داشتن و دوست داشته شدنو بچشید
بعدش راحت عاشق بشید...یعنی اصلش زندگی مشترک کلاس تمرینیه! واسه اون عشق واقعی...
حالا من نمیدونم چی شده یه عده همین جوونا تا به هم میرسن میگن فقط تو!!! اینا با فرعون
پرستا چه فرقی دارن!نه سید فقط تو نه! یه ذره تو بقیه اش خدا!!!!
امیرحیدر مات استادش می ماند...چه میشنید؟ بی رود وایستی میگوید: منم یه لنگه ی اسمونی
میخواستم... که باهاش آسمونی شم ولی مثل اینکه خدا صلاح نمیدونه!
حاج رضاعلی دست میگذارد روی شانه امیرحیدر و میگوید:به قول این جدیدیا کلیشه ای حرف
میزنی!زیاد درگیر و بند یه چیز نباش...وقتی آدم خیلی رو یه چیزی فکر میکنه عجولِ اون چیز
میشه عجولِ اون چیز شدن سامون اونچیزو به هم میریزه!
یه دونه سیبو میکاری بشین بالا سرش تا صبح فرداش ابو حمزه و شعبانیه و کمیل بخون به این
حاجات که خدایا همین الان این درخت میوه بده!!!نمیده سید جان هرچقدرم دعا کنی نمیده چون
وقتش نشد چون شرایطش مهیا نیست! صبر کن... صبر کن...توکل کن...درست میشه...
از جا بلند میشود و از در بیرون میزند حین پوشیدن دمپایی آخوندی هایش زمزمه میکند و به گوش
امیرحیدر متفکر میرسد:از خاک مرا برد و به افلاک رسانید /این است که من معتقدم عشق زمینی
است!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هفتادو_نه ♡﷽♡ حالا هرچی منو تو بخوایم ماس مال کنیم که خب منظور ه
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد
♡﷽♡
حالا امیرحیدر و قلب وفکر آرام شده اش کنار هم توی حجره نشسته بودند. این وام نگرانی را از
خود کند و به خدا سپرد...اصلا حاج رضا علی پیامبر بود...پیامبر آرامش...سکون... ازخودت به
خودت میرساند تورا این پیر مرد
گوشی همراهش را برداشت و شماره خانه شان را گرفت و بعد از چند بوق الیاس گوشی را
برداشت:
_سلام داداش
_سلام مامان هست؟
_سرش درد میکنه دراز کشیده
_گوشی رو بده بهش
الیاس گوشی را سمت مادرش میگیرد و طاهره خانم به ناله هایش آب و تاب بیشتری میدهد:بله؟
لبخند امیرحیدر در آمده بود از این نمایش ها:سلام مامان جان
_کاری داشتی؟
_بالاخره کار خودتونو کردید؟
_چی میگی امیرحیدر؟
_شما بردید...قرار خواستگاری رو با هرکی که میخوای بزار
طاهره خانم متعجب میپرسد:حالت خوبه حیدر؟
_امشب یکم دیرمیام با بچه ها تو کارگاه کار داریم کاری ندار؟
و طاهره خانم گنگ خداحافظی میکند!
آخوند! عبایش را روی دوشش جابه جا میکند و یاعلی گویان از جا برمیخیزد... او کارش را کرده
بود تلاشش را کرده بود وخوب میدانست با اشک مادر و اذیت کردنش حتی اگر به خواسته اش
برسد هم خوشبخت نخواهد بود.....امیدوار تر از قبل میرفت تا امتحان پس دهد او میدانست
داییش اش هم با هر شرایطی کنار نمی آید...اما اگر میشد هم..
