eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقاسید میده و باهم حرف هم میزنن.😕 اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😤 دلم میخواست خفش کنم وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته: -سلام سمی -اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😄 -ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..چیا میخواد؟! -اول خلوص نیت💙 -مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم -واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری😅 -اولی چیه؟! -خلوص نیت دیگه😆 -میزنمت ها⛏ -خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت💳 دانشجوییتو بیار بقیه با من خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن..😑 یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت: -ریحانه -بله؟! -دختره بود مسئول انسانی -خوب -اون داره فارغ التحصیل🎓 میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن💡 شد برای نزدیک شدن به آقاسید و بیشتر دیدنش و گفتم . -کارش سخت نیست؟! -چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش....ولی!! .-ولی چی؟! -باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی -وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!😥😣 -کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن👌 -دلت خوشه ها.میگم کاملا مخالفن😒 -دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه☺️ توی مسیر خونه🏡 با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم..😞 -مامان؟ -جانم -من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟! -آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی✌️ بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟! -هیچی...چیز مهمی نیست مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم🙂 -نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم👗 اختیار داشته باشم بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..❗️بزار درست📚 تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..😎 ادامه دارد...🍃 💟 @asheghaneh_halal 💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
🍃🌙🍃 🌙🍃 🍃 ‌ : [دعاے ابوحمزه ثمالے] : وَنَکیرٍ اِیّاىَ اَبْکى لِخُروُجى مِنْ قَبْرى عُرْیاناً ذَلیلاً حامِلاً ثِقْلى و منکر از من گریه کنم براى بیرون آمدنم از قبر برهنه و خوار که بار سنگینم را 🍃✨ [عَلى ظَهْرى ...] عَلى ظَهْرى اَنْظُرُ مَرَّهً عَنْ یَمینى وَاُخْرى عَنْ شِمالى اِذِ الْخَلائِقُ به پشتم بار کرده یکبار از طرف راستم بنگرم و بار دیگر از طرف چپ و هریک از خلایق را 🍃🌙 فى شَاْنٍ غَیْرِ شَاْنى لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَاْنٌ یُغْنیهِ وُجوُهٌ در کارى غیر از کار خود ببینم براى هر یک از آنها در آن روز کارى است که به خود مشغولش دارد چهره هایى 🍃✨ یَوْمَئِذٍ مُسْفِرَهٌ ضاحِکَهٌ مُسْتَبْشِرَهٌ وَوُجوُهٌ یَوْمَئِذٍ عَلَیْها غَبَرَهٌ در آن روز گشاده و خندان و شادمانند و چهره هایى در آن روز غبارآلود است و سیاهى و خوارى آنها را 🍃🌙 تَرْهَقُها قَتَرَهٌ وَذِلَّهٌ سَیِّدى عَلَیْکَ مُعَوَّلى وَمُعْتَمَدى وَرَجآئى فراگرفته اى آقاى من بر تو است تکیه و اعتماد و امید 🍃✨ وَتَوَکُّلى وَبِرَحْمَتِکَ تَعَلُّقى تُصیبُ بِرَحْمَتِکَ مَنْ تَشآءُ وَتَهْدى و توکلم و به رحمت تو آویخته ام ، به رحمت خود رسانى هرکه را خواهى و به کرامتت راهنمایى کنى 🍃🌙 بِکَرامَتِکَ مَنْ تُحِبُّ فَلَکَ الْحَمْدُ عَلى ما نَقَّیْتَ مِنَ الشِّرْکِ قَلْبى هر که را دوست دارى پس ستایش تو را است بر اینکه دلم را از آلودگى شرک پاک کردى 🍃✨ وَلَکَ الْحَمْدُ عَلى بَسْطِ لِسانى اَفَبِلِسانى هذَا الْکالِّ اَشْکُرُکَ اَمْ و براى تو است ستایش براى باز کردنت زبانم را، آیا به این زبان کُندم سپاس تو را گویم یا 🍃🌙 بِغایَهِ جَُهْدى فى عَمَلى اُرْضیکَ وَما قَدْرُ لِسانى یا رَبِّ فى جَنْبِ با نهایت کوششم در کردارم تو را خوشنود سازم ؟ و چه ارزشى دارد زبانم پروردگارا در برابر {•🌼•} @asheghaneh_halal 🍃 🌙🍃 🍃🌙🍃
🌈🍃 🍃 ✍ بـسـم اللہ مدارا و شڪیبایے در برابر مشڪـلات زندگے وظیفہ ایست ڪہ هم زن هم مرد باید بہ دوش بگیرند مسلما همیشہ زندگے یڪنواخت نبودہ و هموارہ راحتے و خوشـے در میان نیست✋ممڪن است بہ دلایلے زندگے دچار مشڪلاتے شدہ و عرصہ ے زندگے بر زن و شوهر تنگ شود در این مواقع زن و مرد💑 باید یارو یاور هم بودہ مانند یڪ تڪیہ گاہ محکــم براے یڪدیگر عمل نمایند .زن و مرد همانطور ڪہ در خوشے هاے یڪدیگر سهیم هستند باید در مشڪلات نیز سهیم باشند .از طرفے در معارف اسلامے هموارہ مشڪلات از هر نوعے بہ عنوان امتحان و از ویژگے هاے ⚜مقربین⚜ شمردہ شدہ است رسول خدا (ص)فرمودند: 🌹ڪسے ڪہ مصیبتے نبیند خدا بہ او لطف و توجهے ندارد (اصول کافی ج 3ص355) سهیم بودن زن و شوهر در مشڪلات زندگے باعث حیات و تداوم عشــ💛ـق و خوشبختـے در زندگے میگردد 📚 4⃣1⃣ 💪 {💍} @asheghaneh_halal 🍃 🌈🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_سیزدهم -از کجا می دونی؟ -دیروز سر یکی از کلاس ها دیدمش. داشت درس میداد ش
🍃🍒 💚 - اونجوری اگه لو بره مجبورم می کنن برگردم. اگه انصراف بدم همه چی تموم می شه - به بهونه کلاس بیا بیرون که لو نره - تا کی؟ - خونوادت چی؟ به همین راحتی قبول می کنن؟ - اهمیتی نداره. فوقش یه کم سر وصدا می کنن. منم یه هفته ای بی خیال خونه می شم تا اوضاع آروم بشه. البته اگر کسی بفهمه که من کلاس نمی رم. نمی کشنم که! اگه بخوان اذیت کنن شاید اصلاً خودم... سعید نذاشت حرفش تمام شود. - پاشو بریم کلاس. یه کم دیگه اینجا بمونیم مخت کلاً تعطیل می شه - کلاس نمیام. حوصلشو ندارم سعید روبرویش ایستاد و بدون اینکه حرفی بزند با نگاهی عاقل اندر سفیه بهش خیره شد. شروین که خودش هم مردد بود دستش را دراز کرد. سعید دستش را گرفت و کشید و گفت: -خودم یه فکری برات می کنم - نمیخواد. زیادی به مخت فشار میاری. عادت نداره می ترکه، خون تو هم می افته گردنم - خوبه که. اینجوری به جرم قتل اعدامت می کنن. مگه نمی خوای بمیری؟! بذار، خودم یه فکری می کنم که حال کنی شروین گفت: -من با هیچی حال نمی کنم کیفش را روی کولش جابجا کرد و ادامه داد: -توبرو، منم میام سعید از پله ها بالا رفت و شروین سلانه، سلانه، به سمت اتاق آموزش رفت. نگاهی به تابلو انداخت. سالن خلوت شده بود. هنوز دو دل بود. چشمهایش را بست و سرش را پائین انداخت. -ببخشید؟ سربلند کرد. یک نفر جلویش توی قاب در ایستاده بود. شناختش. -میشه رد شم؟ کنار رفت. استاد جوان لبخندی زد و رد شد. شروین کمی مکث کرد. بالاخره تصمیمش را گرفت. پایش را برداشت که وارد اتاق بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_سـیزدهـم من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم.ما راز دارهم بودیم. ی
🍃🎀 💚 تاچشمم به رودخانه افتاد سرم‌ را انداختم‌ پایین وهمان جا نشستم‌‌! بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کارکنم! همان جا پشت درخت مخفی شدم. کسی آن اطراف مرا نمی دید. درخت ها و بوته ها مانع خوبی برای من‌ بود. من با چشمانی گردشده ازتعجب منتظر ادامه ی ماجرای احمدبودم. چرا این قدر ترسیده بود؟! احمد ادامه داد؛ من‌ میتوانستم به راحتی گناه بزرگی انجام بدهم. در پشت آن درخت و در کنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شناکردن بودند. من همان جاخدا را صدا زدم وگفتم؛ خدایا کمکم کن. خدایا الان شیطان به شدت مرا وسوسه میکند که من نگاه کنم. هیچ کس هم متوجه نمیشود.اماخدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم. کتری خالی را برداشتم و سریع از آنجا دور شدم. بعد هم از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها. هنوز دوستان مسجدی مشغول بازی بودند. برای همین‌ من‌ مشغول درست کردن آتش شدم. چوب ها را جمع کردم و به سختی آتش را آماده کردم. خیلی دود توی چشمم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود؛ هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. همین طور که داشتم اشک میریختم گفتم؛ ازاین به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود.از آن امتحان سختی که درکنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم... بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