🪁
⏝
֢ ֢ #پشتک ֢ ֢
.
گاهی برای رسیدن به نور
باید از رنج و سختی ها گذر کرد🌖🌱
𐚁 بِگواِینازَنیندَرسَرچهدارے؟
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🪁
⏝
🥲
⏝
֢ ֢ #زوجوانه ֢ ֢
.
╮❥ اسکاتلندی بهش ابراز علاقه کن🥹👇🏻
╟🤍 « Anam Cara»
°یعنی؛
•کسی که میتونی کنارش خود واقعیت
باشی و تمام احساسات، افکار و عواطف
رو بدون هیچ ترسی بیان کنی🥲 :)
𐚁 خوشاَستاَزهَمهباهَرزَبانرَوایَتِعِشق
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🥲
⏝
💑
⏝
֢ ֢ #دلیار ֢ ֢
.
اولا بهت نیاز دارم 🥺
دوما دلم برات تنگه💚
سوما دوستت دارم🦩
کلام آخر هرجا بری منم باهات میام:)
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
𐚁 مارابِهشتِنَقد،تَماشاۍدِلبَراَست
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
💑
⏝
🐹
⏝
֢ ֢ #نےنے_شو ֢ ֢
.
از قشنگیای زندگۍ مشترک🐚😍🌸
𐚁 نازُڪتَراَزگُلوخوشبوتَراَزگُلاب
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🐹
⏝
👑
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
.
مثل الان که رحمت خدا نازل شده
یه روز با اومدن پیامبر و مبعوث شدنشون
رحمت به سر همهمون نازل شد
𐚁 سَررِشتهۍشادےستخیالِخوشِتو
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
👑
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱
⏝
֢ ֢ #دلانه ֢ ֢
.
با تو رنگ دنیام چه قشنگه(:😍🫀
.
𐚁 مَنبَعِاِستورےهاۍعاشِقونه
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📱
⏝
🪁
⏝
֢ ֢ #پشتک ֢ ֢
•برخی شب اند🏙
- باقی ستاره🌟
❪و تو ماه🌝❫
𐚁 بِگواِینازَنیندَرسَرچهدارے؟
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🪁
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_ششصدوبیستوهشت نیکی جلوتر از من،کفشهایش را از جاکفشی درم
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوبیستونه
چهرهای آشنا،بسیار آشنا دفترچه خاطرات ذهنم را روشن میکند.
چشم هایم را ریز میکنم و به آن نقطه خیره میشوم.
نه!
انگار اشتباه نکردهام.
:_بچهها...بچهها...اون عمووحید نیست؟؟
مانی و نیکی همزمان به طرفم برمیگردند و رد انگشت اشارهام را می گیرند.
نیکی زیرلب میگوید:خودشه...
مانی آهستهتر از او میگوید:ولی چطور ممکنه؟
آب دهانم را قورت میدهم.
من این مرد را،به خاطر مردانگی هایش با تمام وجود دوست دارم.
عمووحید به چند قدمیمان میرسد.
با همان لبخند همیشگی،با همان وقار و متانت مردانه،با همان عظمتی که شایستهی مردبزرگی
چون اوست.
به چندقدمیمان میرسد اما هیچکداممان از جا تکان نمیخوریم.
انگار باور نکردهایم.
عمو دستش را بالا میآورد:سلام بچهها
زودتر از همه،مانی به خودش میآید.
میدود و مثل پسربچهای که پدرش را بعد از مدتها دیده در آغوش عمووحید فرود میآید.
عمو با مهربانی چند ضربه از کمر مانی میزند و شانههایش را می بوسد.
مانی که کنار میکشد،نوبت نیکی است.
گوشهی چشم هایش چروک میشود و لبخندبزرگش با اشکهای غلطانش،صحنهای
دوستداشتنی خلق میکند.
عمو را محکم بغل میکند و عمو با مهربانی پیشانیاش را میبوسد.
به خودم میآیم.
نوبت من است.
نمیدانم چرا کمی میترسم.
ناچار جلو میروم و عمو را بغل میکنم.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوسی
عمو محکم شانههایم را میگیرد و با خنده و کمی اخم،شوخی و جدی میگوید:باید حسابی باهم
حرف بزنیم آقامسیح!
رنگ از روی قلبم میپرد.اصلا فکر اینجا را نکرده بودم.
فکر عمووحیدی که باهوش است و حساس..
فکر نفوذی که عمووحید در تصمیمات نیکی دارد.
فکر حرفهایی که باید به او بزنم.
نیکی با خنده میگوید:چی شد اومدین؟؟؟
عمو با خنده دست دور گردنش می اندازد و نیکی برای حفظ حجابش،جلوی روسری اش را
محکم می گیرد:دلم واسه هر سهتاتون تنگ شده بود.مامان و باباهاتون تصمیم گرفتن چند روز
دیگه بمونن.
منم دیدم شما نیومدین،خودم اومدم پیشتون
مانی،کولهی عمووحید را میگیرد:خیلی کار خوبی کردین عمو...واقعا خوشحال شدیم.
عمو لبخند میزند و به تهریشهای مانی اشاره میکند:مرد شدی بچه!
مانی می خندد و دستش را روی زبرهای مشکی اش می کشد:بهم میاد،نه؟
عمو شانه بالا میاندازد:اگه به عموت رفته باشی آره!
راه میافتند،سه نفری!
شانه به شانه.
عمووحید نگین انگشتر و نیکی و مانی دو طرف رکابش.
و من،تنها چند قدم عقب تر از آنها قدم برمیدارم.
عمو سربه سر مانی میگذارد:بیمعرفت حالا ویزا و بلیت میگیری و لحظهی آخر پروازو
میپیچونی؟!
داشتیم آقمانی؟!
مانی میخندد و دستی به موهایش میکشد:ببخشید،یه کاری بود باید میموندم.
نیکی برمیگردد و با چشم دنبال چیز ی میکند.
نگاهش که به من میافتد،نفس راحتی میکشد و لبخند میزند:کجایی پس مسیح؟
عمو میایستد،نگاهش را بین من و نیکی میگرداند و با لحن معناداری میگوید:مسیح!بیا جلو
توام پیش ما
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوسیویک
سعی میکنم اوضاع را عادی جلوه بدهم.
جلو میروم و کنار مانی میایستم.
کاش عمو چند روز دیرتر میآمد.
کاش..
*
نیکی با سینی چای به طرفمان میآید و روبه روی عمو مینشیند.عمو لبخندی به رویش میپاشد
و ادامه میدهد:نمیدونستم مانی ام نمیاد..وقتی دیدم هیچکدومتون نیستین دلم یه جورایی
گرفت..
گفتم کاش بچههام اینجا بودن.خدا خیرش بده شراره خانم رو..گفت ما که اینجاییم تو یه سر برو
پیش بچهها و بیا...
دلم نمیاومد بابا رو تنها بذارم.
اما خودش گفت برو نترس محمود و مسعود اینجان
بعد مدتها...
باهم،کنارهم!
بابا خیلی خوش حاله بچهها..خیلی
حواسم پی حرفهای عمو نیست.
پاشنهی پای راستم را روی زمین چوبی میکوبم و ناخودآگاه خیره به نیکی شدهام.
مانی خم میشود و از سینی برای عمو چای برمیدارد.
نگاهم را میدزدم.
باید به خودم مسلط باشم.
اما نگرانی حرفهایی که قرار است عمووحید بزند،ملکهی عذابم شده.
عمووحید رو به نیکی میگوید:خب نیکی خاتون...تو بگو!چه خبر؟
نیکی کمی خودش را روی مبل جلو میکشد و دستش را بند روسری زرشکیاش میکند.
نکن دخترجان!
مغز من به حد کفایت آشفته است.
تو دیگر با قلبم بازی نکن.
باید افکارم را متمرکز کنم،اینطور نمیشود.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