#همسفرانه ❥'
.
.
ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ نمازای دو نفره مون بود. ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ.😍
ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ.
چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ ﻛﻪ ﺩو نفر ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ.😇
منطقه که میرفت تحمل خونه بدون حمید واسم سخت بود.
“وقتی تو نباشی چه امیدی به بقایم؟
این خانه ی بی نام و نشان سهم کلنگ است”
میرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ، ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ.
ﺑﻌﺪ ﻣﺪتی که برمیگشت واسه پیدا کردنم، همه جا زنگ میزد.
میگفتن: بازم حمید، ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩ😅
ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم میکرﺩ.
ظرف ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ
ولی من...
ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎله که گلی گم کرده ام میجویم او را...😔
به روایت همسر شهید حمید باکری🕊
#عاشقانههای_شهدایی
#نماز_دونفره
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
•{💍 مراسم عقد انجام شد.
•{🙂 بعد از مراسم آقا عبدالله خواست تا با من حرف بزند.
•{☺️اولین برخورد زندگی مشترک مان بود.
•{📿 قبل از صحبت از من خواست تا یک مهر برایش بیاورم.
•{😅 چون روحیه ایشان را می شناختم از باب شوخی گفتم: "مهر؟ مهر برای چی؟ مگرحاج آقا تا این موقع نمازشان را نخوانده اند؟"دیدم حال عجیبی دارد.
•{😇 نگاهی به من کرد و گفت:"حالا شما یک مهر بیاورید."اما من دست بردار نبودم.
•{😁 گفتم:"تا نگویید مهر برای چه می خواهید،نمی آورم.
•{💫 گفت: "می خواهم نماز شکر بخوانم و از اینکه خداوند چنین همسری به من داده از او تشکرکنم."
•{😍 دیگر حرفی نزدم. رفتم و با دو جانماز برگشتم.
#به_روایت_همسر_شهید_عبدالله_میثمی🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
°|بهــ🌻ــار|°:
#همسفرانه ❥'
.
.
پشت چراغ قرمز🚦خیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر هم صحبت می کرد.
کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود در گالری بزرگی گل های رزی🌹 به رنگ های مختلف می فروخت ولی سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود و من احساس می کردم این مرد از آسمان آمده است.
اصلا حواسم به منوچهر نبود که یک لحظه حجم سنگین و خیسی روی پاهایم حس کردم😲
یک آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم، پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد.🤭
منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر می داشت و روی پاهای من می ریخت😄
دو بار چراغ سبز و قرمز شد ولی همه در خیابان به ما نگاه می کردند😯 و سوت و کف می زدند😍👏🏻
حتی یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود، برگشت و به همسرش گفت: می بینی ، بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند😒😇
آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمی دانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است. غیر از اینکه بگویم بی نهایت دوستت دارم...💞
به روایت همسر شهید منوچهر مدق🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
زمان تولد بچهمان در خرداد 1363 ، در اندیمشک بودیم.
من باردار بودم، عباس لباس های رزمش را نمی آورد خانه؛ همان جا خودش می شست تا من اذیت نشوم.🛁
نزدیک وضع حمل که شد، آمد و مرا برد دزفول. در راه آدرس بیمارستان را پرسید. بنده خدایی گفت:" آخر همین خیابان بیمارستان حضرت زهرا(س) است."🏥
اسم بیمارستان را که شنید، آه عجیبی کشید، بنده دلم پاره شد. پرسیدم : "عباس ؟" گفت :" یا زهرا رمز زندگی من است.💚
در عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا مجروح شدم، با زنی ازدواج کردم به نام زهرا، حالا هم تولد بچه ام بیمارستان حضرت زهراست."😍
به روایت همسر شهید عباس کریمی🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
مشغول کار منزل بودم، حواسم از حامد پرت شد. یک دفعه از روی صندلی افتاد زمین و سرش غرق خون شد.😔
او را به دکتر رساندم. سرش را پانسمان کردند. خیلی می ترسیدم که مبادا یوسف با من دعوا کند و ناراحت شود و بگوید:" چرا مواظب بچه نبودی؟"😥
وقتی آمد مثل همیشه سراغ حامد را گرفت. گفتم: "خوابیده." بعد هم قضیه را برایش تعریف کردم.🥺
فقط گوش داد. آرام آرام چشم هایش خبیث شد. لبش را گاز گرفت. بعد گفت:"تقصیر من است که تو را با حامد تنها می گذارم. چاره ای ندارم. مرا ببخش."😓
وقتی این جملات را گفت، خیلی شرمنده شدم. در همه برخوردهایش این عشق و محبت را به پای زندگی مان می ریخت.😭💞
به روایت همسرشهید یوسف کلاهدوز🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
به هر بهانه ای برایم هدیه می خرید؛ برای روز مادر و روزهای عید و.....🎁
اگر فراموش می کرد، در اولین فرصت جبران می کرد. هدیه اش را می داد و از زحماتم تشکر می کرد.😇
زمانی که فرمانده نیروی زمینی بود، مدت ها به خانه نیامده بود. یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در، دیدم چندتا نظامی پشت در هستند، گفتند: "منزل جناب سرهنگ شیرازی؟" دلم لرزید. گفتم :" جناب سرهنگ جبهه هستند. چرا اینجا سراغشان را می گیرید؟ اتفاقی افتاده؟ " گفتند: از طرف ایشان پیغامی داریم." و بعد پاکتی را به من دادند و رفتند. آمدم در حیاط ، پاکت را درحالی که دستانم می لرزید ، باز کردم. یک نامه بود با یک انگشتر عقیق.💍
نوشته بود:" برای تشکر از زحمت های تو همیشه دعایت می کنم." یک نفس راحت کشیدم. اشک امانم نداد.🥲
به روایت همسر شهید صیاد شیرازی🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
حميد گفت:
راستي يڪ چيزهايی آمده خانمها زير چادرشان سر میڪنند. جلوش بسته است و تا روی بازوها را میگيرد.🤩
فاطمه گفت: مقنعه را میگويی؟
حميد دستهايش را ڪه با حرارت در فضا حرڪت میڪردند انداخت پايين و آمد ڪنار او نشست؛ گفت: نمیدانم اسمش چيست، ولی چيز خوبی است چون بچه بغل میگيری راحتتری.☺️
از آن موقع با چادر مقنعه پوشيدم و هيچ وقت در نياوردم برايم جالب بود و لذت بخش ڪه او به ريزترين ڪارهای من دقت میڪند.😍
به لباس پوشيدنم غذا خوردنم ، ڪتاب خواندنم و....
به روایت همسر شهید حمید باڪرے🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
مصطفی سعی میڪرد سیستم مخابراتی را ببرد در دل دشمن ڪه بچه ها میجنگیدن تا تلفن را وصل ڪند.📻
میگفت: گناه دارند، بگذار بچه ها بتوانند راحت با خانواده هایشان تماس بگیرند تا هم روحیه شان بالا رود هم آنها نگران نشوند.😊
هرجا هم تلفن وصل میڪرد زنگ میزد با من تست ڪند.😉
موقع تست تلفن زنگ میزد با لهجه عربی میگفت: ابوسدیڪ یعنی "ببوسمت"🤭
من هم عربیام خوب بود میگفتم السلام و علیڪم یا بعلی و با هم ڪلی شوخی میڪردیم...😁🥰
به روایت همسر شهید مصطفی زالنژاد🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
جعبه شیرینی را جلو بردم و تعارف کردم🍰
یکی برداشت و گفت: میتوانم یکی دیگر هم بردارم؟
گفتم: البته این حرفها چیه سید؟!😄
و سید یک شیرینی دیگر هم برداشت، اما هیچ کدام را نخورد.🍰😐
کار همیشه اش بود.
هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلاتی تعارفش میکردند، بر میداشت، اما نمیخورد.
میگفت: «می برم تا با خانم و بچه ها با هم بخوریم.»😊
به ما توصیه میکرد که این خیلی موثر است که آدم شیرینیهای زندگیاش را با خانوادهاش تقسیم کند.💞
شاید برای همین هم همیشه در خانه نماز را به جماعت میخواند!📿
به روایت همرزم شهید سید مرتضی آوینی🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
هر بار که اسم سوریه را میآورد
دلم می لرزید و راضی نمی شدم.😥/•
یک روز به من گفت: ماندهام با این همه اعتقاداتی که داری چرا راضی نمیشوی به سوریه بروم؟!😔/•
جواب حضرت زینب و رقیه را خودت بده...💔/•
در باورم نمیگنجید که بخواهم جلیل را به این زودی از دست بدهم.😭/•
نگاهم در نگاهش قفل شد. (با خود می گفتم مرا به که واگذار کردی! راه برگشتی برای من نگذاشتی...)😓/•
شرمنده شدم سرم را پایین انداختم و همان لحظه از تمام وجودم جلیل را به حضرت زینب سپردم.💚/•
به روایت همسر شهید جلیل خادمی🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
هدایت شده از ایتایار
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
زمان نامزدی با ابوالفضل ۱۵ ساله بودم، اولین گوشی همراه📱 را او برایم خرید. همان موقع اسم ابوالفضل را عزیزتر از جان💞 در گوشی ذخیره کردم؛
به همین خاطر، نام کتاب📖 خاطرات ما هم، عزیزتر از جان نامگذاری شد.😊
به روایت همسر شهید ابوالفضل راه چمنی 🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
آقا وحید دوست داشت مراسم عقد ما در محضر مقام معظم رهبری برگزار شود😍 ولی چون مُیسر نشد توسط نماینده ولی فقیه حاج آقا شبستری برگزار شد.🙂
آقا وحید میگفت: «کاش خطبه عقد ما را رهبر معظم انقلاب بخواند ولی حالا که مقدور نیست بهتر است برویم پیش نماینده آقا تا ایشان خطبه عقد ما را جاری کنند».😊
بعد از مراسم عقد مراسم جشن عروسی در کمال سادگی برگزار شد چرا که آقا وحید میگفت: ما باید برای سایر جوانان الگو باشیم، ریزترین کارهای مربوط به عروسی را خودش انجام داد، کارت عروسی را نیز خودش طراحی کرد و برای چاپ به بیرون برد.😁
در کارت عروسیمون آیههای قرآن در مورد ازدواج را طراحی کرده بود. هفت ماه دوران نامزدی ما طول کشید و در تیرماه سال ۹۶ زندگی مشترک خود را شروع کردیم.💕
به روایت همسر شهید وحید فرهنگیوالا 🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal