4_6019078700325146898.mp3
10.8M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#سید_محمدرضا_نوشهور🎙
عطرحریمشاهِخراسانچهجانفزاست!
آنجنتیکهگفتهخدامشهدالرضاست:)💚
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
من تو را
بہ هر زبانی ترجمه کردم
•🧡عشق شدی🧡•
#عاشقتم😌
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_ودوم ( حوریا می گوید ) طبق تاریخی که در نامه ی احض
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاه_وسوم
نامه ی حکمم را به دارالتأدیب بردم. جلوی در فلزی ایستادم. کوچه کاملا سایه بود و درختان انبوهی دو طرف کوچه را حصر کرده بودند و سایه شان را سخاوتمندانه با هوای داغِ تابستانیِ کوچه، عوض می کردند. ...مرکز پرورش دخترانه ی مروارید... تابلوی رنگ پریده ی مرکز را خواندم و جلو رفتم. از بین میله های در، حیاط را دید زدم. کسی توی حیاط نبود. زنگ را فشردم. پیرمرد بامزه ای با لباسی ساده و مرتب از اتاقکی آجری که نزدیک در حیاط بود بیرون آمد و کلاهش را جابه جا کرد و به طرف در حرکت کرد. از لای میله ها گفت:
_ بفرما باباجان.
به مهربانی اش لبخند زدم و گفتم:
_ سلام پدر جان. یه نامه معارفه دارم. باید مدتی بیام اینجا برای دخترا کلاس تشکیل بدم.
موشکافانه گفت:
_ نامه رو میدی بابا جان؟
نامه را از لای میله ها به دستش دادم و سرسری به آن نگاهی انداخت و در را برایم باز کرد. از خان اول گذشتم. همراه با پیرمرد که آرام و سلانه سلانه راه می رفت حیاط با صفا و مدرسه گونه ی مرکز را گذراندیم و به ساختمان انتهای حیاط رفتیم. اولین اتاق سمت راست، اتاق مدیریت بود. اول پیرمرد داخل شد و پشت بندش من، با تردید وارد اتاق شدم. خانم میان سالی پشت یک میز اداری نشسته بود و چیزی را یادداشت می کرد که با دیدن پیرمرد و من توجهش جلب شد و از پشت میزش بلند شد. از این احترام خجالت کشیدم. نمی دانستم وقتی نامه ی حکم را ببیند چه نظری درمورد من خواهد داشت و چگونه مرا قضاوت خواهد کرد. بعد از احوالپرسی کوتاهی پیرمرد نامه را به خانم مدیر داد و ما را تنها گذاشت. خانم مدیر به من تعارف کرد که روی صندلی بنشینم و خودش شروع به خواندن نامه ی معارفه کرد. لحظاتی که می گذشت جان کندم که خانم مدیرسرش را بالا گرفت و لبخندی محو به چهره ی خجول و عرق کرده ام زد. چادر را محکم به خودم پیچیده بودم و توی صندلی فرو رفتم. خانم مدیر گفت:
_ خب خانم میمنت... حکمتون که واضحه هفت روز رو مهمون ما هستید. قبلا در این رابطه کاری انجام دادید؟
آب دهانم را فرو دادم و با من و من گفتم:
_ بـ... بله. قبلا کار جهادی برا پرورشگاه و سالمندان انجام دادم. با محیط و روحیه ها آشنایی دارم.
خانم مدیر عینکش را از چشمش درآورد و گفت:
_ اما اینجا سر و کار شما با دخترای ۱۵ تا۱۸ ساله... خودتون می دونید سن خطرناک و پر تنش نوجوانی... اونم دخترایی که بابت خلاف و سن زیر ۱۸ سالشون اینجان. به عبارتی، اینجا براشون زندان محسوب میشه. قطعا باهاشون به مشکل بر می خورید. یا کلاستو به هم میریزن یا بی ادبانه سوال پیچت میکنن یا مبحثتو مسخره میکنن. برای مواردی که توضیح دادم آمادگی دارید؟
واقعا به این نکته فکر نکرده بودم. اما من ناچار بودم کار را انجام دهم. باید توکل می کردم و متوسل به حضرت فاطمه می شدم که خودش دعا کند و روال کار را پیش ببرد و روی غلتک بیاندازد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وسوم نامه ی حکمم را به دارالتأدیب بردم. جلوی در فل
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاه_وچهارم
مصمم گفتم:
_ تموم سعی ام رو میکنم. بالاخره باید انجام بشه. سعی می کنم به نحو احسن انجامش بدم.
