eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عمو مسیح را بغل میکند و چیزهایی در گوشش میگوید،مسیح سرش را تکان میدهد و مردانه عمو را میفشارد. عمو دستش را دراز میکند:قول؟ مسیح دستش را میگیرد:قول نوبت مانی است و من،به وضوح غم را پشت چهره ی شوخ و همیشه خندانش میبینم. عمو وحید چیزی شبیه معجزه است،که سه برادرزاده اش،با وجود تمام تفاوت ها،عاشقانه دوستش دارند. عمودوباره روبه رویم میایستد :خداحافظ خاتون.. لب زیرینم را گاز میگیرم تا گریه نکنم... عمو کیف سامسونتش را برمیدارد و میرود. میرود و برایمان دست تکان میدهد.. آنقدر به مسیر رفتنش خیره میشوم که عمو مثل نقطه ی کوچکی ناپدید میشود و چشم هایم آب میاندازد. خدایا مسافرمان را سالم به مقصدش برسان... مانی میگوید :بریم؟ کنار دو غریبه ی آشنا،دو فامیل نزدیک ولی دور، دو پسرعمو که یکی شوهرم و دیگری برادر شوهرم لقب دارد،راه میافتم... عمو،مرا کجا تنها گذاشتی؟؟ سوار ماشین میشوم،باز هم صندلی عقب... انگار با رفتن عمو،کل شهر خالی از سکنه شده.. انگار تازه به یاد میآورم که دچار چه گرفتاری سختی شده ام... بغض گلویم سنگین است،اما نمیگذارم که بشکند. اینجا هم نباید گریه کنم،نباید ضعیف به نظر بیایم.. شیشه را کمی پایین میکشم و خودم را در معرض هوای سرد زمستان قرار میدهم. خدایا،تنها پناه من تویی... رهایم نکن *مسیح* ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . صورتش برافروخته شده،چشم هایش مدام پر میشوند اما نمیخواهد گریه کند. این همه مشتش را گره میکند و در برابر بغض استقامت میکند مبادا گریه کند و در برابر ما ضعیف به نظر برسد... این دختر،در عین ضعیف بودن،قوی به نظر میرسد. پدال گاز را فشار میدهم. مانی حرف میزند و مدام نظرم را میپرسد. گوش و دهانم در اختیار مانی است و چشمانم از آینه مخفیانه،نیکی را میپاید. طوری که نه مانی متوجه نگاه هایم میشود،نه خود نیکی. اصلا انگار نیکی در این دنیا نیست. از پنجره به بیرون خیره شده و مدام نفس عمیق میکشد. دلم میخواهد از این فضا بیرون بیاید. نمی دانم چرا در برابر این دختر احساس مسئولیت می کنم. شاید به خاطر توصیه های عمو... اما غرورم نمیگذارد حرف بزنم. جلوی خانه ام میرسیم. ریموت را فشار میدهم و در پارکینگ باز میشود. میخواهم وارد ماشین بشوم که مانی میگوید :مسیح نگه دار ترمز میکنم:چرا؟ میگوید:به لطف جر و بحث بابا و عمو تو خونه شام نخوردم .. بریم یه چیزی بگیرم... میگویم:باشه.. پس با ماشین برو... به طرف نیکی برمیگردم:نیکی پیاده شو کمربند را باز میکنم و پیاده میشوم. نیکی پیاده میشود و چادرش را مرتب میکند. مانی هم پیاده میشود :چی بگیرم؟ بیتفاوت میگویم:هرچی.. فرقی نداره.. مانی دوباره میپرسد:زنداداش واسه شما چی؟ لرزش نیکی را خوب حس میکنم، ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . به زنداداش های مانی حساس شده! نگاهی سرسری و دلگیر به من میاندازد و میگوید:من شام خوردم ممنون مانی میخندد:نه بابا چیزی نخوردی که... سرش را پایین میاندازد:میل ندارم آقا مانی،ممنون مانی شانه بالا میاندازد،پشت رول مینشیند و دکمه‌ی ریموت را میزند و میرود. قبل از اینکه در بسته شود؛از در پارکینگ وارد میشویم،نیکی هم قدم با من میآید،اما با فاصله. جلوی آسانسور میایستم و دکمه اش را ميزنم. نیکی،زیرچشمی اطراف را نگاه میکند. آسانسور میایستد و درش باز میشود. دستم را جلو میآورم:بفرمایید بی‌هیچ حرفی وارد آسانسور میشود. بغضش را حس میکنم،از نفس های عمیق و صورت برافروخته اش. پشت سرش وارد میشوم و دکمه ی طبقه ی یازدهم را میزنم. در نیمه باز است که یک نفر میرسد و اجازه نمیدهد در بسته شود. در دوباره باز میشود،خانم و آقای سی و خرده ای ساله،با پسری کوچک و حدودا پنج ساله وارد آسانسور میشوند. نیکی گوشه میایستد و کنارش به فاصله ی کمی میایستم. احساس تقیدش را به خوبی حس میکنم. مرد میگوید:ببخشید شرمنده.. آسانسور دوم خرابه میگویم : خواهش میکنم.. مرد نگاهی به چراغ روشن کلید طبقه ی یازدهم میاندازد و طبقه ی دوازدهم را فشار میدهد. :_ببخشید میپرسم،مهمونای آقای آشوری هستین؟ نگاه نیکی،به طرف پسربچه است. میگویم:نه.. ما همسایه ی جدید هستیم.. لبخند مرد عمیق تر میشود و دستش را دراز میکند:عه.. پس واحد خالی طبقه ی یازده متعلق به شماست؟ خیلی خوشوقتم از آشناییتون،آقای...؟ دستش را میفشارم،برخلاف او،بی هیچ گرمایی و حسی... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_آریا هستم... منم خوشبختم... مرد میگوید:بنده هم مظفری هستم... خانم مظفری دستش را به طرف نیکی میگیرد:پس تازه عروس و دوماد شمایید؟؟ خوشبختم... نیکی لبخند میزند و دست زن را با صمیمیت میفشارد:منم همینطور خانم مظفری.. زن کنار همسرش میایستد:خیلی بهم میاین... خوشبخت باشین... نیکی سرش را پایین میاندازد و زیر لب تشکر میکند. زن دوباره میگوید:اگه کاری داشتی حتما به من بگو.. واحد بغلیتون هم مال آقا و خانم آشوریه.. یه کم مسن هستن ولی دوست داشتنی ان. نیکی سرش را بالا میآورد و دوباره لبخند میزند. آسانسور میایستد و در باز میشود. میگویم:خدانگه دار... نیکی به پسربچه لبخند میزند و خداحافظ میگوید. بعد از او وارد سالن میشوم. در بسته میشود و خانواده ی مظفری از دیده پنهان میشوند. دستم را به طرف راست میگیرم :این واحد... نیکی به دنبالم میآید. کلید را در قفل میچرخانم و در را باز میکنم. بدون اینکه وارد شوم،چراغ ها را روشن میکنم و با دست به نیکی اشاره میکنم که وارد شود. نیکی،مردد نگاهی به صورتم میاندازد و وارد میشود. اولین بار است که بعد از چیدمان،پا در خانه میگذارم. دکوراسیون فوق العاده و چشم نواز است. لباس های من،یک گوشه ی سالن،روی چمدان ها تلنبار شده. مامان گفت که لباس ها و وسایل اتاق من و نیکی بهتر است به سلیقه ی خودمان چیده شود. نیکی قدم میزند و اطراف را نگاه میکند. به طرف اتاق ها میروم:اتاقا اینجان سه اتاق خواب،و سرویس بهداشتی میانشان. کنارم میایستد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ مهربان مثل پدر 🎥 روز گذشته؛ لحظاتی دیدنی از بوسیدن دست کودکی از خانواده شهید توسط رهبر انقلاب . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1528 𓈒 . 𓂃شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌙 ⏝
🍳 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . روشنی را بچشیم صبح ‌ها وقتـے خورشـید در مـےآید متـولّد بشویم💛 در بہ روے بشـر و نور و گـیاه و حشـره باز ڪـنیم 🌱 هیـجان‌ها را پرواز دهـیم...🦋 . 𓂃صبح‌رو‌عاشقانه‌بخیرکن𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🍳 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ⬅️اگرچه پول شرط کافی برای ازدواج نیست اما شرط لازم است👌 🔸داشتن پشتوانه مالی در ازدواج در کنار سایر فاکتورهای مهم مانند عشق و علاقه، سلامت جسم و روح و خانواده با آبرو تا حد زیادی استحکام ازدواج را تضمین می‌کنند. 🔹البته باید این نکته را نیز مد نظر داشت که بیشتر از پول، توانایی پول درآوردن از راه سالم است که نقش اصلی را بازی‌ می‌کند. 🔸اگر خواستگاری دارید که از لحاظ مالی در شرایط خوبی نیست قبل از اینکه به او جواب مثبت و یا منفی بدهید به این نکات توجه کنید: 🔸آیا او پشتکار دارد و در دشواری‌ها سخت کوش است؟ 🔹شرایط مالی خانواده او چطور است؟ 🔸اختلاف سطح مالی دو خانواده چقدر است؟ 🔹با توجه به شغل و درامد فعلی و میزان تلاش او به آینده او می‌توان امیدوار بود؟ 🔸خودتان چقدر تحمل چالش‌های مالی را دارید؟ 🔹انتظارات‌تان از زندگی آینده چیست؟ 🔸برای پیشرفت در زمینه مالی در زندگی مشترک چقدر روی خودتان می‌تواند حساب کنید؟ . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ "عشـــــق" مساحت مشخصی ندارد گاهی به اندازه یڪ دل است و گاهی به بزرگی یڪ دنیا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🥤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏‏‏کل عمرمون گفتن دختر باید سنگین باشه حالا که چاق و سنگین شدیم دبه کردن😂🥺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1062 𓈒 "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین. 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃پاتوق‌مجردے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🥤 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مرا‌ به‌ بوی‌ خوشَت،😌 جان‌ ببخش ‌و‌ زنده‌ بدار که‌ از‌ تو‌ چیزی،🥰 از‌ این‌ بیشتر نمیخواهم ☺️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . حل‌شدن در دل معشوقه که ایرادی نیست چای هم آب کند در دل ِخود قندش را😌🤍 😍 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