•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
💌زندگــی زیباتــر میشــود
به شـرطی که
👌🏻 به اندازه تمام بــرگ های پاییــز
برای یکدیگــر آرزوی خــوب داشته باشـیم 😍🍁
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
❇️ السّلام علیڪ یا علےبنموسےالرضـا(؏)
«بهترین مردم از نظر ایمان ڪسے است ڪه
درباره خانواده خود نیڪوڪارتر باشد»🥰👌
به همسر خودتون نیڪے ڪنید تا از نظر
ایمان بالا برید😍💙
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
هدایت شده از ایتایار
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
از ؏ـشــ♡ـق مرا همین
يک نکته کافی ستـ✋🏻
ڪہ #تو
مرهم جــ💖ــانے و بس...
#آرام_جانم😍
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🪴𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
از "سـایت فـامـا" و براے دورههاے: http://Famma.ir/shop ¹: عقد آگـاه خانومـها ²: عقـد آگـاه آقـای
امروز آخرین مهلت استفاده
از تخفیفِ فـامـاست :)💕🌿
جانمونیـد یوقت!😉
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
توی دورهای از خواستگاری
ممکنه به مرحله تردید برسیم...
اینکه آیا
این خواستگار، واقعا خوبه یا نه😌
🌸👈 برای این مرحله
این نکات رو حواستون باشه:
💚 #شهر_رو_خبر_نكنین:
وقتی این موضوع، عمومی بشه،
ممکنه ما دچار رودربایستی اجتماعی بشیم
یعنی فکر کنیم اگه نشه، بقیه چی میگن...
یا از حرف و حدیثها، بترسیم از اینكه
فرصت دیگهای براتون فراهم نشه
یا نظرات دیگران ما رو به تصمیم نادرست واداره
💜 #عجله_نکنین:
به خودتون و خواستگار فرصت بدین
تا همه جوانب رو بررسی کنین
ممکنه شما برای رسیدن به جواب درست
نیاز داشته باشین جلسههای بیشتری
با هم گفتگو کنید
البته ماجرا رو بیجهت کش ندیم
💙 #وقت_رو_تلف_نکنین:
قطعا هر كدوم از شما، برای آیندهتون
برنامههایی دارید، پس همدیگر رو
بازی ندیم
و با مشورت و تحقیق،
دقیق و عاقلانه پیش بریم
❤ #تعارف_نكنین
حرف دلتون رو بگین؛ اگه جایی
با هم اختلاف نظر دارین یا اگه نظرِ
دیگهای درمورد آینده مشترک دارین
بدون رودربایستی بگین...
اگه هرجا حس کردین
واقعا با هم تفاهم کافی ندارین
یا مناسب همدیگه هستین،
نتیجه رو بدون تعارف اعلام کنین 😇
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
💠 نگاه و حجاب
🔗 یکی از دلایل انتخاب حجاب، نگاه شکنی است.
کسی که پوشـ💎ـش او چادر مشکی است🧕🏻
با خواست خود، جلوه اش را از نگاه ها دور میدارد؛
یعنی فرد با پوشش مشکی به نگاههای نامحرم
میگوید: «هیچ جایگاهی برای نگاه در من وجود ندارد
و من انتخاب میکنم که چه کسی نگاهم کند.»
📚 کتاب ترگل، ص۷۱ /
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
♦️این پیچ چهارسو یکی از انواع
دوربینهایی است که در اتاق پرو،
اتاق خواب و سوییتهای هتلها
نصب مینمایند!
هنگام خرید مراقب باشید✋
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
اگر میخواهید همسر خود را تبدیل به یک انسان بداخلاق و بیانگیزه کنید، بهترین کار ممکن مقایسه کردن است!😐
بزرگترین مشکلات زناشویی چه از طرف مرد چه از طرف زن منشا مقایسه دارند، حداقل شما در زندگیتان این اشتباه را مرتکب نشوید.☺️
همسر شما هر کسی که باشد در حال حاضر همسر شماست، به هیچ وجه به خود اجازه ندهید همسر خود را با کسی مقایسه کنید!⛔️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 دخترم ۶ سالشه برا اولین بار که
مقنعه سرش کردیم بفرستیمش مدرسه؛
هی میگفت من نمیشنوم چی میگین🥺
صدا خِش خِش میاد😃
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 740 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
قدردانلحظههاباش...🍵🍬
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
ʕ•̫͡•ʔ♥️ʕ•̫͡•ʔ
𝒴ℴ𝓊𝓇ℯ ℳ𝓎 ℰ𝓋ℯ𝓇𝓎 ℳℴ𝓂ℯ𝓃𝓉
« هَرثانیهُ هَرلَحظَمي♡»
#چالش
#عشقتونمانا🥰❣
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_شصتودوم شانه به شانه هم راه می رفتیم. چه ح
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شصتوسوم
چند دقیقه ای طول کشید تا به مغازه ای که احمد می گفت برسیم.
نه من تجربه خرید داشتم و نه احمد می دانست الان چه چیزی باید بخریم.
گیج و سردرگم به وسایل و اجناس نگاه می کردیم و در آخر دو دست بشقاب برنجوری، خورشت خوری و پیش دستی ملامین خریدیم و بیرون آمدیم.
سوار ماشین شدیم که احمد پرسید:
زشت نیست؟
نباید طلا می خریدیم؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم ... به نظرم خوبه
بچه اش که دختر نیست براش طلا بخریم
احمد ماشین را روشن کرد و گفت:
ان شاء الله که خوبه
بریم که خیلی دیر شد آقاجانت ناراحت نشه خوبه.
کاش همون موقع حواسمو جمع می کردم از بازار یه چیزی می خریدیم.
_همینم خیلی خوبه دست تون درد نکنه کسی توقعی از شما نداره.
احمد به رویم لبخند زد و چشم به خیابان دوخت.
ماشین آقاجان سر کوچه پارک بود و احمد هم پشت آن پارک کرد.
با هم وارد کوچه شدیم و در زدیم.
محمد حسن در را به روی مان باز کرد و خوشامد گفت.
احمد یا الله گویان پا به حیاط گذاشت.
خانباجی از آشپزخانه به استقبال مان آمد.
مرا محکم در آغوش کشید و بوسه بارانم کرد و گفت:
چه عجب اومدی ... هر روز از حاجی سراغ تو می گرفتم هی می گفت میارمش
خانباجی با احمد هم حال و احوال کرد و خوشامد گفت.
با هم به ایوان رفتیم که خانباجی به آقاجان گفت:
حاج آقا بازم گلی به جمال احمد آقا
این قدر امروز فردا کردی رقیه رو نیاوردی که خود احمد آقا از تبریز اومد آوردش دیدن خواهرش.
دل همه مون خون شد و چشم مون به در خشک شد برای دیدنش
آقا جان تسبیحش را دور دستش انداخت و گفت:
رقیه دیگه زن احمد آقاست
زن و شوهر هر جا میرن باید با هم برن
مادر برای خوشامد گویی به ایوان آمد و من هم برای دیدن راضیه به اتاق رفتم.
راضیه در رختخواب نشسته بود و پسرش محمد مهدی در کنارش خواب بود.
جلو رفتم و راضیه را محکم در آغوش گرفتم و با هم حال و احوال کردیم.
روی ماه نوزادش را بوسیدم و کادو ام را بالای سرش گذاشتم.
هدیه احمد هم بیرون بود و چون احمد می گفت سنگین است به دستم نداد.
کنار نوزاد نشستم که راضیه گفت:
چقدر دیر اومدی دیدنم.
خیلی ازت دلگیرم رقیه.
همه اومدن دیدنم جز تو.
گفتم:
تقصیر من نیست.
باور کن من هر روز و هر شب از آقاجان می خواستم بیارتم یا بذاره با حمیده بیام ولی نمیذاشت.
دیگه امروز که احمد آقا از سفر اومده تونستم بیام.
_چشمت روشن ... با هم اومدین؟
آهسته گفتم:
_آره ... آقاجون منو برد بازار پیش احمد آقا بعد با هم اومدیم این جا
_باز آقاجون سنت شکنی کرده
سر تکان دادم و خجالت زده به رویش لبخند زدم.
با آمدن مادر به اتاق با راضیه در مورد مسائل دیگری مشغول صحبت شدیم
نیم ساعتی بود که نشسته بودیم. محمد حسین صدایم کرد و گفت آقاجان گفته آماده شوم تا برویم.
دلم نمی خواست به این زودی از پیش راضیه و نوزادش بروم اما در مقابل آقاجان مهربانم چاره ای جز اطاعت امر نداشتم.
چندین بار مادر و راضیه و خانباجی را بوسیدم تا دلم راضی شد از آن ها دل بکنم و بروم.
مادر برای بدرقه مان به حیاط آمد و خانباجی در اتاق پیش راضیه ماند.
مادر به احمد گفت که شب جمعه ولیمه ختنه سوران و عقیقه محمد مهدی است و از او و خانواده اش دعوت کرد حتما بیایند. به آقاجان هم جدا سفارش کرد که حتما از حاج علی دعوت کند.
سر کوچه که رسیدیم احمد خواست خداحافظی کند و برود که آقاجان رو به او گفت:
احمد جان پسرم
من یه خرده کار دارم باید برم دنبال اونا
پسرا رو هم با خودم می برم شما بی زحمت رقیه رو برسون خونه.
احمد از حرف آقاجان جا خورد ولی گفت:
چشم آقاجان هر چی شما بگید.
آقا جان رو به من کرد و گفت:
امشب شام نذار.
هوس کباب کردم از بیرون میگیرم میام.
زیر لب چشم گفتم و از آقاجان و برادرهایم خداحافظی کردم و سوار ماشین احمد شدم.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•