°•| #ویتامینه🍹|•°
[ جنابان متاهل😎 ]
در حضور همسرتونــ|🌸
با مادر و یا خواهر خود بہ طور
نجوا و در گوشے صحبت نڪنید،
چون موجب بدگمانے همسر شما میشہ...
|☺️ #عواقب_خوبے_نداره_خلاصہ
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه |•😜
دورهمیـه قوم و خویـــشانـ✍
پارسال در روزهاے انتخابات
چنین هشتگے درست بود👇
ما رو فریب دادن😏 #تا۱۴۰۰باروحانے_فسیل_نشیم_صلوات
•|| خندیـ😜ـشـــه نــوشتــ✍||•
برای اینڪه از یک موجود زنده😅
به یڪ فسیل تبدیل نشویم🙂
به نظره شخص شخیص بنده🎤
موسوے و ڪروبے جونو😏
و بانو رهنوردو 😅 از حصر در بیاریم😇
بعد در مقابل ،عمو حسن و دایے اسحاق😒
و بقیه ے آقازاده ها، خواهرزاده ها،
برادرزاده ها، عموزاده ها 😜 رو 👇
بفرستیم حصر😂😂
بعد به شڪرانه ی خلاص شدن از دست
این گل هاے نوشڪفته🗣🗣
و برگشتن اوضاع به عقب 84 تا 92😀
اون سه دلبند و قربونے ڪنیم😂😅
ڪلیڪ نڪنے قربونے میشے😂👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
•|حضرت آیت الله فاطےنیـا🍃
اگـر چیـزی را یقیـن نڪنم، نمےگویم🗣
بدانیـدو آگاه باشیـد
هـرڪس ڪوچڪترین حرفے در
تضعیف مقـام رهبری بزند
هرڪسے اندیشـه ای داشـته باشـد ڪه ضد مقـام رهبـری باشـد،
خدا اورا نخواهــد بخشیــد✋
"این را یقین بدانیـد،این مــرد بزرگ عِز اسلام است"💚
ولایتےـا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇
🍃:🌹| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_پنجاه °•○●﷽●○•° از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_یک
°•○●﷽●○•°
صدای ریحانه منو ار فکر به موهای لخت و محاسن مشکی محمد بیرون کشید
گیج گفتم
_چی؟؟؟
+اه فاطمهههههه دوساعت دارم برات فک میزنم تازه میگی چیی؟
حواست کجاست خواهر؟ مجنونیاا!!
دیگه زیادی سوتی داده بودم خندیدم و گفتم
_غرررر نزنننن چطورییی تو دلم تنگ شد واست بابا
+اره اصن معلومه چقدرم شدت دلتنگیت زیاده
تمام تلاشمو میکردم تا زمان حرف زدن صدام تو بهترین حالت باشه
_چع خبرااا خوبیییی وایییی نی نی تون خوبه؟
+خوبم.نی نی مونم خوبه بیاا داخل دیگههه! دوساعته اینجا نگهت داشتم
_نه نه همینجا راحتم مامانم بیرون منتظره باید برمممم
+عه اینطوری که نمیشه یخورده بمون حداقل !
_نمیشه عزیزم باید برم
+خبب پس صبر کن نی نی و بیارم ببینی .حداقل رو ایوون بشین خسته میشیی اینجوری
_اشکالیی نداره بدووو بیاررشش
ریحانه رفت منم جوری نشستم که بتونم یواشکی به محمد نگاه کنم
داشت کف ماشین و جارو برقی میکشید
نوشته پشت شیشه ماشین توجه امو جلب کرد
با خط خیلی قشنگی نوشته بود "اللهم عجل لولیک الفرج"
یه لبخند قشنگ رو لبم نشست
صدای ریحانه و شنیدم که با صدای بچگونه گفت :
+خاله فاطمه من اومدم!
با ذوق از جام بلند شدم وبی اراده گفتم
_ واییی خدااا چههه نازه این بَشر!
+بله دیگهه فرشته خانوممون به عمش رفته
_اسمش فرشته است ؟
+ارهه دخترمون خودشم فرشته اس
_ای جونم قربونش برم الهیی
بچه رو گرفت سمتم و گفت : +بیا انقدر نی نی دوست داری بغلش کن
_دوست دارم بغلش کنما
ولی میترسم!
ما اطرافمون بچه نداریم !
+عه ترس واسه چی بشین بدم بغلت
نشستیم باهم
بچه رو آروم گذاش تو بغلم
انقدر تنها بودم و نوزاد اطرافم کم دیده بودم احساس عقده ای شدن میکردم
دست کوچولوش و آروم بوسیدم که بوش دیوونه ام کرد
یهو با ذوق گفتم :
_وایی بوی نی نی میده!
ریحانه زد زیر خنده و
+نی نیه ها دلت میخواد بوی چی بده ؟؟
با تمام وجود بوشو به ریه هام کشیدم و شروع کردم قربون صدقه رفتنش
دیگه حواسم از محمد پرت شده بود
براش روسری کوچولوی صورتی بسته بودن
خواب بود .مژه های بلندش باعث میشد هی دلم واسش ضعف برهه
ریحانه بلند گفت :
+بسهه محمد به خداا تمیز شد چی از جون اون بدبخت میخوای ؟
دنباله نگاهش و گرفتم ک رسیدم به محمد که از ماشین بیرون اومده بود و و با پارچه شیشه هاشو تمیز میکرد
در جواب حرف ریحانه چیزی نگفت که فکر کنم بخاطر حضور من بود
یهو ریحانه داد کشید وگفت : عه جزوتو نیاوردمم یادت میره ببریش برم بیارم
رفت داخل تا رفت داخل لب و لوچه فرشته کج شد و صورتش قرمز یهو استرس گرفتم و با خودم گفتم وای خدا گریه اش نگیرهه ریحانه کوفت بگیری که بچه رو بیدار کردی
سریع با دست آزادم جعبه ی زنجیرمو از کیفم در اوردم و گذاشتم تو پتوش
صدای سوئیج ماشین محمد اومد فک کنم قفلش کرده بود
انقدر حواسم به بچه بود که نمیتونستم با دقت نگاه کنم
هر چی میگذشت اخمای بچه بیشتر توهم میرفت
اومد سمتم داشت از پله ها بالا میومد که صدای گریه بچه بلند شد
خیلی ترسیدم
تجربه ی نگه داری بچه رو نداشتم نمیدونستم وقتی گریه میکنه باید چیکار کنم همشم ترس اینو داشتم که نکنه چون من بغلش کردم داره گریه میکنه پاک خل شده بودم محمد از کنارم رد شد که صدای گریه ی بچه شدت گرفت چاره ای برام نمونده بود یهوبا یه لحن ترسیده ، جوری که انگار یه صحنه ترسناک و دیده باشم بلند گفتم :
+وایییییی بچه گریه میکنه
برگشتم پشت سرم و نگاه کردم
مردد و با تعجب ایستاده بودنمیدونست باید چیکار کنه
چون رو پله بودم با استرس زیادی از جام بلند شدم که همزمان اونم اومد سمتم
یخورده به دستم نگاه کرد و بعد جوری دستش و گذاشت زیر پتوی بچه که با دستم تماسی نداشته باشه
چون من یه پله پایین تر بودم فاصلمون کم نشده بود ولی
تونستم بوی عطرش و حس کنم
امروز چه اتفاقای عجیبی افتاد
خیلی خوشحال شدم از اینکه بچه گریه اش گرفت
فرشته رو گرفت و رفت داخل
دوباره تپش قلب گرفته بودم
زیپ کیفم و بستم و بندش و گذاشتم رو دوشم و ایستاده منتظر موندم
چند لحظه بعد ریحانه جزوه به دست برگشت و گفت : +ببخش که دیر شد
جزوه و ازش گرفتم و گفتم : _نه بابا این چ حرفیه
بعدم بغلش کردم و گفتم :
_خب من دیگه برم تا مامانم نکشتتم
+عهه حیف شد که زود داری میری خوشحال شدم دیدمت گلم
خداحافظ
جوابش و دادم و ازش دور شدم
در خونشون و بستم و نشستمتو ماشین
قبل از اینکه مامان حرفی بزنه گفتم :
_غلط کردم
تقصیره توعه دیگه انقدر بچه اطرافمون نبود بچشونو دیدم سرگرمش شدم
یه چشم غره داد و پاشو گذاشت رو گاز
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal