#عشقینه
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسـمـت_چـهــارم
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام ولی همچنان حوصلم سر میرفت.
اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن.
-آقای فرمانده پایگاه
-بله؟!
-خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟!
-ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
-اوهوووم.باشه. باهاش صحبت می کردم ولی بر نمی گشت و نگامم نمی کرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش
تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد
-چی شدرسیدیم؟!
-نه برای نمازنگه داشتیم
-خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین
-خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین
-کجا بیام؟!
-مگه شما نماز نمیخونین؟!
-روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره
-لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست
-ممنون
-پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود.
مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود.
مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد.
ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود. راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی.
تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟
من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز
چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید.
سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین.
نمیدونستم الان باید بهش چی بگم.
دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.
فقط آروم توی دلم گفتم خوش بحالش که میتونه گریه کنه...
ادامه دارد...🍃
💟 @asheghaneh_halal
🌙🍃🌙
🍃🌙
🌙
#ادعيه:
دعاي ابوحمزه ثمالي:
#قسمت_چهارم:
فَخَيْرُ رَاحِمٍ وَ إِنْ عَذَّبْتَ فَغَيْرُ ظَالِمٍ حُجَّتِي يَا اللَّهُ فِي جُرْأَتِي عَلَى مَسْئَلَتِکَ مَعَ اِتْیانى ما تَکْرَهُ جُودُکَ وَکَرَمُکَ وَعُدَّتى فى شِدَّتى مَعَ
در سؤ ال کردن از تو با اینکه رفتارم خوشایند تو نیست همان جود و کرم تو است و ذخیره من در سختیم با
🍃🌙
[قِلَّهِ حَیائى رَاْفَتُکَ ....]
قِلَّهِ حَیائى رَاْفَتُکَ وَرَحْمَتُکَ وَقَدْ رَجَوْتُ اَنْ لا تَخیبَ بَیْنَ ذَیْنِ
بى شرمى من همان راءفت و مهربانى تو است و براستى امیدوارم که نومید مکنى میان این وآ ن آروزیم را
🍃✨
وَذَیْنِ مُنْیَتى فَحَقِّقْ رَجآئى
وَاسْمَعْ دُعآئى یا خَیْرَ مَنْ دَعاهُ داعٍ
پس امیدم را صورت عمل ده و دعایم را شنیده گیر اى بهترین کسى که خوانندگان بخوانندش
🍃🌙
وَاَفْضَلَ مَنْ رَجاهُ راجٍ عَظُم
َیا سَیِّدى اَمَلى وَسآءَ عَمَلى فَاَعْطِنى
و برتر کسى که امیدواران
بدو امید دارند اى آقایم آرزویم بزرگ و عملم زشت است پس تو
🍃✨
مِنْ عَفْوِکَ بِمِقْدارِ اَمَلى
وَلا تُؤ اخِذْنى بِاَسْوَءِ عَمَلى فَاِنَّ کَرَمَکَ
از عفو خویش به اندازه آرزویم
به من بده و مرا به بدترین عملم
مؤ اخذه مکن زیرا کرم تو برتر است
🍃🌙
یَجِلُّ عَنْ مُجازاهِ الْمُذْنِبینَ
وَحِلْمَکَ یَکْبُرُ عَنْ مُکافاهِ الْمُقَصِّرینَ
از مجازات گنهکاران و بردباریت بزرگتر است از مکافات تقصیرکاران
🍃✨
وَاَنَا یاسَیِّدى عائِذٌ بِفَضْلِکَ
هارِبٌ مِنْکَ اِلَیْکَ مُتَنَجِّزٌ ما وَعَدْتَ مِن
و من اى آقایم به فضلت پناهنده گشته و از تو بسوى خودت گریخته ام و خواستارم آنچه را وعده کردى از
🍃🌙
الصَّفْحِ عَمَّنْ اَحْسَنَ بِکَ ظَنّاً
وَما اَنَا یا رَبِّ وَما خَطَرى هَبْنى
چشم پوشى نسبت به کسى که خوش گمان به تو است ، من چه ام پروردگارا؟ و چه اهمیتى دارم ؟ مرا
🍃✨
بِفَضْلِکَ وَتَصَدَّقْ عَلَىَّ بِعَفْوِکَ
اَىْ رَبِّ جَلِّلْنى بِسَِتْرِکَ وَاعْفُ عَنْ
به فضل خویش ببخش با عفو خود
بر من نیکى کن و منت گذار، پروردگارا مرا به پوشش خود بپوشان
🍃🌙
تَوْبیخى بِکَرَمِ وَجْهِکَ فَلَوِ
اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلى ذَنْبى غَیْرُکَ ما فَعَلْتُهُ
و به کرم ذاتت از سرزنش کردن من درگذر پس اگر دیگرى جز تو بر گناهم آگاه مى شد آن گناه را انجام نمى دادم
🍃✨
وَلَوْ خِفْتُ تَعْجیلَ الْعُقوُبَهِ
لاَ اجْتَنَبْتُهُ لا لاِنَّکَ اَهْوَنُ النّاظِرینَ وَاَخَفُّ
و اگر از زود به کیفر رسیدن مى ترسیدم باز هم خوددارى مى کردم و اینکه با این وصف گناه کردم نه براى آن بود که تو سبکترین بینندگانى
🍃🌙
الْمُطَّلِعینَ [عَلَىَّ] بَلْ لاِنَّکَ یارَبِّ خَیْرُ السّاتِرینَ وَاَحْکَمُ الْحاکِمینَ
و یا بى مقدارترین مطلعین هستى بلکه براى آن بود که تو اى پروردگار من بهترین پوشندگان و حکم کننده ترین حاکمان
🍃✨
وَاَکْرَمُ الاْکْرَمینَ
سَتّارُ الْعُیوُبِ غَفّارُ الذُّنوُبِ عَلاّمُ الْغُیوُبِ تَسْتُرُ
و گرامى ترین گرامیان و پوشاننده
عیوب و آمرزنده گناهانى گناه را به کرمت مى پوشانى
🍃🌙| @asheghaneh_halal
🌙
🍃🌙
🌙🍃🌙
🌈🍃
🍃
#ویتامینه
✍بسم اللہ
برخے زنانـ👩تا از دست شوهر
ناراحت مے شوند،عڪس العمل هاے گوناگون از خود نشان مے دهند چهرہ در هم میڪشند و حرف نمیزنند ؛بہ گوشہ اے مے روند و بہ هیچ ڪارے دست نمیزنند،🔨😶غذا نمیخورندو یواش،یواش غرولند مے ڪنند
آنان بر این پندارندڪہ قهر و دعوا بهترین وسیلہ براے انتقام از شوهر است ولے⚠️باید بدانند ڪہ این برنامہ ها نہ تنها شوهر را تنبیہ نمیڪند بلڪہ سرانجام بسیار بدے را بہ دنبال دارد ممڪن است شوهر نیز مقابلہ بہ مثل و قهر ڪند
📚 #آداب_عشق_ورزے
4⃣ #قسمت_چهارم
🚫 #قهر_نکردن
{💍} @asheghaneh_halal
🍃
🌈🍃
🍃🌙🍃
🌙🍃
🍃
#ادعیه
[دعاے مجیر]
#قسمت_چهارم
سُبْحَانَكَ يَا عَاصِمُ تَعَالَيْتَ يَا قَاسِمُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
پاك و منزهى اى حفظ كننده! بلند مرتبه اى اى قسمت كننده! ما را از آتش پناه بده ای پناه دهنده!
🍃🌙
سُبْحَانَكَ يَا غَنِيُّ تَعَالَيْتَ يَا مُغْنِي أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
پاك و منزهى اى ذات بى نياز بلند مرتبه اى بى نياز كننده! ما را از آتش پناه بده ای پناه دهنده!
🍃✨
سُبْحَانَكَ يَا وَفِيُّ تَعَالَيْتَ يَا قَوِيُّ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
پاك و منزهى اى وفا كننده به عهد! بلند مرتبه اى اى تواناى مطلق ما رااز آتش در پناه خود آر اى پناه بخش
🍃🌙
سُبْحَانَكَ يَا كَافِي تَعَالَيْتَ يَا شَافِي أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
پاك و منزهى اى كفايت كننده امور بلند مرتبهاى اى شفا بخش بيماران! ما را از آتش پناه بده ای پناه دهنده!
🍃✨
سُبْحَانَكَ يَا مُقَدِّمُ تَعَالَيْتَ يَا مُؤَخِّرُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
پاك و منزهى اى مقدم دارنده! بلند مرتبه اى اى مؤخر كننده! ما را از آتش پناه بده ای پناه دهنده!
🍃🌙
سُبْحَانَكَ يَا أَوَّلُ تَعَالَيْتَ يَا آخِرُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
پاك و منزهى اى اول موجود! بلند مرتبه اى اى آخر هستى! ما را از آتش پناه بده ای پناه دهنده!
🍃✨
سُبْحَانَكَ يَا ظَاهِرُ تَعَالَيْتَ يَا بَاطِنُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
پاك و منزهى اى ذات پيدا! بلند مرتبه اى اى حقيقت پنهان! ما را از آتش پناه بده ای پناه دهنده!
🍃🌙
سُبْحَانَكَ يَا رَجَاءُ تَعَالَيْتَ يَا مُرْتَجَى أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
پاك و منزهى اى اميد اميدواران! بلند مرتبه اى اى مرجع آرزوها! ما را از آتش پناه بده ای پناه دهنده!
🍃✨
سُبْحَانَكَ يَا ذَا الْمَنِّ تَعَالَيْتَ يَا ذَا الطَّوْلِ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
پاك و منزهى اى خداوند نعمت! بلند مرتبه اى اى خداوند احسان! ما را از آتش پناه بده ای پناه دهنده!
🍃🌙
سُبْحَانَكَ يَا حَيُّ تَعَالَيْتَ يَا قَيُّومُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
پاك و منزهى اى زنده ابدى! بلند مرتبه اى اى نگهدار عالم! ما را از آتش پناه بده ای پناه دهنده!
🍃✨
سُبْحَانَكَ يَا وَاحِدُ تَعَالَيْتَ يَا أَحَدُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
پاك و منزهى اى خداى يگانه! بلند مرتبه اى اى خداى يكتا! ما را از آتش پناه بده ای پناه دهنده!
🍃🌙
سُبْحَانَكَ يَا سَيِّدُ تَعَالَيْتَ يَا صَمَدُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
پاك و منزهى اى سيد خلق! بلند مرتبه اى اى غنى مطلق! ما را از آتش پناه بده ای پناه دهنده!
🍃✨
سُبْحَانَكَ يَا قَدِيرُ تَعَالَيْتَ يَا كَبِيرُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ
پاك و منزهى اى توانا! بلند مرتبه اى اى بزرگ! ما را از آتش پناه بده ای پناه دهنده!
{•🌼•} @asheghaneh_halal
🍃
🌙🍃
🍃🌙🍃
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_سوم شروین آرنج هایش را سر زانوهایش گذاشت و سرش را پائین انداخت. چند دقیق
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_چهارم
-نمی دونم از کجا شروع شد ولی بعد از یه مدت احساس کردم که دیگه هیچی برام جالب نیست. از همه چی خسته شدم. حوصله هیچ کاری رو ندارم. احساس می کنم دور خودم می چرخم. کاملاً بی فایده
-هرچی بیشتر خودت رو بی حال بگیری بدتر می شه. باید بی خیالش بشی
شروین بستنی نیم خورده اش را پرت کرد، به پشتی صندلی تکیه داد، دستش را زیر سرش گذاشت و لم داد. پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
-نمی تونم. دست خودم نیست. اوایل خیلی سعی کردم اما نشد. انگار یه کسی منو گرفته و نمی ذاره
-خودت رو سرگرم کن. برو باشگاه، کلاس موسیقی، برو بگرد. چه می دونم، یه چیزی که از فکر بیرونت بیاره
-بی فایده است. راهی ندارم. پارتی، سفر، تفریح ... همش موقتیه. بعد از یکی دو روز دوباره اوضاع همونه. شاید اگر یه دلخوشی داشتم می تونستم یه کاری بکنم اما حالا ...
