eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• من هنوز شیش ماه از دوره تحصیلم مونده چند روز دیگه باید برگردم آمریکا _میدونم عزیزم همون روز گفتی منم به ایمان گفتم اجازه بده حرفای مقدماتی رو بزنیم و اگر خدا خواست نامزد کنید وقتی برگشتی عروسی میگیریم! شیش ماه که چیزی نیس چشم رو هم بذاری تموم شده ان شاالله تا اونموقع ایمان هم منتقل شده تهران دنبال کارای انتقالیش هست مامان نگذاشت حرف دیگه ای بزنم و با تکرار این حرف که شب باهاشون تماس میگیره بدرقه شون کرد من ولی گیج و گم میان پذیرایی ایستاده بودم باورش سخت بود خیلی سخت! بچه ها وقتی ماجرا رو فهمیدن بعد از اینکه حسابی با جیغ و داد و تبریک و ماچ و بغل خودشون رو تخلیه کردن تمام مدت تا موعد قرار رو به تحلیل اوضاع و شرایط و البته توجیه کمی خصمانه ی من برای جواب مثبت بی چون و چرا گذروندن اما من کماکان گیج بودم از طرفی باور نمیکردم اینهمه سال این رابطه دوطرفه باشه و بابت این اتفاق دلم میخواست ساعتها پای سجاده اشک بریزم و سجده شکر به جا بیارم اما از طرفی هنوز برای دادن جواب مثبت مصمم نبودم اگر چه دلم بهش میکشید اما... واقعیت این بود که اون اتفاق هیچ وقت از ذهن هیچ کس پاک نمیشد و برای همیشه مایه شرمندگی بود علی ای حال زودتر از اونچه فکر میکردم پنجشنبه شب از راه رسید قبل از اینکه من با حال پریشونم کنار بیام رضوان لباسی که به سلیقه خودش برام خریده بود رو به ضرب و زور تنم کرده بود و مقابل آینه کنارم به تماشا ایستاده بود خوب که تماشا کرد رو به بچه ها گفت: _می بینید سلیقه رو... میدونستم هلویی خیلی بهش میاد کتایون کلافه اخم درهم کشید: _تو چرا قیافه ت شبیه کساییه که کتک خوردن! بابا یکم بخند ناسلامتی به آرزوت رسیدی اخمی کردم: خبه شماهام آبرومو بردید آرزو آرزو... کی گفته من همچین آرزویی داشتم؟ چشم دراند: چه رویی داری تو! ژانت خواهرانه از جا بلند شد و دست روی شانه هام گذاشت: _الان مشکلت چیه ضحی جون؟ مگه تو دوستش نداری؟ سرم رو پایین انداختم: _خب چرا ولی من نسبت بهش شرمنده ام نمیتونم با این حس کنار بیام یعنی منظورم اینه که... صدای زنگ در همه مون رو از جا پروند رضوان در اتاق رو باز کرد و از پله سرک کشید بعد با حرص غر زد: اونقدر شیربرنج بازی در آوری که دیر شد این شال رو سر کن بعدم برو تو آشپزخونه تا صدات کنم بچه ها بیاید بریم پایین کتایون_ما دیگه کجا بیایم؟! رضوان_خب بیاید دیگه ابنهمه آدم اون پایینن فقط جا واسه شما تنگه؟ واقعا میخوای این لحظه استثنائی رو از دست بدی؟ کتایون با چشمکی از جابلند شد و دست ژانت رو هم کشید: البته که نه گفتم شاید خوششون نیاد غریبه تو مراسم باشه وگرنه مگه میشه از خیر دیدن لحظه دیدار یار غایب بعد چهار سال گذشت! پریدم و دست رضوان رو گرفتم تمام بدنم از درون میلرزید: _تو رو خدا نرید من نمیتونم چای بگردونم مطمئنم یه گندی میزنم تو رو خدا رضوان... تو رو خدا تو چای ببر کتایون_حالا حتما باید یکی چای بگردونه؟ رضوان_حتما که نه... نگاش کن چه هم میلرزه دیوونه اصلا ولش کن از خیر چای گذشتیم بیا باهم بریم بشینیم موقع پذیرایی شد من خودم چای میارم نفس راحتی کشیدم و خواستم شالم رو سر کنم که رضوان از دستم گرفت و روی سرم تنظیم کرد: _چته چرا انقدر میلرزی رنگت پریده زشته اینطوری ببیننت کتی تو کیفت شکلاتی چیزی نداری بهش بدیم؟ کتایون فوری از قوطی بزرگی آبنبات آبی رنگی بیرون کشید و زیر زبونم گذاشت هیچ کدوم نمیتونستن حال من رو درک کنن حتی تصور دیدنش بعد از اینهمه سال قبض روحم میکرد اونهم بعد از آخرین دیدار و رفتاری که باهاش کردم طول کشید تا تونستم درست راه برم و همراهشون از پله ها پایین رفتم وقتی وارد پذیرایی شدیم همه دور هم روی زمین نشسته بودن همه... آقاجون و عمو مامان و زن عمو رضا و احسان حمیده خانوم و حاج آقا صادق رئوف دختر و داماد و نوه شون... و... دیدمش که سر به زیر بین پدر و دامادش نشسته بود و نگاهش به گل قالی بود تمام تلاشم رو کردم که گریه نکنم از ذوق یا دلتنگی یا شاید هم حسرت هدر دادن چندین سال اشک به چشمهام هجوم آورده بود و من فقط بهشون التماس میکردم آبروم رو نبرن پشت بچه ها پنهان شده بودم تا کمتر دیده بشم اما وقتی وارد پذیرایی شدیم همه به احترامم بلند شدن و ناچار برای دیده بوسی با حمیده خانوم و سلام و علیک با حاج صادق جلو رفتم تمام تلاشم رو میکردم که نگاهم سمتش نره آروم و سر به زیر برگشتم و بین بچه ها گوشه پذیرایی کز کردم نه سر بلند میکردم و نه گوشم میشنید که بین مهمانها و خانواده م چه جملاتی رد و بدل میشه قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• اینجا که می‌رسم☁️ دلم آرام می‌‌شود✨ این پنجره🕌 ورودی لطف تو بود و هست😌 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• مادوتا دوتولوییم🙈 همو تیلی دوشت دالیم😍 هوای هموهم دالیم❤️ . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• •𝐒𝐮𝐝𝐝𝐞𝐧𝐥𝐲 𝐮 𝐁𝐞𝐜𝐚𝐦𝐞 𝐌𝐲 𝐄𝐯𝐞𝐫𝐲𝐭𝐡𝐢𝐧𝐠 ناگهان تو شدي همه چیزم🤍🫂 ‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👰🏻🤵🏻‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
4.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•📩 پیامی‌ از‌ طرف‌ حضرت‌ آقا‌🌱 به‌ سردار‌ قاآنی😌✌️🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1951» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• می‌کند آن خنده‌ات، صبحِ قشنگم را به‌خیر🤎 جان من لَختی بخند ◠◡◠ سـازِ دلم را کـوک کـن 🎼 صبحت به‌خیر ، عزیزِ من! ☕️ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💍𓆪• . . •• •• تصمیم‌1⃣: توی بعضی آمارها گفته شده که بیشترین دلیل مراجعه دختران به مرکزهای مشاوره، تصمیم‌گیری برای ازدواجه اتفاقی که نشون میده 🤔 تصمیم‌گیری برای ازدواج، مسئله آسونی نیست و ذهن خیلی از دخترها رو درگیر می‌کنه 🌸👈 برای تصمیم‌گیری، مراحلی گفته شده که خوبه تمرین کنیم: 💜 اینکه از تصمیم گرفتن نترسیم و ازش فرار نکنیم؛ چون بالاخره اگه میخوایم روزی ازدواج کنیم گذر از این مرحله حتمیه پس: منطقی رفتار کنیم 💚 مرحله ، مرحله ارزیابیه اینکه ببینیم چه راه‌هایی، مقابلمون وجود دارد؟ هر کدوم از راهها یا گزینه‌ها چه مزایا و سختی‌هایی داره مثلا اگه خواستگار ما،🚨 پلیسه یا اگه بعد ازدواج با این خواستگار، باید شهر دور از پدر و مادر زندگی کنیم چه سختی‌ها و مزایایی برامون داره 💜 توی مرحله ، میزان علاقمندی یا تطبیق خودمون با شرایط خواستگار رو بسنجیم؛ یه نوع آینده‌نگری... به این فکر کنیم که آینده‌مون با این فرد چطوره؟ میتونیم باهاش کنار بیایم و خوشبخت شیم؟ توی ذهنمون، آینده‌‌مون با این فرد، یه آینده شاد و آرامش‌بخش، یا یه آینده‌ سخت و دور از تحمل؟ . . . ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💍𓆪•