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد ♡﷽♡ حالا امیرحیدر و قلب وفکر آرام شده اش کنار هم توی حجره
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_ویک
♡﷽♡
خانه مان غلغله بود.همین امروز ابوذر مرخص شده بود و تا جاگیر شد اولین سری عیادت کننده ها
که خانواده ی زهرا جان باشند آمده بودند
سینی چای را بر میدارم و تعارفشان میکنم سرم از شدت خستگی ودرد داشت میترکید
دیشب شیفت شب بودم و امروز هم گرفتار کارهای ترخیص ابوذر
آرام دم گوش مامان پری میگویم::من برم خونه بخوابم؟ سرم داره میترکه...فردا میام
_اگه خیلی حالت بده بریم دکتر؟
_نه عزیزم از خستگی خیلی زیاده برم حالا؟
چادرش را مرتب میکند و میگوید: برو عزیزم شامتم میدم کمیل بیاره برات
با خدا حافظی از جمع راهی خانه میشوم. سوز زودهنگام زمستان لرز به تنم می اندازد
قفل در را با بدبختی باز کردم و خودم را تقریبا داخل انداختم. صدای خنده از سوئیت می آمد و من
تصور میکردم امیرحیدر با لبهای خندان زیباییش چند برابر میشود. بی حرف پله ها را بالا میروم
که در میانه راه در سوئیت باز میشود و بعدصدای مردی می آید که میپرسد:حالا قرار خواستگاری
رو کی گذاشتن آقا سید؟
مات میمانم...آقا سید؟ خواستگاری؟
چه میگفتنداینها!
اشتباه نمیکردم صدای کلافه ی امیرحیدر بود که میگفت: نمیدونم والا با این عجله ای که مامان
داشت فکر کنم همین فردا پس فردا باشه!
دست میگذارم روی قلبم...نکن دلکم! اینچنین خودت را بر درو دیوار سینه ام نکوب میشکنی!
خیس عرق با زانوان شل شده به در خانه میرسم و در را باز میکنم...
سکوت فریاد میکرد در خانه و هیچکس نبود...گفته بودم پرده های خانمان حریر قهوه ایست و
مبلهایمان با آن ست است؟ فرشمان هم تم گردویی دارد. آشپزخانه مان هم ست سفید دا.... بی
حوصله سمت اتاقم میروم ومثل خلسه ای ها لباس از تنم خارج میکنم....
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_ویک ♡﷽♡ خانه مان غلغله بود.همین امروز ابوذر مرخص شده بود و
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_ودو
♡﷽♡
راستی آیه آقا سید با آن عجله ای که مادرش داشت فکر کند همین فردا پس فردا برود به
خواستگاری!
راستی من حالا باید چه کار کنم؟نگاهم میرود سمت کشو میز مطالعه ام. همانجا گذاشتمش
...کشو را باز میکنم و جعبه ی حاوی اعتراف نامه ی آرمیده میان گلبرگ های یاس را بیرون
میکشم...
نگاه میکنم به برگه ی خوشبو...چه روز خاصی بود آنر روز درست اندازه ی دوست داشتنم!
حالا چطور باید لحظه ویرانی یک احساس را اعلام کرد؟ لحظه متلاشی شدن رویاهای شبانه ات
را؟یک عاشق چطور میتواند لحظه شکسته شدنش را ترسیم کند؟ راستی دلم یک جوری شد!
شکستنی بود دیگر....تقصیر خودم بود که نگذاشتمش توی جعبه ای و رویش ننوشتم مراقب
باشید شکستنی است آنوقت شاید هیچ احساسی بی هوا پا رویش نمیگذاشت که این بشود حال و
روزش!راستی چطور باید یک آرزو را به خاک سپرد؟ غسل و کفن من نمیدانم که!
تقصیر من نیست...باید یقه ی این داستان سراها را گرفت که همه پایانشان خوش میشود آدم
خیال برش میدارد که ماهم یکی از آنها! آیه تو چه خونسردی! دوستش داشتی آخر!
کاغذ را بر میدارم و میخواهم مرگ رویایم را ثبت تاریخی کنم...خودکار را به دست میگیرم و روی
کاغذ اینچنین مینویسم:
.................................................. ..................................................
........................... ..................................................
.................................................. ..................................................
........................... ..................................................
.................................................. ..................................................
........................... ..................................................
.................................................. ..................................................
........................... ..................................................
.................................................. ..................................................
.......................... ..................................................
.......................... ..................................................
