•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
✨ امام صادق عليهالسلام:
هنگامى كه تكبيرة الإحرام نماز را گفتى ، به آن توجّه داشته باش؛ خداوند به دل غافل، چيزى عطا نمىكند ⚠️
✍🏻 دعائم الإسلام - جلد ۱ ، صفحهٔ ۱۵۸ 📚
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
السلام علیک یا صاحب الزمان(عج):
❗❗❗مهم مهم❗❗❗
اهداف ایجاد این کانال
۱)فهمیدن نشانه های ظهور امام عصر در آیات و روایات معصومین.
۲)توصیه های حضرت مهدی(عج) در توقیعات و تشرفات.
۳)چطوری حکومت امام مهدی(عج) جهانی شد.
۴)توضیحاتی درباره ۱۲قرن غربت امام زمان(عج).
۵)حضور در دولت کریمه امام مهدی(عج).
و خیلی از موارد دیگر
لینک کانال به نام مهدی فاطمه
https://eitaa.com/gjfdsja
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
خواهرم...🌸
[• این همه جوان
از جوانےشان گذشتند
ۅ جان دادند براے تو...
و از تو خواسته اند که فقط
در سنگرت بمانےزیر چادرت
همین و بس
باور کن تو برگزیدهای👌🏻 •]
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 سفره قدیمی...
یادش بخیر، به چلو کباب خیره میشدیم
و کوکوسیب زمینی می خوردیم...😅
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
🧡🦋🧡
💞 به حرفش گوش بده فقط همین 😉
❣زمانی که همسرتان با شما صحبت می کند به دقت به حرف های او گوش فرا دهید زیرا عدم توجه شما به گفته های اوعدم علاقه خود تا شما را نشان می دهد.
👈 نیاز های واقعی همسرتان را دریابید. این امر اتفاق نمی افتد مگر اینکه همسرتان این نیازها را باز گوید و به همین جهت در مواقع مناسب با لحن ملایم در مورد نیازهایش از وی سوال کرده و دیدگاه های واقعی وی را نسبت به خود و زندگیتان دریابید و در نهایت جوابی را که ایشان می دهد بدون انتقاد و جبهه گیری بپذیرید.
#همسرداری 👩❤️👨
#سیاست_های_زنونه 🙈
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🪞𓆪•
زمینه.کربلایی امین قدیم.mp3
14.81M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
بیراهه میروم ، تو مرا سر به راه کن(:
دوری توست عامل بیچارگی خلق:))💔
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
دائما یکسان نباشد حال دوران
غم مخور🙃
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوچهلوهفتم نگاهی به چهره متفکر و بغض آلود حنانه ک
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوچهلوهشتم
خندیدم: چرا نشه
مغازشونو آوردن اینجا دیگه
فقط فرقش اینه که اینجا همه چی رایگانه
متفکر پرسید: واقعا اینهمه زحمت و خرج برای چی؟!
_شنیدی که خودش گفت
للحسین...
_مگه حسین چی بهشون میده که اونها براش این کارا رو میکنن؟
_حسین تماما برکته
از اسمش تا رسمش
بزرگترین برکتش هدایته
بزرگترین هدیه ش عشقه
محبت محبت میاره
حسین دوستشون داره که اونها هم حسین رو دوست دارن...
رضوان هم در تایید حرفم به حرف اومد:
واقعا همینطوره
وگرنه این همه محبت برای کسی که نه دیدنش و نه صداش رو شنیدن از کجا میاد؟
این مردم، چه زائر و چه میزبان، برای حسین از بذل هیچی ابایی ندارن
خب به نظرت چرا؟!
حتما یه چیزی دیدن دیگه!
رابطه بین امام و مردم وصف نشدنیه فقط باید واردش بشی و درکش کنی
مثل چشیدن طعم شیرینی...
صدای اذان از بلندگوی موکبی چند قدم دور تر بلند شد
چشم چرخوندم و زودتر از من رضوان به زبون اومد:
گرم حرف شدیم یه عمود اضافی اومدیم
باید برگردیم
...
