05 Love.mp3
2.5M
🎶
⏝
֢ ֢ #بی_کلام ֢ ֢
.
مثل آب روی آتیشه 🔥💦
جوش و خروش درونت رو آروم میکنه
🎹🎼
𐚁 زَبانےڪهدِلها،باآنسُخَنمےگویَند
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🎶
⏝
🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 سوار تاکسى بودم
جلو ايسگاه صلواتى ترافيک شده بود
راننده گفت اين گشنه ها انگار
خونه شون چاى ندارن 🤨☕️
رسيديم ديد عدسي ميدن😅
دستى رو کشيد😐🤣
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1151 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𐚁 پاتوقمجردے
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🥤
⏝
15.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩𓆪•
.
.
•• #خادمانه | #عیدانه ••
پاسدارِ جان فدا روزت مبارک 🌱✨️
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩𓆪•
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
روز گریههای پنهانی•° 🥲
نگرانیهای مداوم •°🍃
شنیدن زخم زبانها °•☄
غصههای یواشکی
تنهایی دکتر رفتنها •°🩺
تنهایی بچه بزرگ کردنها
روز انتخابهای بزرگ °•✅
روز جهادهای خفی برای وطن•°💚
روز افتخار به لباس همسر •°😍
روز دلت هری بریزه با شنیدن اخبار شهادت🇮🇷 ...
روز مقاومتهای همسرانه برای اسلام
روز زنانه وطن رو دوست داشتن
روز همدلی با مبارزان مظلوم مقتدر هم مبارک
این دفاع باشکوه وطن رو دستان نجیبانهای
یاری میکنه که کمتر دیده میشه ولی پر ثمر عمل میکنه....
روز پاسدار بر همسران پاسدار هم مبارک 👏☺️
✍عالیه سادات
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
🥲
⏝
֢ ֢ #زوجوانه ֢ ֢
.
╮❥ اسم دلبر و همدمت رو
اینجوری سیو کن🥹🤭👇🏻
╟🤍 «Setinom»
°یعنی؛
•تکیه گاه و همهی قوتِ
دل و زندگیت♥️🍀 :)
𐚁 خوشاَستاَزهَمهباهَرزَبانرَوایَتِعِشق
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🥲
⏝
💑
⏝
֢ ֢ #دلیار ֢ ֢
.
تو به کالبد زندگیم روح و جان بخشیدی
به زندگیه تاریکم نور بخشیدی 🥺
به منه بی حس ، حس بخشیدی
تو به من امید دادی 💚
تو به من دوست داشتنو یاد دادی
تو به من عشقو هدیه دادی 🎁
کلمات قادر به ابراز حسم نیست اما
این زندگی فقط با دوست داشتن تو قشنگ میشه
با داشتن تو قشنگ میشه🙃
با شنیدن صدای تو
با دیدن خنده های تو این زندگیم رنگ میگیره :)
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
𐚁 مارابِهشتِنَقد،تَماشاۍدِلبَراَست
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
💑
⏝
🐹
⏝
֢ ֢ #نےنے_شو ֢ ֢
.
نینی به سبک بلاگری😉😘✌️
𐚁 نازُڪتَراَزگُلوخوشبوتَراَزگُلاب
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🐹
⏝
👑
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
.
تو تنها معشوقی هستی
که هیچکس دیگر
عاشقانت را
رقیب حساب نمی کند
𐚁 سَررِشتهۍشادےستخیالِخوشِتو
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
👑
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱
⏝
֢ ֢ #دلانه ֢ ֢
.
من اون آدمیام که...
.
𐚁 مَنبَعِاِستورےهاۍعاشِقونه
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📱
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_ششصدوچهلوهشت خدایی که او میپرستد و در زندگی من ، خیلی و
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوچهلونه
خاطراتی که هیچگاه شکل نگرفت!
خاطراتی که ممکن است با مرد دیگری..
با عصبانیت زیپ کاپشن را بالا میکشم و چانهام بر اثر بالا آمدن زیپ خراشیده میشود.
دستهایم را از دو طرف روی پشتی نیمکت میگذارم و سرم را هم از پشت خم میکنم.
همین فکر مخرب برایم کافیست..
که او را کنار یک مرد دیگر...
چقدر من بدبختم!
*نیکی*
نفس عمیقی میکشم و چمدانم را روی تخت باز میکنم.
صدای عمو در سرم میپیچد
:_"نیکی یه مدت صبر کن..باز داری عجله میکنی...
+:عمو این راهیه که باید تا تهش برم..خودم،تنها...
من اشتباه کردم.به تاوانش هم باید تشت رسواییام از پشت بوم بیفته زمین...
به مامان و بابام همه چیرو میگم.
:_نیکی،اشتباه دوم رو نکن...اگه بابات بفهمه،اوضاع بدتر میشه.
+:این راهو باید تا تهش رفت.من یه ماهه روز و شب دارم بهش فکر میکنم.
اگه واقعیت رو به مامان و بابام نگم،در حقشون نامردی کردم.
به مسیح هم ظلم می کنم،برم بگم واسه چی دارم طلاق میگیرم؟
مسیح معتاده؟دست بزن داره؟یا چشمش دنبال این و اونه؟؟
وقتی هیچکدومش نیست،به مامان و بابام چی رو توضیح بدم؟
بگم اختلاف عقیده داریم؟میگن موقع عقد مگه اختلافا رو ندیدی؟؟
عمو باید همه چیزو به مامان و بابام توضبح بدم..اونام تو این ماجرا،نقش داشتن.
باید بفهمن چی شده...
نفس سردی که عمو کشید و آهی که از دل برآمد.
:_نیکی یه مدت با همین وضع ادامه بده.من مسیح رو میشناسم.
حالا که جواب تو رو شنیده محاله برگرده به این خونه.
تو اینجا بمون.بذا تکلیفمون با بابات و عمومحمود روشن بشه،بعد"...
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوپنجاه
نه!
چطور به عمو توضیح میدادم که حتی ثانیهای تحمل این وضع و این خانه و حتی زندگی برایم
دشوار است؟
چطور میگفتم حضورهمیشگیاش در قلبم،رفت وآمدش در تاریکخانهی ذهنم و نام سیاه شده
در شناسنامهام قطره قطره جانم را میبلعد؟؟
چوب لباسیها را از کمد روی تخت میاندازم.
با دو چمدان لباس و چند کارتن کتاب به این خانه آمده بودم.
سخت نیست جمع کردن این خرده وسایل!
کتابهایم را جمع کردهام.
چمدان بزرگم را هم!
یک هفته از آن روز کذایی میگذرد.
عمووحید به لندن برگشت و فردای آن روز،پدر و مادرم آمدند.
یک هفته است که مثل یک مردهی متحرک راه خانه تا دانشگاه و دانشگاه تا خانه را رفتهام و
فقط جواب تلفن عمووحید و مادرم را دادهام.
یک هفتهی تمام است که نه صدایش را شنیدهام و نه خودش را دیدهام.
اینطوری بهتر است. این وابستگی هرچه زودتر کمرنگ بشود،برای هردویمان خوب است.
نگاهی به خیل لباسهای روی تخت و نگاهی به داخل کمد می کنم.
چیز زیادی در کمد نمانده،اما همین تعداد کم هم از حوصلهی من خارج است.
بیحوصله و بدون تا کردن،داخل چمدان کوچک بادمجانیام میچپانمشان و روی تخت
مینشینم.
نگاهی به جعبههای کتاب ها و چمدانها میاندازم.
تکلیف که روشن شد،برای برداشتنشان برمیگردم.
چقدر خانه تاریک شده...
چقدر هوا کم دارد این خانه!
نفس عمیقی میکشم و دست روی سینهام میگذارم.
از برخورد انگشتانم با گردنبند،خنکی در وجودم جریان مییابد.
با چهار انگشت،پلاک گردنبند را بالا میآورم.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