خانم مدیر لبخندی زد و گفت:
_ خوبه. همینو میخواستم. همتتون که خوب نشون میده. ببینم چیکار میکنید. راستی... من شهابی هستم. همکارم رفته بیرون یه کار اداری داشت. خانم عزتی... توی مدیریت کلاس میتونه کمکت کنه. بچه ها حرفشو میخونن. چند نفر هم مربی و مراقب داریم که باهاشون آشنا میشید.
از خجالتم کم شده بود. لبخندی زدم و تشکر کردم.
_ من چه روزایی میتونم بیام و چه ساعتی؟
_ احتمالا دو روز در هفته بتونم برات وقت خالی کنم.
وا رفتم و ابرویم هلالی شد.
_ نمیشه همه کلاسا رو طی یه هفته برگزارش کنم؟
_ نه عزیزم... ما هم برنامه هایی داریم و کلاسای خودمون هم هست. نهایتا همون هفته ای دو جلسه رو بتونم براتون هماهنگ کنم.
اینطوری چند هفته طول می کشید. منِ خوش خیال فکر می کردم هفته ی آینده نامه ی رضایت مدیر مرکز و اجرای حکم را میبرم و روی پرونده میزنم و پرونده ام بسته خواهد شد. چه می شود کرد... باید این حکم اجرا می شد. بعد از رد و بدل شماره تلفن، آنجا را ترک کردم که منتظر بمانم با من تماس بگیرند و وقت کلاس را هماهنگ کنند. حوصله ی رفتن به خانه را نداشتم. هوس کردم حسام را ببینم. تاکسی گرفتم و سمت مغازه رفتم. ورودی پاساژ یک کافی شاپ بود. به آنجا رفتم و دو لیوان بزرگ آب هویج بستنی سفارش دادم. وقتی به مغازه ی حسام رسیدم مغازه بسته بود. مثلا می خواستم او را غافلگیر کنم. کاش قبل از آمدنم تماس می گرفتم. حالا با این دو لیوان آب هویج بستنی چه کنم؟ نگاهی دوباره به مغازه انداختم. یک جای کار می لنگید. آن طور که باید مغازه مهر و موم نشده بود. چندبار با حسام تماس گرفتم اما جواب نمی داد. سینی کوچک حاوی لیوان ها را گوشه ای گذاشتم و به مغازه ی کناری حسام رفتم. احوالپرسی کوتاهی کردم و جویای حسام شدم گفت اکثرا حسام همین ساعت ها مغازه را موقتا تعطیل می کند و بعد چند دقیقه باز می گردد. گفت احتمالا برای صرف ناهار می رود. شک کردم و دلم به شور افتاد. حسام که اکثرا شام و ناهار را با ما می خورد. توی همین افکار بودم که با صدای سلام حسام سرم را چرخاندم.
_ اینجا چیکار می کنی عزیزم؟
سعی کردم با لحنم او را ناراحت نکنم.
_ اومدم ببینمت.
حسام سریع در مغازه را باز کرد و مرا به داخل هدایت کرد.
_ حسام جان اون سینی رو بی زحمت بیار داخل.
حسام متعجب به کف پاساژ نگاه کرد سینی هنوز روی زمین بود. آن را آورد و گفت:
_ چرا زحمت کشیدی خانوم.
خسته روی صندلی نشستم و گفتم:
_ زحمتی نیست. اومدم غافلگیرت کنم که نبودی خورد تو ذوقم.
بی صبرانه منتظر بودم ببینم چه جوابی می دهد. به حالت چهره و واکنشش دقیق شدم که بفهمم دستپاچه میشود یا نه. لبخند محوی زد و گفت:
_ الهی قربونت برم. مسجد بودم. رفته بودم برای نماز. همین خیابون پشت پاساژ یه مسجد کوچیک هست که نماز جماعتش برقراره.
نفس راحتی کشیدم و با عشق نگاهش کردم.
_ هرروز میری؟
_ اگه مشتری تو مغازه نباشه و به نماز برسم آره، اکثرا میرم. هم نمازم اول وقت میشه و عقب نمی افته هم آرامش اون مسجد قدیمی و جو عرفانی و زیباش به روحم غالب میشه.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
جز کوی تو دل را
نبود منزل دیگر
آقای امام رضا☁️
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
مامان ژونی باباژونی میدونم از دیدنم خشته نمیسین 😁
ولی میتام بتابم لطفا چلاغارو خاموس تنید😴
🏷● #نےنے_لغت↓
🦋میتام بتابم: میخوام بخوابم
🦋تنید: کنید
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
ناخن جویدن دلایل متنوع و زیادی دارد. از جمله مهمترین دلایل این رفتار استرس، اضطراب، نگرانی، تنش، تشویش، ترس و مواردی از این قبیل میباشد.
تنبیه کلامی و بدنی والدین🤬 به شدت به کودک تنش و اضطراب داده و باعث میشود تا ترس و نگرانی خود را از طریق جویدن ناخن کاهش دهد.
.
بهترین راهکار برای ترک «ناخن جویدن» چیست؟
■از بین بردن منابع استرس
■قطع هرگونه تنبیه کلامی و بدنی
■افزایش بازی با کودکان
■تخلیهٔ انرژی کودکان
■تخلیهٔ انرژی دستهای کودکان
با خمیربازی و نقاشی
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
وقتی گفت بی ما خوشی
مثل صائب بگو:
فَرحآباد من آنجاست
که جانان آنجاست.
قشنگتر از این نازخریدن داریم مگه؟
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
↲ «ای تکیهگاه و پناه زیباترین لحظههای پرعصمت و پرشکوهِ تنهایی و خلوت من ای شطّ شیرین پرشوکت من»💚 ↳
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1748»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
ز نوشخـ☺️ـند
گرم تو🌞
آفاق تازه گشتـ🍃
صبح بهـ🌷ـار
این لب خندانـ😊
نداشته ستـ✋🏻
#رهی_معیری
#صبحتون_سرشار_از_امیـد🧡
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🕊🍃
محمد چرا داری اینا رو برای منم تعریف میکنی؟
- دلم میخواد همه اینارو بنویسی. دلم میخواد تو برام یه کتاب بنویسی.
–من!؟
- مگه دلت نمیخواد نویسنده بشی؟ من میخوام تو رو به آرزوت برسونم.
- ولی این چیزا رو باید خودت بگی. شنیدنش از زبون تو یه کیف دیگه داره.
دستهایم را توی دستهای گرم تبدارش گرفت: یه قولی بهم میدی؟
- چی؟
- قول بده هر اتفاقی افتاد تو راه خودتو ادامه بدی.
به چشمهایم زل زد. چشمهایش رنگ غم داشت.
- دوست دارم درستو ادامه بدی. اصلاً برگرد دانشگاه و دوباره درس دادنو شروع کن...
– چرا این حرفا رو به من میزنی؟ من همه چیزو با تو میخوام محمد. ....
- زینب من دلم میخواست برای بیبی خونم جاری بشه. دلم میخواست یه گلوله سینهمو بشکافه. دلم میخواست تو اسارت و زیر شکنجه شهید بشم. دلم میخواست همه سختیهای که امام حسین علیهالسلام کشیده رو منم بکشم.
ولی انگار خدا نمیخواد من اون طوری برم. فقط برام دعا کن قبولم کنه.
🍃🕊
🌷شـهـیـد مدافع حرم #محمد_پورهنگ
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
10 آدم سمی😷
🚫 که باید سریع ازشرشون خلاص بشی؛😇
1) کسی که همیشه نا امیدت میکنه.☹️
2) کسی که همیشه خود شیفته است.😏
3) کسی که همیشه وقتت رو هدر میده.😣
4) کسی که همیشه بهت اهمیت نمیده.😟
5) کسی که همیشه بهت حسودی میکنه.🧐
6) کسی که همیشه بهت موج منفی میده.😥
7) کسی که همیشه تو رو دست کم میگیره.😮💨
8) کسی که همیشه انتقاد و سرزنشت میکنه.😵💫
9) کسی که همیشه نقش قربانی رو بازی میکنه.🥴
10 کسی که همین الان هی داره میاد توی ذهنت.👻
👈 اگه میتونی این افراد رو از زندگیت حذف کن و اگرم نمیتونی رابطهات رو باهاشون کنترل و مدیریت کن ...🤗🙂
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|