.................................................. ..................................................
...................... ..................................................
.................................................. ..................................................
.............................................(دقیقا باهمین لحن!)
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_ودو ♡﷽♡ راستی آیه آقا سید با آن عجله ای که مادرش داشت فکر
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_وسه
♡﷽♡
[فصل پانزدهم]
کربلایی ذوالفقار کتش را می اندازد روی دوش امیرحیدرش میگذارد...حیدر تعارف میکنداما
کربلایی بی توجه به تعارفاتش کنارش مینشیند و درآن شب سرد نگاه میکند به آسمان ابری
و بعد میگوید:کم آوردی حیدر؟
امیرحیدر متعجب نگاهش میکند:کم آوردم؟
_پشت و پا زدن به دلتو میگم
حیدر میخندد:پشت و پا نزدم به دلم...تلاشمو کردم باقیشو سپردم به خودش
_چطور دلت اینقدر قرصه؟
_یه ترسی که هست ولی بهش اعتنا نمیکنم...یعنی نباید بکنم!
___________________
راحله دست میگذارد روی یقه ی امیرحیدر و غر میزند:یه دقیقه آروم بگیردارم مرتبش میکنم
امیرحیدر کمی بیشتر از کمی بی حوصله بود آن شب...داشتند میرفتند خواستگاری آخر!
طاهره خانم گیره ی روسری اش را میبندد و بعد از سر کردن چادرش بلند آوا میدهد:حاضرید؟ دیر
شد!
راحله هم کارش راتمام میکند و سارا را از بغل الیاس بیرون میکشند و جمع از خانه بیرون میزند.
الیاس راننده میشود امیرحیدر پشت پیش مادرش مینشیند...
مدام ذکر میگفت تا اعصابش درست و حسابی بشود....دلگرم همان توکل بود که تاب می آورد این
لحظه ها را طاهره خانم خندان رو به پسرش میگوید:اخماتو باز کن پسرم... امشب شب اون
اخمهای زشت نیست
وخب این لحظه ها سنگین تمام میشد برای امیر حیدر...
راحله و شوهرش با ماشین خودشان پشت سر آنها حرکت میکردند و جز طاهره خانم تمام اعضای
خانواده غمبرک زده بودند.الیاس ماشین را روشن کرد تا خرید گل و شیرینی کسی حرفی نزد...
گل شیرینی را که خریدند و الیاس ماشین را روشن کرد طاهره خانم گفت: بلوارو بپیچ...
الیاس متعجب گفت:چیزی جا گذاشی؟
_نه
_پس واسه چی بپیچم؟خونه دایی از این وره ها
و طاهره خانم با لبی خندان میگوید: خونه معین نمیریم
همگی برای لحظه ای مات طاهره خانم میمانند امیرحیدرمیپرسد:چی میگید مامان؟
_دیروز زنگ زدی گفتی قرار خواستگاری رو با هرکی که دوست داری بزار منم دیدم امشب بریم
خونه ی آقای سعیدی بهتره!
امیرحیدر مبهوت تنها نگاه مادرش میکند و کربلایی ذوالفقار حرصی میگوید:لا اله الا الله عنان که
میدی دست زن جماعت همین میشه دیگه به صغیر و کبیر رحم نمیکنن همه رو مچل خودشون میکنن!
طاهره ابرویی بالا می اندازد و میخندد و الیاس هم لبخند زنان بلوار را میپیچد و بعد از چند دقیقه
راحله تماس میگیرد و الیاس توضیح میدهد.
امیرحیدر سکوت میشکند و میگوید:مامان جان چرا خب همون اول کاری اینکارونکردی؟
_تا دیشب بر سر همون حرفا بودم اما فکر که کردم دیدم خدا رو خوش نمیاد تو رو به زور بخوام
داماد معین کنم.دیدم خودخواهیه از احترامی که به من میزاری اینجور سوء استفاده کنم...میدونی
امیرحیدر؟ من دشمنت نیستم
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_وسه ♡﷽♡ [فصل پانزدهم] کربلایی ذوالفقار کتش را می اندازد رو
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_وچهار
♡﷽♡
_خب اینا رو که همه ما بهت صد بار گفتیم خانم؟
طاهره خانم ابرویی بالا می اندازد ومیگوید:دیشب خودم به این نتایج رسیدم!
کربلایی ذوالفقار با لبخند سری به نشانه تاسف تکان میدهد و الیاس چند دقیقه بعد جلوی در خانه
آقای سعیدی نگه میدارد. امیرحیدر حس میکرد این لحظه واین ساعت را باید با ذوق بیشتری
سپری میکرد اما درکمال تعجب خیلی دل قرص تر و آرام تر از چیزی بود که پیش بینی میکرد ....
لبخندی به لب آورد و یاد مثال قاسمی قاسم افتاد:
گر خدا یار است با خاور بپیچ
گر ورق برگشت موتور گازی به هیچ!
______________________
[از زبان آیہ]
بی حوصله دست گذاشته بودم زیر چانه ام و به مامان عمه ای که داشت میوه ها را میچید و
زهرایی که شکلاتهای پذیرایی را در ظرف مخصوصش میریخت نگاه میکردم.
مامان عمه نیم نگاهی به من انداخت و گفت:تو چرا شبیه ننه مرده هایی؟ خواستگاریته ها!
من هم میخواستم توی چشم هایش زل بزنم و بگویم:رفته است خواستگاری اویی که دوستش دارم!
شاید رفته خواستگاری همان نقش نگار خودمان!غمبرک باید بزنم قاعدتاً!!!!نزنم؟
اما سکوت پیشه کردم و چیزی نگفتم
زهرا خواست حال و هوایم را عوض کند برای همین
گفت:عزیزم این شتریه که در خونه همه ی دخترا میخوابه!میدونم کیه که از خونه بابا بدش بیاد؟
ولی سنت زندگیه دیگه....
مامان عمه ضربه آرامی به شانه اش میزند و میگوید:چش سفید وسط قوم شوهر نشستی به دوماد
میگی شتر؟ بندازم ابوذر و به جونت؟
زهرا بلند میخندد و من هم اینبار واقعا خنده ام میگیرد
_عمه خدا خیرت بده!!!من دارم روحیه الکی میدم شما چرا باور میکنی!؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_وچهار ♡﷽♡ _خب اینا رو که همه ما بهت صد بار گفتیم خانم؟ طاه
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_وپنج
♡﷽♡
در همان حال مامان پری وارد آشپز خانه میشود و با دیدن ما دستی به پیشانی اش میکشد و
میگوید:منو دق مرگ میکنی آخرش آیه...بیا برو لباستو بپوش اومدن!تو اتاق من و بابات آماده کردم
همونجاست....
دل و دماغ که نداشتم همانجور کلافه راهی اتاق میشوم.... چه اتفاقاً جالبی ...وقتی دیشب مامان
پری زنگم زد و گفت که امشب خواستگار دارم لحظه ای خندم گرفت... دقیقا همزمان با او امشب
هم کسی برای من می آمد و آنقدری حالم گرفته بود که حتی نپرسیدم کیست!تنها به خاطر اصرار
و در آخر تهدیدات مامان پری قبول کردم که مراسم برگزار شود....
ست کت و دامن شیری ارغوانی لباس آن شب بود و چادر هماهنگ با آن...با وسواس لباس را به
تن کردم هرچند میدانستم پاسخم در هر صورت منفی است...من اندکی زمان نیاز داشتم برای
فراموشی آرزویی که قسمتم نبود.
لباسم را میپوشم و شالم را ماهرانه به سر میکنم....زنگ خانه به صدا در می آید و من به کارهایم
سرعت میدهم.صدایشان را میشنوم که وارد هال شده اند و لحظه ای از حرکت می ایستم...یک صدای بسیار آشنا میان جمع شنیده میشود. پوزخندی به خیالتم میزنم و بعد از محکم کردن آخرین
گره شالم میخواهم چادر را بردارم که یادم می افتد منکه چادری نیستم!
شانه بالا می اندازم و میخواهم بدون چادر از اتاق بیرون روم که لحظه ای با باز کردن در و دیدن
خانواده خواستگار......
.
.
.
دست میگذارم روی قلبم و در را دوباره میبندم!اشتباه نمیکردم!خودشان بودند
آ سد امیرحیدر و خانواده اش آمده بودند خواستگاری من!!
مثل تازه بالغها لب میگزم ولبخندم پهن صورتم میشود....یعنی.... وای من چه فکر میکردم و چه
شد؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_وپنج ♡﷽♡ در همان حال مامان پری وارد آشپز خانه میشود و با د
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_وشش
♡﷽♡
نگاهم میرود سمت چادر روی تخت....نزدیکش میشوم و با اندکی تعلل از جا برش میدارم و سر
میکنم خدا رو چه دیدی؟ شاید چادری شدیم!
با ذوق جولان دهنده در دلم از اتاق خارج میشوم...آدرنالین در خونم بالا و پایین میپرد و دلم غنج
اتفاق افتاده در زندگی ام را میرفت... خدایا زودتر دست این اتفاق را رها میکردی!افتادنش جان به
سرم کرد! لحظه ای از خودم تعجب میکنم!این عشق چه بر سر من آدم می آورد!؟
سلام آرامی میدهم و با دیدنم همگی از جا برمیخیزند و با تعارفم دوبار مینشینند. زیر چشمی به
شخص داماد نگاه می اندازم!نه اشتباه نمیکنم همان آقا سید خودمان است که کنار رفیق فابش
ابوذر نشسته و سر به زیر انداخته!
______________________
سکوت معمولی و قابل پیش بینی ای بینمان برقرار شده.... آن بیرون بعد از صحبت های معمولی،
کربلایی رفت سر همان اصل مطلب معروف و بالاخره بحث افزایش قیمت خانه و مسکن ومرغ و
جان آدمیزاد رسید به ما دو نوگل نو شکفته!
قرار شد برویم توی اتاق حرف بزنیم از خودمان... دست و پایم یخ کرده بوداصلا... من هیچگاه
نمیدانستم یک حس درونی تا این حد آدم را برون گرا میکند!مثلا من دلم میخواست آن لحظه از
فرط شادی فریاد بزنم!
سکوت را او میشکند...خب بهتر بود
_خوب هستید شما ان شاءالله؟
من عالی بودم جناب!
_خوبم ممنونم....
لب تر میکند و میگوید:خب ...راستش من فکر میکردم امشب اینجا مهمون شما نباشیم با توجه به
اتفاقاتی که تو خونه افتاد!
به مزاجم خوش نیامد حرفش!
ادامه میدهد:اما خوشحالم که اتفاقات بر خلاف تصوراتم رقم خورد
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_وشش ♡﷽♡ نگاهم میرود سمت چادر روی تخت....نزدیکش میشوم و با
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_وهفت
♡﷽♡
صبر نداری آیه!!صبر نداری!اتفاق این حرفش گوشت شد به تنم چسبید!
چیزی نگفتم و رفت بالای منبر:خب میشه گفت ازدواج شاید بعد از تولد مهم ترین مقوله زندگی
آدمه! اینکه کی کنارت باشه کی همراهت باشه کی دست تو دستت بزاره کی کنارت باشه و زندگی
رو زیبا کنه برات...کی زندگی کردن رو برات سهل و آسون تر کنه...مرهم باشه نه دردت....
میدانی آیه این آقا همانی است که تو میخواهی جای خودت دارد حرف میزند!
باید حرفی میزدم:دقیقا همینطوره که میفرمایید...
آرام میگوید:خوبه... خب من حس میکنم هرچند سطحی ایدآل هام روتو شما دیدم...
امشب شب جالبی بود... خدا داشت همه جوره سنگ تمام میگذاشت...
صحبت های خوبی بود او از خودش گفت از کار و بارش که قرار نیست اینجا باشد و به احتمال
زیاد در بوشهر ساکن میشود همراه همسرش...
خنده ام گرفته بود وقتی به جدیت تمام گفت:در خصوص شاغل بودن همسرم هم...باید رک بگم
من از کار کردن زن تو محیط زنونه کراهت دارم و تو محیط مختلط مخالفم!
چه محمد وار حرف میزد این میرحیدر... اینها چقدر شبیه هم بودند
دلیل هم می آورد برایم که زن وظیفه اش پول در آوردن نیست وظیفه اش آرامش دادن به مرد
است رنگی کردن زندگی وظیفه اش خانمی کردن است و مادر بودن وظیفه اش گرم کردن خانه
است و پول درآوردن را خدا به عهده ی مرد گذاشته!
خب غیر عقلانی بود اگر من رگ فمنیستی نداشته ام بالا بزند و مثل بنده خدایی اجتماع اجتماع
کنم و نطق غرا کنم که استعداد هایم در خانه تلف میشود!
هرچند اینها را نگفته جوابم را داد که :زن استعدادش در نسل پروری است! که انشیتن و ادیسون
وحتی ماری کوری یک مادر یک زن پشتشان بود! زن وظیفه اش پشتیبانی است...البته که من مانع
پیشرفتتون نمیشم و اگه قصد ادامه تحصیل داشته باشید مشکلی نیست و اصلا این مرد چه زیبا
فکر میکرد!
اصلا تو خوشت می آمد از زن بودن....تعریفش از دنیا هم قشنگ بود... میگفت من در وهله اول
یک طلبه ام و بعد یک مهندس
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_وهفت ♡﷽♡ صبر نداری آیه!!صبر نداری!اتفاق این حرفش گوشت شد ب
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_هشتاد_وهشت
♡﷽♡
اتمام حجت کرد که زندگی کنار یک طلبه سختی های خودش را دارد
که بعد اجتماعی زندگیمان بیش از همه با بعد شخصی اش قاطی است!
که مردم اشتباه برداشت کرده اند حرفهای منبری ها را برای همین است که حتی طاقت دیدن مبل
راحتی در خانه ما آخوند هارا ندارند که همیشه انتظار فقر از ما دارند!!!
و این را اضافه کرد که او به وظایفش آگاه است و شان من را در نظر دارد و وظیفه اش این است
که زندگی بسازد برای من در شان خودم...
و من هم البته حرفهایی زده بودم ...
از خودم گفته بودم وانتظاراتم...از اینکه مرد میخواهم ....میدانید قرآن که میخوانی آیه ایست که
میگوید مردها قوَام زنان هستند و قوَام یعنی به پا دارنده و قائم یعنی ایستاده و خب مرد لازم
است تا تو را به پا دارد...مردت که مرد باشد می ایستاند تورا!!!!
و شاید این سطحی ترین خواسته یک زن از مردش باشد! قوام بودن!
از زندگی و معاش هم غافل نشدم ودروغ چرا من دختر پرخرجی بودم...
و خب با کار نکردن خیلی هم مخالف نبودم... من و مادرم تفاوت زیاد داشتیم...اجتماع از نظر من
خانواده بود...مادر بودن و زنیت کردن و توی خانه ی چند ده متری اجتماع ساختن...
حرف زیاد زدیم و بعد از حدود دوساعت دل کندیم و بیرون زدیم...قرار شد چند بار دیگر صحبت
داشته باشیم و چون محرم و صفر نزدیک بود اگر به نتیجه ای رسیدیم قبل از محرم محرمیتی
بینمان خوانده شود و بعد هم عقد و باقی تشریفات...خب ازدواج آنقدرها هم که میگویند سخت
نیست...
____________________
دو هفته ازآن شب گذشته بود و ما تقریبا یک روز درمیان همدیگر را میدیدم و حرف میزدیم
ازخودمان دیگر تقریبا مطمئن شده بودم تصمیمم یک تصمیم احساسی نیست و خودش پیشنهاد
داد تا آخرین فکر هایم را بکنم و اگر موافق بودم موافقتم را اعلام کنم...میگفت هرچه بیشتر طول
بکشد بیشتر توهم شناخت پیدا میکنیم....
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