سعید داد زد:
-دلخوشی؟ خل شدی؟ تو هرچیزی رو که یه جوون توی این شهر آرزوش رو داره یه جا داری. خونه، ماشین، پول، اون وقت دنبال دلخوشی می گردی؟
-شاید خیلی ها آرزوشون داشتن این چیزا باشه، حتی خود من هم یه روزی همه سرگرمیم خریدن آخرین مد هر چیزی بود. از لباس و موبایل گرفته تا ماشین. یادته یه بار توی 6 ماه سه تا گوشی عوض کردم؟
-آره. محسن هی کاتالوگ های جدید می آورد و تو فرداش با موبایل جدید می اومدی. فکر کنم باباش از پول موبایل هایی که تو خریدی مغازش رو دو دهنه کرد
- با اختلاف پول ماشینهائی که من عوض کردم می شد یه ماشین صفر خرید
- آخرشم راضی شدی به این ماشین زاقارت
شروین ادامه داد:
-باوجود همه اینا الان احساس می کنم هیچی ندارم. یه چیزی کمه، اما نمی دونم چی و این ندونستن آزارم میده. دیوونم می کنه
بعد به درخت ها و برگهای زردشان خیره شد و ادامه داد:
- اونقدر فشار میاره که دلت می خواد بزنی زیر همه چیز. دلت می خواد فرار کنی و وقتی هیچ راهی نداری فقط یه راه می مونه ...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_سوم هر چہ مے گذشت نورانیت باطــن او در ڪلام و رفتارش تاثیر بیشترے می گذ
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_چـهـارم
«تویی که نمے شناختمت»
این گــــل پــر پـــــر از کجا آمده
از سفـــــر کربـــــ و بـــــلا آمده
امروز سوم اسفند سال 1364 است. جمعیت این شعار را میداد و پیکـــــر شهــید را از مقابل منزلش به سمت مسجـد امین الدوله حرکت داد. بعد هم از
مسجـد به همراه جمعیت راهی بازار مولوی شدیم.
جمعیت که بیشتر آنها از جوانان مسجـد وشاگردان آیت الله حق شناس بودند شدیداً گریــــــه میکردند و طاقت از کف داده بودند.
من مدتی بود که به خدمت حضرت آیت الله الحق،
حاج آقا حق شناس این استاد اخلاق و سلوک می رسیدم و از جلسات پر بار این استاد استفاده می کردم.
سال ها بود که به دنبال یک استاد معنوی می گشتم و حالا با راهنمایی برخی علمای ربانی تهران توانسته بودم به محضر این عالم خود ساخته راه پیدا کنم.
شنیده بودم که حضرت استاد این شاگرد خود را بسیار دوست داشته،برای همین تصمیم گرفتم که در مراسم تشییع این شهیـد عزیز شرکت کنم.
مراسم تشییع به پایان رسید. پیکر شهـید را به سوی بهشت زهرا(س)بردند .من هم همراه انها رفتم.
در آنجا به دلیل اینکه شهــید در حین نبرد به شهادت رسیده بود،بدون غسل و کفن با همان لباس نظامی آمادهی تدفین شد..
چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز،شهیــد چمران،برای تدفین او انتخاب شد.من جلو رفتم تا بتوانم چهرهی شهید را ببینم..
درب تابوت باز شد.چهرهی معصوم و دوست داشتنی شهید را دیدم.شاداب و زیبا بود.
گویی به خواب عمیقی فرو رفته
اصلا چهرهی یک انسانی که از دنیا رفته را نداشت.
تازه دوستان او میگفتند:از شهـادت او
روز میگذرد
دست این شهید به نشانهی ادب روی سیـــــنه اش قرار داشت!!
یکی از همرزمانش میگفت...
#ادامـہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمنبعوڪسباجازهاز
#انتشاراتشرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🎀
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_سوم چند ساعتی ایست کہ بہ دیدار خانواده و دوستانت رفتہ ای...برای ناها
🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_چهارم
به لباست خیره میشوم مرا یاد زمانی می اندازد کہ برای اولین بار از من دور شدی...وقتی مرا در آغوشت کشیدی و گفتی کہ برای چادر زهرایی ام میروے... گوشہ چادرم را بوسیدی و گفتی کہ مبادا چادر از سر ناموسم برداشتہ شود... گفتے هیچ وقت فریب حرف مردم را نخورم... و شایعات را باور نکنم...
جورے صحبت میکردی کہ انگار آخرین بار است میبینمت... هر روز و شب منتظر این بودم کہ خبر شهادتت را بدهند... انگار دیگر باورم شده بود کہ برنمیگردے...!
اما حالا...
این منم و این تو...! شاید هم من آنقدر چشمانم پاک شده کہ تورا میبینم!
همان طور ڪہ غرق افکار بودم لکہ ای قرمز رنگ بر روے لباست توجہ ام را جلب میکند...
با بهت روی لباست زل میزنم...این؟...این لکہ ی #خون است؟!!!!
اما...اما تو سالم بودی...
_مریم؟! با صدایت یکباره از جا میپرم همانطور کہ پیراهنت در دستم است متحیر روبرویت می ایستم...با تعجب نگاهم میکنی و میپرسی : سلام! داری چیکار می کنی؟!