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• سخن میگویم: از چند متر پارچهٔ مشکی🍃 ازعشــ😍ـقی که میان تارو‌پودش درتکاپوست💞 رنگ داشتنش ازتبار بودنش و صد شکر که از تبار زهراییم 👌☺️ . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌رکورد‌هایی که هیچوقت شکسته نشد ! ▫️چاق‌ترین فرد جهان، جان براور مینوچ چاق‌ترین فرد تاریخ و متولد سال ۱۹۴۱، که وزنش حدود ۶۳۴ کیلوگرم تخمین زده شده بود. ▫️بلندترین ناخن‌های جهان، این رکورد متعلق به یک مرد هندی است، "شریدهار چیلال" فردی است که با کوتاه نکردن ناخن‌های دست چپ خود به مدت ۶۶ سال، توانست رکورد عجیب، بلندترین ناخن‌های جهان را به نام خود بزند! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 يه سوتي از مادر شوهرم. یه بار که با پدرشوهرم بحث کرد خودشو زد به غش و ضعف که مثلا حالم بده. به شوهرم گفتم برو آب قند درست کن رفت با آب داغ سماور و یک مشت قند، آب قند درست کرد گرفت جلو دهان مادرش، گفت بخور بخور حالت خوب میشه، مادره بنده خدا هم خورد لب و دهنش سوخت یهو پرید و گفت اينم از بچه. من و پدر شوهرم بهم نگاه کردیم و خندیدیم. و نقشه ی مادر ْشوهرم به فنا رفت😂 . . •📨• • 709 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• بیشتر احساس خوشبختی می‌کردیم اگه...🌹 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌وهشتادوششم من هنوز شیش ماه از دوره تحصیلم مونده چ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• فقط گاهی با سقلمه و توضیح رضوان سربلند میکردم و جواب سوال حمیده خانوم یا حاج صادق رو میدادم زیر پوست پیشانی و گونه ها و پلکهام انگار ذغال گر گرفته بود اما دست ها و پاهام از شدت یخ زدگی بی حس شده بود درون دلم هم انگار هر لحظه سنگی به سطح آب میخورد و موج میساخت تا لحظه ای که این جمله از زبان حمیده خانوم ادا شد: _اگر حاج آقا اجازه بدن این دو تا جوون برن حرفاشون رو با هم بزنن با تردید به حاج بابا چشم دوختم که با خیال راحت گفت: خواهش میکنم حتما و بعد رو به من کرد: ضحی جان بابا با آقا ایمان برید تو حیاط حرفاتون رو بزنید ان شاالله هر چی خیره صدای ان شاالله جمع پیچید و من هم ناچار به بلند شدن بودم اما نفسم به شماره افتاده بود میترسیدم قدم از قدم برنداشته تعادلم رو از دست بدم و زمین بخورم به هر زحمتی بود بلند شدم و بدون نگاه کردن بهش با قدمهای بلند خودم رو به در رسوندم... فوری وارد حیاط شدم و گوشه سمت راست تخت جا گرفتم سرم رو پایین انداختم تا چادر حائل صورتم بشه و اومدنش رو نبینم اگرچه خیلی دلتنگش بودم اما ناخودآگاه از دیدنش فرار میکردم وقتی سمت چپ تخت نشست احساس کردم سمت چپ بدنم آتش گرفته دیگه هیچ مانعی برای اشکهام وجود نداشت و بی اجازه روی گونه هام سر خوردن طولی نکشید که صدای گرمش توی گوشم پیچید: _سلام و بعد ساکت شد از پشت حریر نازک چادرم میدیدمش که برای حرف زدن تقلا میکنه، سرش رو بالا میگیره و نگاهی به آسمون میندازه، با دستهاش بازی میکنه حال اونهم بهتر از من نبود... کمی که گذشت دوباره گفت: _بعد از اینهمه سال حرف زدن خیلی سخته دوباره کمی ساکت شد و بعد ادامه داد: میدونم مامان باهاتون حرف زده ولی.. خودمم باید بگم من ضحی خانوم؛ البته اگر از اینکه اسمتون رو به زبون بیارم ناراحت نمیشید لبم رو از شدت خجالت به دندون گرفتم و ایمان با لبخند ادامه داد: _من... یعنی ما...تقریبا حرف خاصی برای گفتن با هم نداریم چون شما منو میشناسی منم شما رو میشناسم با هم بزرگ شدیم خودتونم میدونید که من همیشه شما رو... دوست داشتم حتی اون روز که... دعوامون شد؛ من فقط عصبانی بودم بابت... ولش کنید اصلا مهم نیست فقط میخوام عذرخواهی کنم بابت حرفایی که اون روز زدم بذارید پای عصبانیت و ببخشید حالا بگید هنوز مثل اون روز از من متنفرید یا... با صدایی که اثر گریه توش نمایان بود حرفص رو قطع کردم: لطفا ادامه ندید این رفتارتون بیشتر اذیتم میکنه صورتش ناباور به طرفم چرخید و بعد از چند ثانیه مکث پرسید: داری گریه میکنی؟! چادر رو از روی صورتم کنار زدم و صورت سمت صورتش چرخوندم از پشت پرده اشک به صورتش زل زدم و صادقانه، با لحنی که مظلومیت و ندامتش بیش از هر چیز نمایان بود گفتم: _لطفا بیشتر از این خجالتم ندید! من باید بابت اون رفتار و اون اتفاقات عذرخواهی کنم سرش رو پایین انداخت و جدی گفت: میشه خواهش کنم گریه نکنی؟ اشکهام رو از روی صورت برداشتم و سر تکان دادم: ببخشید دست خودم نبود شرمندگی اون روز چهار ساله که با منه! _ولی اون روز من مقصر بودم که بد حرف زدم و ناراحتتون کردم حالا میشه ازت خواهش کنم همینجا اون اتفاق رو برای همیشه فراموش کنیم و بدون در نظر گرفتنش بهم جواب بدی؟! فوری گفتم: ما فراموش کنیم دیگرانم فراموش میکنن؟ اونقدرام که شما فکر میکنید هضمش راحت نیست _ زیادی این ماجرا رو توی ذهنت بزرگش کردی یه دعوای ساده بوده تموم شده رفته چه اهمیتی داره کی چی میگه بعد از اینهمه سال باز باید معطل اون اتفاق لعنتی باشیم؟ من هشت ساله منتظرم بابا انصافم خوب چیزیه! لبم رو به دندون گرفتم تا لبخندم بیرون نریزه دربرابر این اعتراف صادقانه بهانه هام کارگر نبود اگرچه هنوز نگران بودم ولی دلم میخواست این فاصله رو تموم کنم با تانی گفتم: _شما میدونید که من دوترم از دوره تحصیلم توی آمریکا باقی مونده؟ _بله میدونم منم تا شیش ماه دیگه باید بوشهر بمونم اگر شما اجازه بدی و امشب نامزد کنیم وقتی برگشتی عقد میکنیم میریم سرخونه زندگی خودمون سر برگردوندم و چشم درشت کردم: امشب؟ _آره امشب من پس فردا بعد از ظهر باید برم بوشهر بلیط دارم شما هم که فکر کنم پونزده روز دیگه عازمید همو که نمیبینیم لااقل یه محرمیت بخونیم راحت تلفنی در ارتباط باشیم دلم به حال خودمون میسوخت که این فراق دامنه دار باید کماکان ادامه داشته باشه دوباره پرسید: بالاخره بله؟! با شیطنت سر تکون دادم: بفرمایید بریم داخل نظرمم میگم و از جا بلند شدم برخلاف تصورم بی مخالفت دنبالم راه افتاد وارد پذیرایی که شدیم حمیده خانم رو به من گفت: قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•