بعد از نماز باز به حرکت ادامه دادیم و باز هم حرف زدیم
درباره شان تک تک شهدای کربلا
درباره شرایط اجتماعی و دلایل وقوع حادثه عاشورا
درباره نقش توطئه یهود در وقوع این واقعه و...*
کلی سخن جسته و گریخته ی دیگه
از خاطرات رضوان از سالهای قبل
یا از بحث درباره موکبها و مسیر...
گاهی هم چای یا خوراکی میخوردیم
ولی گوشه ای از ذهنم درگیر مسیر بود
کاش یکبار تمام این مسیر رو تنها می اومدم و فقط به تو فکر میکردم
فقط به تو...
...
ساعت تقریبا ۹ و نیم بود که مقابل موکب بزرگی که ساختمان کاشی سفید چند طبقه ای داشت ایستادیم و توی حیاط شام خوردیم و داخل رفتیم
از پله ها بالا رفتیم و از ورودی گذر کردیم تا وارد سالن خیلی بزرگی شدیم که با تشک و بالش فرش شده بود!
ژانت با دیدن این منظره با لبخند بانمکی گفت: کاش میشد از اینجا عکس گرفت
رضوان زیر لب گفت: دیگه چی!
خوب شد کسی زبون تو رو نمیفهمه
عکس بگیری از زن و بچه ی مردم؟!
ژانت مظلومانه گفت: گفتم کاش میشد
حالا که نمیشه
آخه ببین چه بانمکه تمام زمین پر شده از رختخواب
رضوان_بله
حتی زحمت پهن کردنشم به زائر نمیدن
به نظرم بریم اون گوشه ببین هم پریز هست هم پنکه نزدیکه فقط نمیدونم چطور تا حالا پر نشده!
گفتم: احتمالا تا الان چند نفر اونجا خوابیده بودن الان پا شدن رفتن
فوری کوله هامون رو زمین روی رختخواب ها فرود آوردیم و کتایون انگار تازه یادش اومده باشه آه از نهادش بلند شد:
وای چمدونم!
رضوان_چی میخوای ازش؟!
_مسواک خمیردندون
رضوان دست کرد توی کیفش:
بیا این مسواک نو
خمیر دندونم من دارم
البته میدونم به پای مسواک خمیر دندون شما نمیرسه ولی برای رفع حاجت خوبه
از من میپرسی اصلا تا آخر سفر سراغ اون چمدون پت و پهنو نگیر!
کتایون اخم همراه با لبخندی روی صورت نشوند: نه بابا دستتم درد نکنه
تو چرا انقد از همه چی دو تا داری!
کلافه گفتم: دو تا نه و ده تا
این کلا معروفه به زاپاس!
بارکشه دیگه
_خب بد میکنم جانب احتیاط رو رعایت میکنم؟! میبینی که لازمم شد!
...
با تکان دست رضوان بیدار شدم: خوابی؟
با اخم نگاهش کردم: نه بیدارم! بیدارم کردی دیگه
چیه وقت رفتنه؟
_آره
پاشو رفیقاتم بیدار کن
اول کتایون و بعد ژانت رو بیدار کردم و حاضر شدیم
همین که از پله ها پایین رفتیم خنکای نسیم سحر خواب از سرمون پروند و با آقایون یک جا جمع شدیم
رضا رو به ما گفت:
تا قبل از طلوع آفتاب از هم جدا نمیشیم با هم حرکت میکنیم
نگاهش یکم بالا اومد و رو به من گفت: برای دوستتم ترجمه کن
و من تازه حواسم به ژانت که با چشمهای گرد نگاهش میکرد جمع شد
تا من به ژانت توضیح بدم موضوع چیه رضا و احسان با دو دست دو چای از موکب پشت سری برداشتن و نزدیک اومدن
رضا چای ها رو جلو گرفت و من و ژانت که نزدیکتر بودیم از دستش گرفتیم
چای های احسان هم قسمت رضوان و کتایون شد
کتایون همونطور که چای رو میگرفت گفت:
ممنون
ببخشید من اگر بخوام از چمدونم وسیله بردارم چکار باید بکنم؟
احسان دستی به پشت گردنش کشید و کوتاه جواب داد:
هرجا برای ناهار و نماز ایستادیم تشریف بیارید چمدونو میارم براتون
و بعد یک قدم به رضا نزدیکتر شد: بریم داداش؟
رضا رو به من گفت: بریم؟
چشم چرخوندم: ا پس حنانه و..
رضا_اونا با هم رفتن
قرار شد واسه نماز صبح عمود 370 باشیم
بریم؟
سری تکون دادم: پس بریم
همونطور که توی جاده قدم میزدیم کتایون آهسته زیر گوشم گفت: این موکبا شبا هم بازن؟
_اکثرا
یعنی تو طول مسیر خلوتی نمیبینی
_چقدر عجیبه!
_چی؟
_اینکه انقدر سختی میدن به خودشون
_درسته شب بیداری سخته ولی چون محبت پشتشه واقعا لذتش رو هم میبرن
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوچهلونهم
یعنی سختی میکشیم ولی از این سختی خودمون عمیقا هم لذت میبریم!
احساس خوشی میکنیم خیلی بیشتر از بقیه مواقع
چیزی که واقعا عجیبه اینه
اکسیری که همه چیز رو به لذت تبدیل میکنه حتی سختی رو؛
عشقه
چیزی که اینجا در عالیترین سطح بروز میکنه
رضا چند ثانیه ایستاد و ما مثل جوجه های قطار شده پشتش ایستادیم
با دست اشاره کرد: این خرماهای عراقی خیلی خرشمزه و مقویه بیاید یکم بخورید راحتتر راه میرید
جلو رفتیم و از توی سینی پهن و بزرگی خرماهای قلمی و محکم رو برداشتیم و با شیر داغ موکب بغلی میل کردیم
راه که افتادیم رو به رضوان آهسته پرسیدم:
این پسره چرا انقد کم حرفه؟
_چی بگم
خجالت میکشه
چون قضیه ی خواستگاری رو همه میدونن
اصلا نمیخواست با ما بیاد
به زود سبحان و حنانه اومده!
آرومتر گفتم: الهی جزجیگر بزنه هرکی جوون معصوم مردمو میچزونه!
با اخم نیشکونی از بازوم گرفت و من آهسته جمع شدم: آی..
_زهرمار
ژانت بی توجه به اطرافش برای گرفتن عکس از اسفند دود کنی که روی پیشخوان یک موکب کنار سینی پر از استکانهای چای جا گرفته بود و دود اگزوتیک و جالبی ازش بلند بود روی زانو نشست
رضا که تابحال این حرکت همیشگیش در مواجهه با سوژه رو ندیده بود متعجب بهش خیره شد اما زود نگاهش رو گرفت و رو به من گفت:
میتونی این عکسایی که رفیقت میگیره رو ازش بگیری با نام خودش برای آلبوم اربعین استفاده کنیم؟!
_میگم بهش ببینم چی میگه
...
بعد از نمازی که توی فضای بیرونی موکب روی زمین موکت شده با هوای خوش دم غروب خوندیم، مقابل موکب ایستادیم و رضا مشغول توضیح به ما شد:
الان عمودِ ۵۵۰ هستیم
دقیقا بهترین جاست که خانمها ۵۰۰ عمود با ماشین جلو برن چون آقا سبحان همون اطراف یه رفیق عراقی داره سالهای قبل باهاش آشنا شده خونه راحتی داره میتونید تا فردا بعد از ظهر اونجا استراحت کنید تا ما بهتون برسیم
ژانت پرسید:
یعنی واقعا نمیشه تمام مسیر رو پیاده رفت؟
رضا دلسوزانه گفت:
بار اول نه نمیشه خیلی اذیت میشید
بعدم انقدر زمان نداریم
کتایون که انگار رگ فمنیستیش ورم کرده بود گفت:
چه فرقی میکنه ما هم مثل شما که میخواید پیاده بیاید
چرا نتونیم؟
ما هم سریع راه میریم
من که میتونم!
رضا درمانده گفت: نگفتم نمیتونید گفتم سخته
زمان نیست
من یه نذری دارم بخاطر اون میخوام تمام راه رو حتما پیاده بیام و بچه ها هم میخوان باهام بیان
ولی برای شما سخت میشه چرا میخواید خودتونو خسته کنید؟
احسان چند قدم جلو اومد:
چی شده رضا چرا راه نمیفتی؟
اشاره ای به کتایون کرد:
ایشون میگن نمیخوان با ماشین برن دوست دارن تمام مسیر رو پیاده بیان
احسان که انگار کتایون رو بهتر شناخته بود راحت گفت:
کسی به توانمندی های خانوما شک نداره
ولی اینکار الان مقدور نیست چون زمان کافی نداریم
میشه ازتون خواهش کنم از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید؟
کتایون یا غرور تمام سر تکون داد:بله
احسان هم خیلی جدی گفت: پس لطفا از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید!
کتایون لبخندش رو خورد و سرتکون داد:
باشه فقط بخاطر بقیه وگرنه من میتونستم تنها تمام این مسیر رو پیاده بیام نیاز به همراه هم نداشتم!
احسان رو به رضا گفت: بریم دیگه دیر شد
سبحان خودش ماشین میگیره
رضا با نگاه گرمش خداحافظی کرد ولی همین که راه افتادن کتایون بی هوا گفت: چمدونم
احسان ایستاد و نگاه مظلومانه ای به چرخ کرد: یعنی بازش کنم؟
کتایون انگار دلش سوخته باشه کوتاه اومد: نه
چیزی ازش نمیخوام
گفتید فردا میرسید دیگه
ممنون که میاریدش
احسان خواهش میکنمی گفت و هردو با سرعت خودشون رو به حسین و سبحان و حنانه که چند قدم دورتر ایستاده بودن رسوندن و با خداحافظی راه افتادن
سبحان و حنانه نزدیک ما شدن و سبحان با دست به جاده اشاره کرد:
بریم اون سمت که من یه ماشین بگیرم
...
توی ون از پنجره به بیرون خیره شده بودیم و عمودها و موکب هایی که به اجبار با سرعت پشت سر میگذاشتیم رو تماشا میکردیم و ژانت با حسرت میگفت کاش میشد قدم به قدم جاده رو طی کرد...
عمود ۱۰۶۰ پیاده شدیم
سبحان با تلفنش تماسی گرفت و چند دقیقه بعد مرد میانسال دشداشه پوشی به دنبالمون اومد
با سبحان احوال پرسی کرد و راه افتاد و ما هم پشت سرش
از مسیر جاده اصلی خارج شدیم و از کوچه های فرعی وارد محله ای شدیم
وارد یکی از کوچه ها شدیم و جلوی خانه ی بزرگ و قدیمی اون مرد ایستادیم
در رو باز کرد و وارد شدیم
با سبحان خداحافظی کردیم و وارد منزلی که برای خانمها آماده شده بود شدیم
رضوان و حنانه که با صاحبخانه آشنا بودن حسابی و حال و احوال کردن و بعد ما رو توی پذیرایی نشوندن تا شام بیارن
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
لطفهایت را 🌸
تمام قلب من ❤️
حس میکند👀
دوستم داری👥
خبر دارد دلم🤍
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
یه مولشِهی حیلی توشولو 🐜
داله میآد تِنالَم👀
من تِه میدَم بانَمَتِه😇
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
#تُ خدا نبودی
ولی من برات بندگی کردم...
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•