_س...سلام!...هیچی...میخواستم لباستو بشورم...
نفس عمیقی میکشی و از اتاق خارج میشوی چند قدم بہ دنبالت می آیم و با صداے نسبتا بلند میگویم: محمد؟!
_بله؟
_یہ...دیقہ...بیا...رویت را بہ سمتم برمیگردانی... قسمت خونے پیراهنت را بہ سمتت میگیرم و با کمی مکث میپرسم: این چیه؟!
کمی نزدیک تر میشوی و پیراهنت را از دستم میگیری اما تا چشمت بہ لکہ خونی می افتد آنرا پشتت پنهان میکنے و با تحکم میگویی: هیچی ولش کن و بعد بہ سمت اتاق میروی
در همان حال داد میزنے دیگہ بہ ساکم کاری نداشتہ باش...لباسا رو هم نمیخواد بشوری...!صدایت میلرزد...رفتارت برایم عجیب است هیچوقت اینگونہ برخورد نمیکردے
چند دقیقہ سرجایم می ایستم تا بہ اعصابت مسلط شوے...
در را میبندے و بیرون نمے آیی
رفتارت ناراحتم میکند...
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃📝
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_سوم چی؟ - هیچی، دستاتو بشور، بیا میزو چیدم زودتر شام بخوریم سهیل
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_چهارم
فاطمه اما دل تو دلش نبود، شاید امشب تمام پرده های حرمتی که بین خودش و شوهرش ساخته بود از بین میرفت،
هیچ وقت تحت هیچ شرایطی حرمت شوهرش رو نشکسته بود و حالا مجبور بود حرفهایی بزنه که خیلی براش
دردناک بود، اما کاری بود که باید انجام میداد برای همین کنترل تلویزیونو گرفت و خاموشش کرد.
سهیل با تعجب نگاهش کرد و گفت
-چرا خاموش کردی؟
-می خوام باهات حرف بزنم
سهیل لبخندی زد و گفت: به به، بفرمایید سرکار زندگی
بعدم دستش رو گذاشت زیر چونشو به فاطمه نگاه کرد
نگاه سهیل خیلی سنگین تر از چیزی بود که فاطمه تصورش رو میکرد، توی دلش شروع کرد به خوندن آیت
الکرسی، سکوت فاطمه باعث شد سهیل کمی مشکوک بشه ،حالت جدی ای به خودش گرفت و گفت:
-بگو، منتظرم، از چی میترسی؟
-امروز سمانه خانم اومده بود اینجا
-خب؟
-میگفت شوهر تو با این پیردختر طبقه بالا نسبت فامیلی ای داره که انقدر باهاش گرم میگیره؟
سهیل سکوت کرده بودو و با کمی اخم فاطمه رو نگاه میکرد، فاطمه ادامه داد:
-خانم سهرابی همکارت بهت پیام داده بود، من نا خود آگاه خوندمش، اولش فکر کردم اشتباهی به جای اینکه برای
شوهرش بفرسته برای تو فرستاده... اما خب اسم تو رو صدا زده بود .... راستی چند روز پیش که اومدم شرکتتون،
نیم ساعت زودتر رسیدم، صدای تو و منشیت و حرفهایی که میزدید رو شنیدم، توی مهمونی خونه خاله جون اینا،
چشمکاتو به دوستای مرضیه دیدم...
فاطمه همین جور میگفت و میگفت و نگاه سهیل سنگین تر میشد و اخمهاش بیشتر توی هم میرفت. که ناگهان وسط
حرفهای فاطمه داد زد:
-بس کن.
فاطمه همچنان سرش پایین بود، اما سکوت کرد و چیزی نگفت، انگار برای اولین بار داشت به سهیل میگفت من
خیلی چیزا رو میدونم، سهیل گیج و سردرگم بود، باورش نمیشد که فاطمه این حرفها رو بهش زده باشه، خجالت
میکشید، احساس شرم میکرد، احساس انزجار، اما نمی خواست خودش رو از تک و تا بندازه، تا الان فکر میکرد
فاطمه نمی فهمه، یا شاید براش مهم نیست، اما الان وقتی صدای لرزان و پردرد فاطمه رو شنید نمی دونست چی باید
بگه.
سکوت بدی بود، نه سهیل حرفی میزد و نه فاطمه، هر دو منتظر بودن طرف مقابل حرفی بزنه که آخر هم فاطمه
شروع کرد:
-طلاقم بده
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••