|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
↲ گرهگشاییِ🌱
دلهاست💞
کار خندهی تو🥰 ↳
#صائب /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1744»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
/🌺/ خیـر اسـتـ😍👌🏻
ڪه بر سـفـ☕️ـره ی
صبـ🌤ـحم برسـد🍃
قـنـ🍭ـد
#سـلام تـ💖ـو /🌸/
#لیلا_مقربی
#آخر_هفتهتون_بخیر🥰
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
°•🌙•° همچـو مهتاب ڪہ از
°•🌃•° خاطـرِ شب میگذرد
°•🌒•° هر شب آهستہ زِ
°•💙•° آفاقِ دلـم میگذرے
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
【🦋】 ابوذر روز تاسوعا شهید شد. بعد از سه روز پیکرش را آوردند.
دستش قطع شده بود مثل علمدار کربلا! اما کنار پیکرش بود.
【😭】 پاهایش هم قطع شده بود و پهلوش آسیب دیده بود.
بعد از وداع با پیکر ابوذر تازه معنی بعضی از روضهها را درک کردم!
【❤️🔥】 روضه حضرت عباس«ع» و روضه حضرت فاطمه«س» که خوانده میشود پیکر ابوذر در آن تابوت برایم تجسم میشود،
【😔】 و تازه میفهمم دستِ بریده یعنی چی! تازه میفهمم پهلوی شکسته یعنی چی؟!
🌷شـهـیـد مدافع حرم #ابوذر_امجدیان
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
🔴 زن و زندگی به روایت دلدادگی و وفاداری
😍چقدر دل آدم تنگ میشود به این دلدادگی های ساده
زن بودند و زنانگی کردند و از آنچه داشتند لذت بردند. زندگی همیشه آسان نبود اما بالاخره پیروز میدان بودند . اما چرا امروز خانه ، ماشین و امکانات رفاهی هست ولی بعضی ها احساس خوشبختی ندارند ؟
به نظر مشکل جای دیگریست ....
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
💬 سلام علیکم. وقت بخیر
یادمه آبان سال پیش با یه کاروانی
رفتم کربلا منتها با داداشم یعنی
خانواده ام نبودن...😶
تو کاروان نصف جمعیت پسر بودن😬
بعد یه بار میخواستم سوار آسانسور
بشم، منتظر بودم در باز بشه، یهو در
باز شد دوست داداشم اومد بیرون😐
بنده خدا تعجب کرد و سرشو انداخت
پایین و آروم گفت سلام علیکم🤗
منم هول شدم بجای اینکه جواب
سلامو بدم گفتم ممنون🤦♀😑
تا آخر سفر دوستام مسخرم میکردن😂
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 585 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Mohammad Hossein Pouyanfar - Be To Madyoonam Hossein.mp3
3.97M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
#محمد_حسین_پویانفر🎙
توضمانتنکنیدرشبِقبرمچھکنم ؟!
بارِعصیانِمراجزتوکسیضامننیست💛؛
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
•قرارنیستاوضاعهمینطوریبمونه
•همهچیزدرستمیشه،امیدداشتهباش
•یکیهستکههوامونودارهرفیق..🌸(:
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
تو نهایت عشقی
نهایت دوست داشتن
و در لابلای این بی نهایت ها
چقدر خوشبختم
که تو رو دارم😍(:
#عشقجانم❣
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وششم در ماشین حسام را باز کردم و می خواستم روی صندلی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهل_وهفتم
دست دختر را محکم گرفتم و گفتم:
_ مگه نمیگی بچه ی این آقا توی شکمته؟ باشه... قبول
حسام با عصبانیت گفت:
_ چی میگی حوریا؟
همانطور گفتم:
_ بهم فرصت بده حسام.
و رو به همسایه ها گفتم:
_ مردم شما هم بابامو میشناسید هم من و مادرمو.
و اشاره ای به حسام کردم و گفتم:
_ این مرد نامزد منه و به زودی شوهرم میشه. همه از شرایط بابام خبر دارین. همسایگی رو در حقم کامل کنید و شاهد باشید این زن میگه از ...
با حرص نفس زدم و گفتم:
_ میگه از نامزد من بارداره. باشه... باید ثابت کنه. چند نفرتون همراهمون بیاید اول بریم تست بارداری بگیریم اگه مثبت بود میریم تست دی ان ای. من به انتخابم شک ندارم و میدونم این آبروریزی پاپوشه ولی اگه بفهمم کار کدوم از خدا بی خبریه، به جون بابام که الان برام ارزشمندترینه ازش نمیگذرم و اعاده ی حیثیت می کنم.
رنگ صورت دختر پرید و تقلا می کرد دستش را از دستم در بیاورد و فرار کند. از سر و صدای کوچه، مادرم سراسیمه در را باز کرد و گفت:
_ چی شده حوریا؟ اینجا چه خبره؟
مادرم را بی جواب گذاشتم و گفتم:
_ کدومتون همراه ما میاین؟
چند نفر در حال رفتن به منزل و لباس عوض کردن بودند که دختر دستش را رها کرد و پا به فرار گذاشت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تمام بار روانی امروز و این چند مدت را با لگدی از پشت حواله ی ران پای دختر کردم که سکندری خورد و زمین افتاد و پایش شکست. همه بهت زده نگاهم می کردند و حسام خودش را به من رساند.
_ چیکار کردی حوریا؟ پاشو شکستی...
نفس نفس می زدم و با حرص به دختر نگاه می کردم که با فریادهایش تمام کوچه را روی سرش گذاشته بود. نگاهم روی محمدرضا چرخید که هراسان به خانه می رفت. نمی دانم چه کسی به پلیس زنگ زده بود. آمبولانس هم آمد و دختر را با خود برد و من همراه پلیس به اداره ی آگاهی رفتم. حال حسام و مادرم که شاهد ماجرا بودند را نمی دانم اما حال خودم قابل وصف نبود. از خریدن آبرویمان راضی بودم و از مجرم شدن و توی ماشین پلیس نشستن و به اداره ی آگاهی بردنم شرم داشتم. نمی دانم قرار بود چه اتفاقی بیفتد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal