•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
🔸 خونم و جانم فدای #حجاب 🦋
«خواهر عزیز... 🙂
سخن بسیار است و فحوای همه یکی؛
پوشش و حجاب !✋🏻
خونم را فدایت کردم، جانم را به خاطر حجاب
فدایت کردم و قبل از من هم هزاران شهید به خاطر
حجاب جانشان را فدا کردند...» 🤍🕊
فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم لبنانی،
«خضر عصام فنیش»
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
براۍخوشعطروطعمشدنچاۍ
اونوسادھدرستنکنوازهِل،
دارچینوزعفروناستفادھ
کـن،اگھمیـخواۍچـایـیِ
شـفافۍداشــتھباشے
بزارآببیشتربجوشھ
#حالِدلتونخوش🌿☕️
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 جاکفشی قدیمی رو از ورودی خونه
گذاشتم بیرون تو پاگرد...
دیدم هر چند ساعت یه بار درو باز میکنه
نگاش میکنه. گفتم مامان جان چیه!؟
چیشده؟! گفت: گناه داره تنها مونده بیرون
تو سرما🥺
تو مهربونی مثل بچهها باشید طاقت بیمهری
به وسایل رو ندارن چه برسه به آدما :)
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 763 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوچهارم روز های باقیمانده تا جهیزیه چینی
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوپنجم
به روی مادر لبخند زدم و ادامه دادم:
من که جایی دوری نمیرم همین محله پایینم.
اصلا اگه دوست ندارید نمیرم
همین جا پیش تون می مونم.
کجا برم از این جا بهتر و با صفاتر؟
من باید ناراحت بشم که دیگه هر روز صبح صدای شما و آقاجون تو گوشم نمی پیچه
من باید ناراحت باشم که دیگه هر روز صبح چشمم به دیدن روی قشنگ شما روشن نمیشه.
اشک در چشمم حلقه زد که مادر در چشم هایم خیره شد و گفت:
گریه نکن دخترکم.
من مادرم ، دست خودم نیست دلبسته اتم.
تو ثمره عمر منی.
تو اتاق اون ور بعضیا می گفتن دختر آخریت هم رفت راحت شدی
با این حرف شون غصه ام شد.
تو بری من راحت نمیشم دلتنگ میشم!
همون جور که دلتنگ خواهرات میشم.
باورم نمیشه تو دیگه خانم شدی و داری میری پی زندگیت.
انگار همین دیروز بود که تازه دنیا اومده بودی
منو ببخش فرصت نکردم درست برات وقت بذارم و برات مادری کنم.
گفتم:
این حرفا چیه مادر جان؟
شما بهترین مادر دنیایید.
خم شدم دستش را ببوسم که نگذاشت.
دستم را گرفت و مرا روی زمین نشاند و خودش هم نشست.
کمی به صورتم خیره ماند و بعد با کلی مقدمه چینی و نصیحت مسائل زناشویی را برایم توضیح داد.
انگار آب جوش رویم ریخت.
داغ شدم و گُر گرفتم.
ترس همه وجودم را برداشت.
قبلا هم که ریحانه برایم سر بسته توضیح داد ترسیدم اما فکر نمی کردم این مساله، مساله مهمی در زندگی باشد و زیاد بخواهم درگیرش بشوم یا زیاد اتفاق بیفتد.
اما مادر گفت اصل وظیفه من این است که در همه حال از مرد در این زمینه تمکین کنم.
خواهش دل او را بر همه چیز مقدم بدارم و در هر حالی بودم کارم را رها کنم و به اطاعت از مرد گردن نهم و نه نیاورم.
یک لحظه از احمد بدم آمد.
نه فقط او، از همه مردها بدم آمد.
در نظرم هیولای افسار گسیخته آمدند.
مادر از جا برخاست و با این جمله صحبتش را خاتمه داد:
این مساله و این که تو توش گوش به فرمان و به اختیارشون باشی برای مردا خیلی مهمه.
همکاری و اطاعت تو توی این مساله می تونه شوهرت رو غلام حلقه به گوشت بکنه
ولی اگه رو ترش کنی، نه بیاری، یا حرفی بزنی و رفتاری بکنی که خاطره بدی براشون تو این موضوع بسازه تلافیش رو تا آخر عمر سرت در میارن.
پس تو این زمینه ترس و خجالت رو بذار کنار.
پیش تو و شوهرت حیا معنی نداره.
تو خلوت دو تایی تون هر جور خواست همون جور باش
اگه به دلش باشی یا حتی بتونی فراتر از دلش اونو به وجد بیاری نشاط همه زندگیت رو پر می کنه و زندگیت شیرین میشه.
تو زندگی زناشویی هم داشتن اخلاق خوب مهمه هم خلوت زناشویی خوب مهمه.
هیچ کدومش به تنهایی کافی نیست.
این خلوت تون مهم ترین رکن زندگی تونه
خواسته دل مردت رو به همه دلخوریات مقدم کن
نکنه با این بخوای گرو کشی کنی و یا بخوای تلافی اخم و تخم و ناراحتی ها رو موقع این مساله در بیاری.
هر چه قدر هم که دلخور و ناراحتی موقع این خلوت همه شو فراموش کن و به دل مردت باش.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوششم
مادر چادرش را از دور کمرش باز کرد و بر سرش کشید و از اتاق بیرون رفت.
ترس و غصه به سراغم آمد.
ترس از آن چه امشب در خانه احمد انتظارم را می کشید و غصه برای جدایی از آقاجان و مادر و دور شدن از این خانه.
دلم گریه می خواست اما به خاطر آرایشم نمی توانستم گریه کنم.
کمی بعد راضیه و ربابه به دنبالم آمدند.
کفش هایم را به پایم کردند و کمک کردند تا همراه آن ها به مهمان خانه بروم.
با ورودم به مهمان خانه صدای کل و کف اتاق را پر کرد.
با مهمان ها سلام و احوال پرسی و بعضا روبوسی کردم.
کم کم خانم ها حجاب کردند چون احمد همراه مادر و خواهرانش آمدند تا هم هدیه های عروسی را بدهند و هم عکاس عکس بیندازد.
احمد و مادرش وارد مهمان خانه شدند.
احمد در کت و شلوار سفیدش می درخشید.
با لبخند نگاهم کرد و سلام کرد.
ترس از آن چه آخر شب رخ می داد باعث شد نتوانم به احمد لبخند بزنم و با ترس سر به زیر انداختم.
احمد کنارم ایستاد و دستم را گرفت.
با قرار گرفتن دستم در دستش تمام بدنم برای یک لحظه به رعشه افتاد.
مهمان ها کادو های شان را می دادند و عکاس عکس می انداخت.
بر خلاف تمام امروز که با شادی منتظر بودم شب شود و به خانه احمد پا بگذارم و با او تنها شوم حالا دلم می خواست این اتفاق نیفتد.
احمد به همراه مادرش رفت و ساعتی بعد سفره شام پهن شد.
بعد از شام خانواده و فامیل احمد به خانه مان آمدند.
آقاجان و برادرانم، عمو ها و دایی هایم همراه احمد و پدرش به مهمان خانه آمدند.
آقا جان چادر سفیدم را بر سرم انداخت، پیشانی ام را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد.
دوباره دستم را در دست احمد گذاشت و با شال سفیدی نانی را به کمرم بست.
نانی که نماد و سمبلی از آخرین رزق من در خانه پدری بود.
مادر هم جلو آمد و با گریه مرا بوسید و سفارشم را به احمد کرد.
مادر چادرم را جلو کشید و مرتب کرد و این به معنی رفتن بود.
با غصه فراوان و بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود دست در دست احمد از مهمان خانه و خانه پدری خارج شدم.
همه پشت سرم دست می زدند، کل می کشیدند و شعر می خواندند و کسی از حال دلم خبر نداشت.
با کمک احمد سوار ماشین شدم و در را برایم بست.
خودش هم سوار شد و پرسید:
عروسکم ناراحته؟
جوابی ندادم.
کمی در خیابان ها و دور حرم چرخیدیم. ماشین ها پشت سرمان بوق می زدند و بالاخره بعد از طی مدت زمانی که احمد حرف می زد و شوخی می کرد و از حال دل من در زیر چادر خبر نداشت به خانه رسیدیم.
احمد پیاده شد و در را برایم باز کرد.
دستم را گرفت و کمکم کرد تا پیاده شوم.
جلوی پایم گوسفند قربانی کردند.
فامیل دست می زدند و از حاج علی تقاضای پا انداز می کردند.
حاج علی هم دو النگوی پهن به دستم کرد.
خواهران احمد که در خانه مان بودند
تمام خانه را چراغ گرد سوز و فانوس و شمع چیده بودند تا روشن شود.
خواهرانش تشت آبی آوردند و قبل از ورودم به خانه احمد پاهایم را در آن آب شست تا بعدا آبش را در چهار گوشه خانه بپاشد.
مطابق با روایت مستحب بود پیش از ورود عروس به خانه داماد پاهای عروس را در آب بشوید و آبش را دور خانه بپاشد که در آن خانه بلا به عروس نرسد و سبب برکت خانه و عروس می شود.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🪞﴾ آینهیِمن
قابِعکسِتوسٺ🥰
وفریادمانعکاسِازلیِنگاهٺ😌
خیرهتابینهایٺ ﴿♾
بیژن امرایی ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1208»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
به قلبت💕 رجوع کن👌🏻
اگر حالت خوبه،☺️
به باورهات ایمان دارے😍🍃
👌اگر حالت خوب نیست☹️
مثلِ خونه ےکلنگی🏚
بکـــ⛏ــوب،از اول بساز😄
براے "تغییر" دیر نيست...
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
#انتـظار
وقتــے قشنـگ اسـتـ😍ـ
ڪہ بـه بـُن بَسـتِـ🔚
کـــنــارِ #تــــو 💖
ختم شود✋🏻
#با_هم_در_انتظار_موعودیم💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💐
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
«و أنتفےطریقك
للبحث عن حیـــاة،
لا تنفسے أن تعیش»
در ࢪاهِ یافتن زندگی،
زنـ♡ـدگی ࢪا فراموش نکن
پ.ن:بھخودرسیدن
خودخواهےنیستبآنو🪞💕
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
وقتی بحثتون میشه و دلخوری پیش
میاد اجازه نديد دلخوری به روز بعد
بکشه. از دلش دربیاريد و بی تفاوت
نخوابيد.😊
این حس بی تفاوتی از تلخ ترین
حس هایی است که روان همسرتون
رو آزار میده.😱
همون شب در موردش حرف بزنين
و روز بعدتون رو با شادی و رضایت از
هم شروع کنين وگرنه روزی که با
ناراحتی از شب قبل شروع بشه، اون
روز هم هدر میره. حیفه روزای عمر و
جوونیتون... نذارين به كام خودتون و
شریکتون تلخ بمونه.👌
نترس با مهربونی و از خودگذشتگی
کوچیک نمیشی.🙂
بازم میگم اگه گذشت آدمو کوچیک
میکرد خدا بااین همه گذشتش انقد
بزرگ نبود.❤️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 دیشب تا صبح چند بار پسرم
صدامون کرد که بابا مامان بیاین تو اتاقم
میریم میگیم چیه؟ میگه نگاه کن نوک پام
از پتو اومده بیرون😏، پتو قشنگ بنداز😐
هر چی میگم خودت باید یاد بگیری بندازی
میگه بلدم بندازم ولی خستهام :|
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 764 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
ما منتظر منتقم فاطمه هستیم . . .
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•