eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❥' . . ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ نمازای دو نفره مون بود. ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ.😍 ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ. چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ ﻛﻪ ﺩو نفر ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ.😇 منطقه که میرفت تحمل خونه بدون حمید واسم سخت بود. “وقتی تو نباشی چه امیدی به بقایم؟ این خانه ی بی نام و نشان سهم کلنگ است” میرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ، ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ. ﺑﻌﺪ ﻣﺪتی که برمی‌گشت واسه پیدا کردنم، همه جا زنگ میزد. میگفتن: بازم حمید، ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩ😅 ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم میکرﺩ. ظرف ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ولی من... ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎله که گلی گم کرده ام می‌جویم او را...😔 به روایت همسر‌ شهید حمید باکری🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . •{💍 مراسم عقد انجام شد. •{🙂 بعد از مراسم آقا عبدالله خواست تا با من حرف بزند. •{☺️اولین برخورد زندگی مشترک مان بود. •{📿 قبل از صحبت از من خواست تا یک مهر برایش بیاورم. •{😅 چون روحیه ایشان را می شناختم از باب شوخی گفتم: "مهر؟ مهر برای چی؟ مگرحاج آقا تا این موقع نمازشان را نخوانده اند؟"دیدم حال عجیبی دارد. •{😇 نگاهی به من کرد و گفت:"حالا شما یک مهر بیاورید."اما من دست بردار نبودم. •{😁 گفتم:"تا نگویید مهر برای چه می خواهید،نمی آورم. •{💫 گفت: "می خواهم نماز شکر بخوانم و از اینکه خداوند چنین همسری به من داده از او تشکرکنم." •{😍 دیگر حرفی نزدم. رفتم و با دو جانماز برگشتم. 🌿 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
°|بهــ🌻ــار|°: ‌ ❥' . . پشت چراغ قرمز🚦خیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر هم صحبت می کرد. کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود در گالری بزرگی گل های رزی🌹 به رنگ های مختلف می فروخت ولی سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود و من احساس می کردم این مرد از آسمان آمده است. اصلا حواسم به منوچهر نبود که یک لحظه حجم سنگین و خیسی روی پاهایم حس کردم😲 یک آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم، پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد.🤭 منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر می داشت و روی پاهای من می ریخت😄 دو بار چراغ سبز و قرمز شد ولی همه در خیابان به ما نگاه می کردند😯 و سوت و کف می زدند😍👏🏻 حتی یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود، برگشت و به همسرش گفت: می بینی ، بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند😒😇 آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمی دانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است. غیر از اینکه بگویم بی نهایت دوستت دارم...💞 به روایت همسر شهید منوچهر مدق🌿 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 زمان تولد بچه‌مان در خرداد 1363 ، در اندیمشک بودیم. من باردار بودم، عباس لباس های رزمش را نمی آورد خانه؛ همان جا خودش می شست تا من اذیت نشوم.🛁 نزدیک وضع حمل که شد، آمد و مرا برد دزفول. در راه آدرس بیمارستان را پرسید. بنده خدایی گفت:" آخر همین خیابان بیمارستان حضرت زهرا(س) است."🏥 اسم بیمارستان را که شنید، آه عجیبی کشید، بنده دلم پاره شد. پرسیدم : "عباس ؟" گفت :" یا زهرا رمز زندگی من است.💚 در عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا مجروح شدم، با زنی ازدواج کردم به نام زهرا، حالا هم تولد بچه ام بیمارستان حضرت زهراست."😍 به روایت همسر شهید عباس کریمی🌿 🕊 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 مشغول کار منزل بودم، حواسم از حامد پرت شد. یک دفعه از روی صندلی افتاد زمین و سرش غرق خون شد.😔 او را به دکتر رساندم. سرش را پانسمان کردند. خیلی می ترسیدم که مبادا یوسف با من دعوا کند و ناراحت شود و بگوید:" چرا مواظب بچه نبودی؟"😥 وقتی آمد مثل همیشه سراغ حامد را گرفت. گفتم: "خوابیده." بعد هم قضیه را برایش تعریف کردم.🥺 فقط گوش داد. آرام آرام چشم هایش خبیث شد. لبش را گاز گرفت. بعد گفت:"تقصیر من است که تو را با حامد تنها می گذارم. چاره ای ندارم. مرا ببخش."😓 وقتی این جملات را گفت، خیلی شرمنده شدم. در همه برخوردهایش این عشق و محبت را به پای زندگی مان می ریخت.😭💞 به روایت همسرشهید یوسف کلاهدوز🌿 🕊 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 به هر بهانه ای برایم هدیه می خرید؛ برای روز مادر و روزهای عید و.....🎁 اگر فراموش می کرد، در اولین فرصت جبران می کرد. هدیه اش را می داد و از زحماتم تشکر می کرد.😇 زمانی که فرمانده نیروی زمینی بود، مدت ها به خانه نیامده بود. یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در، دیدم چندتا نظامی پشت در هستند، گفتند: "منزل جناب سرهنگ شیرازی؟" دلم لرزید. گفتم :" جناب سرهنگ جبهه هستند. چرا اینجا سراغشان را می گیرید؟ اتفاقی افتاده؟ " گفتند: از طرف ایشان پیغامی داریم." و بعد پاکتی را به من دادند و رفتند. آمدم در حیاط ، پاکت را درحالی که دستانم می لرزید ، باز کردم. یک نامه بود با یک انگشتر عقیق.💍 نوشته بود:" برای تشکر از زحمت های تو همیشه دعایت می کنم." یک نفس راحت کشیدم. اشک امانم نداد.🥲 به روایت همسر شهید صیاد شیرازی🌿 🕊 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 حميد گفت: راستي يڪ چيزهايی آمده خانم‌ها زير چادرشان سر می‌ڪنند. جلوش بسته است و تا روی بازوها را می‌گيرد.🤩 فاطمه گفت: مقنعه را می‌گويی؟ حميد دستهايش را ڪه با حرارت در فضا حرڪت می‌ڪردند انداخت پايين و آمد ڪنار او نشست؛ گفت: نمی‌دانم اسمش چيست، ولی چيز خوبی است چون بچه بغل می‌گيری راحت‌تری.☺️ از آن موقع با چادر مقنعه پوشيدم و هيچ وقت در نياوردم برايم جالب بود و لذت بخش ڪه او به ريزترين ڪارهای من دقت می‌ڪند.😍 به لباس پوشيدنم غذا خوردنم ، ڪتاب خواندنم و.... به روایت همسر شهید حمید باڪرے🌿 🕊 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 مصطفی سعی می‌ڪرد سیستم مخابراتی را ببرد در دل دشمن ڪه بچه ها می‌جنگیدن تا تلفن را وصل ڪند.📻 می‌گفت: گناه دارند، بگذار بچه ها بتوانند راحت با خانواده هایشان تماس بگیرند تا هم روحیه شان بالا رود هم آنها نگران نشوند.😊 هرجا هم تلفن وصل می‌ڪرد زنگ می‌زد با من تست ڪند.😉 موقع تست تلفن زنگ می‌زد با لهجه عربی می‌گفت: ابوسدیڪ یعنی "ببوسمت"🤭 من هم عربی‌ام خوب بود می‌گفتم السلام و علیڪم یا بعلی و با هم ڪلی شوخی می‌ڪردیم...😁🥰 به روایت همسر شهید مصطفی زال‌نژاد🌿 🕊 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 جعبه شیرینی را جلو بردم و تعارف کردم🍰 یکی برداشت و گفت: می‌توانم یکی دیگر هم بردارم؟ گفتم: البته این حرفها چیه سید؟!😄 و سید یک شیرینی دیگر هم برداشت، اما هیچ کدام را نخورد.🍰😐 کار همیشه اش بود. هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلاتی تعارفش می‌کردند، بر می‌داشت، اما نمی‌خورد. می‌گفت: «می برم تا با خانم و بچه ها با هم بخوریم.»😊 به ما توصیه می‌کرد که این خیلی موثر است که آدم شیرینی‌های زندگی‌اش را با خانواده‌اش تقسیم کند.💞 شاید برای همین هم همیشه در خانه نماز را به جماعت می‌خواند!📿 به روایت همرزم شهید سید مرتضی آوینی🌿 🕊 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 هر بار که اسم سوریه را می‌آورد دلم می لرزید و راضی نمی شدم.😥/• یک روز به من گفت: مانده‌ام با این همه اعتقاداتی که داری چرا راضی نمی‌شوی به سوریه بروم؟!😔/• جواب حضرت زینب و رقیه را خودت بده...💔/• در باورم نمی‌گنجید که بخواهم جلیل را به این زودی از دست بدهم.😭/• نگاهم در نگاهش قفل شد. (با خود می گفتم مرا به که واگذار کردی! راه برگشتی برای من نگذاشتی...)😓/• شرمنده شدم سرم را پایین انداختم و همان لحظه از تمام وجودم جلیل را به حضرت زینب سپردم.💚/• به روایت همسر شهید جلیل خادمی🌿 🕊 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
هدایت شده از ایتایار
❥' . . 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 زمان نامزدی با ابوالفضل ۱۵ ساله بودم، اولین گوشی همراه📱 را او برایم خرید. همان موقع اسم ابوالفضل را عزیز‌تر از جان💞 در گوشی ذخیره کردم؛ به همین خاطر، نام کتاب📖 خاطرات ما هم، عزیزتر از جان نامگذاری شد.😊 به روایت همسر شهید ابوالفضل راه چمنی 🌿 🕊 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 آقا وحید دوست داشت مراسم عقد ما در محضر مقام معظم رهبری برگزار شود😍 ولی چون مُیسر نشد توسط نماینده ولی فقیه حاج آقا شبستری برگزار شد.🙂 آقا وحید می‌گفت: «کاش خطبه عقد ما را رهبر معظم انقلاب بخواند ولی حالا که مقدور نیست بهتر است برویم پیش نماینده آقا تا ایشان خطبه عقد ما را جاری کنند».😊 بعد از مراسم عقد مراسم جشن عروسی در کمال سادگی برگزار شد چرا که آقا وحید می‌گفت: ما باید برای سایر جوانان الگو باشیم، ریزترین کارهای مربوط به عروسی را خودش انجام داد، کارت عروسی را نیز خودش طراحی کرد و برای چاپ به بیرون برد.😁 در کارت عروسیمون آیه‌های قرآن در مورد ازدواج را طراحی کرده بود. هفت ماه دوران نامزدی ما طول کشید و در تیرماه سال ۹۶ زندگی مشترک خود را شروع کردیم.💕 به روایت همسر شهید وحید فرهنگی‌والا 🌿 🕊 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal