eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🥤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏این چه وضعشه! شیطان امسال خیلی تنبل و کم‌کار شده، قبلا هر سال ماه‌‌رمضان حداقل توو 3تا سریال همزمان بازی می‌کرد😂 حداقل نقش جک و زولبیای سحرآمیز بهش بدین😅 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1185 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𐚁 پاتوق‌مجردے ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🥤 ⏝
🥲 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ╮❥ دلبر و همدمت رو این مدلی ذخیره کن🥹🤭👇🏻 ╟🤍 «aina vierell» °یعنی؛ •حتی اگه ازم دور باشی و کنارم نباشی، من کنارتم😌؛ من همیشه و هر لحظه تمام فکر، قلب و روحم کنار توعه😘 :) 𐚁 خوش‌اَست‌اَزهَمه‌باهَرزَبان‌رَوایَتِ‌عِشق ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🥲 ⏝
🪁 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ﮼𔘓↜کےفراهم‌شده‌ازآب‌وغذاتغذیه‌ام؟! ﮼𔘓↜خون‌به‌رگ‌‌هاےِمن‌ازشوقِ‌توجریان‌دارد 😍💋 𐚁 بِگو‌اِی‌نازَنین‌دَرسَرچه‌دارے؟ ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🪁 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . •) میدونی فرق ᖘ تو ᖗ با بقیه چیه؟ من کنارِ تو خودِ واقعیمم کنارِ تو واقعی میخندم کنارِ تو خودمو تغییر نمیدم کنارِ تو راحت گریه میکنم کنارِ تو لازم نیست، حواسم باشه کار اشتباهی نکنم و در آخر تو رو خیلی ساده و صمیمی ‹‌‌ دوسِت دارم ›🫰🏻🙂‍↔️❤️‍🔥! . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @Asheghaneh_Halal 🛵 ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢  ֢ ֢ 📨 ⥂𝒀𝒐𝒖 𝒘𝒆𝒓𝒆 𝒏𝒐𝒕 𝒃𝒐𝒓𝒏 𝒂 𝒘𝒊𝒏𝒏𝒆𝒓, 𝒀𝒐𝒖 𝒘𝒆𝒓𝒆 𝒏𝒐𝒕 𝒃𝒐𝒓𝒏 𝒂 𝒍𝒐𝒔𝒆𝒓. 𝒀𝒐𝒖 𝒘𝒆𝒓𝒆 𝒃𝒐𝒓𝒏 𝒂 𝒄𝒉𝒐𝒐𝒔𝒆𝒓 شما نه برنده به دنيا اومدين و نه بازنده. شما با قدرتِ انتخاب به دنيا اومدين . . . 📜♥️ 𐚁 مَرااَزتوست‌هَردَم‌تازه‌عِشقے ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🧃 ⏝
💑 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . قشنگترین لحظه ی زندگیم میدونی کجا بود!؟ اونجا که چشم باز کردم دیدم قلبم و دو دستی دادم بهت:) اونجا که این دل بعد کلی بی قراری، به آرامش رسیده بدد و احساس تعلق داشت به آدمی ،به قلبی و به روحی که مکملش بود! تو اومدی و اومدنت شد قشنگ ترین لحظه ی عمرم و از اون روز به بعد، تمامِ لحظاتِ با تو بودن،با عشق و شادی گره خورد:) تو وجودت بزام باارزش ترین داراییمه قوت قلبم؛ جوری که حتی یه لحظه هم نمیتونم غم و تو چشای قشنگت ببینم پس همیشه بخند که فقط خنده میاد به اون لبای قشنگت،یکی یدونم (: ⧉💌 ⧉🤫 𐚁 مارابِهشتِ‌نَقد،تَماشاۍدِلبَراَست ╰─ @Asheghaneh_Halal . 💑 ⏝
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . آخیش افطار شد😮‍💨😁🥲 𐚁 نازُڪ‌تَراَزگُل‌وخوش‌بوتَراَزگُلاب ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🐹 ⏝
👑 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تنها نگاه کن به حرم❤️ با دو چشم خیس🥺 گاهی برای گفتن حرفت❄️ سکوت کن🫧 . 𐚁 سَررِشته‌‌ۍشادےست‌خیال‌ِخوش‌ِتو ╰─ @Asheghaneh_Halal . 👑 ⏝
2.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . بگردم گرد آن یاری که قسمت می‌کند چایی(:😁 . 𐚁 مَنبَعِ‌اِستورےهاۍ‌عاشِقونه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📱 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #قسمت_بیست_و_هشتم مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد. _بح بح چه عجب
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +ها یره تو کاری نداری؟بیا اینجا ب مو کمک کن . رفتم‌سمتشو _من آموزشِ تفحص ندیدما !! من مسئول هماهنگیم !! +ایراد نداره بیا پیش من یاد میگیری . باشه گفتمو رفتم‌کنارش رو خاک نشستم. اسمش سید مرتضی بود آروم با دستش با خاکا ور میرفت به منم میگف با دقت همین کارو کنم واگه چیز مشکوکی دیدم بهش بگم . کل روز به همین منوال گذشت . همه مشغول بودن تا اذان ظهر که برا نماز جماعت پاشدیم ‌. بعد از اینکه نماز خوندیم قرار شد من و محسن بریم غذاها رو بیاریم که همه ممانعت کردن و گفتن تا چیزی پیدا نکنن کسی نهار نمیخوره. دوباره همه رفتن سر کارشون و مشغول شدن . منم رفتم سمت سید مرتضی که فرمانده صدام زد ! +برو دوربین و از تو اتوبوس بگیر بیار چندتا عکس بگیر . با عجله حرکت کردم سمت اتوبوس . تا اتوبوس خیلی راه بود . بچه ها به خاطر قداسَت این منطقه اجازه ندادن راننده، اتوبوسو جلو تر از ورودی یادمان بیاره . راهِ زیادیو دوییدم . دوربینو گرفتم و دوباره همین راهو دوییدم تا بچه ها . از زوایای مختلف چندتا عکس گرفتم ‌ هوا دیگه غروب کرده بود . بچه ها هم برا اینکه دقت بالایِ کار کم نشه وسایلا رو جمع کرده بودن و حرکت کردن سمت اتوبوس! همه پکر بودیم . از ساعت ۷ تا ۶ این همه آدم این همه زحمت بی نتیجه . اما یه شور و شوق خاصی داشتیم و بی نتیجه موندن و پای بی لیاقتی گذاشتیم. وسط راه منو محسن از بچه ها جدا شدیم تا بریم و شام و نهار فردای بچه ها رو یه جا از آشپزخونه ای که قرار داد بسته بودن بگیریم. صبح با صدای اذان پاشدم !! با صمیمیتی که با بچه ها پیدا کرده بودیم بقیه روهم بیدار کردم که نمازشون قضا نشه. طلبه ی جمع جلو وایستاد و بقیه بهش اقتدا کردن . بعد نماز جماعت محسن رفت از نونوایی بغل حسینیه نون بگیره . ما هم‌تو همون فاصله سفره پهن کردیم و همون شامِ کبابِ دیشب که مونده بود و صبحانه ی دیروز و گذاشتیم وسط سفره و چایی دم کردیم تا محسن برسه . بچه ها خیلی خوب بودن. اکثرا متاهل بودن و مجردای جمع جز منو محسن دو نفر بودن . این دفعه عزممونو جزم‌کردیم وزودتر آماده رفتن شدیم که به اذن خدا ان شالله بتونیم چیزی پیدا کنیم. وسایلا رو جمع کردیم و نشستیم تو اتوبوس . طبق معمول بعد یه ساعت رسیدیم منطقه . تو راه هم هی نذر صلوات و زیارت عاشورا که یه معجزه ای بشه . به محض رسیدن، بچه ها ‌کارشونو شروع کردن . هر کسی نشست سر جای خودشو مشغول شد .... ازده روز از وقتی که اومدیم میگذشت و هنوز هیج خبری نبود ! بچه ها امشب به نیت روزه و با وضو بعد دعای توسل و روضه امام زمان خوابشون برد ‌ بعضی ها هم مث من بیدار بودن. تو این مدت چند باری با بابا و داداش علی و ریحانه صحبت کرده بودم. به ریحانه هم گفتم که با پولایی که براش گذاشتم برا عیدش لباس بخره! و یکم هم راجع به روح الله باهاش حرف زدم . همش از من گله داشت که چرا تو این شرایط ولش کردم . سه روزدیگه عقدش بود . تو این دو هفته چندباری با حضور زنداداش رفته بودن بیرون و باهم حرف زدن و تقریبا شناخت کافی پیدا کردن از هم‌. حتی پیش مشاور هم رفته بودن. از طرف دیگه ای هم از قبل میشناختن همو. خیلی مطمئن از ریحانه خواستم که فکر کنه و عجولانه تصمیم نگیره . با اینکه عادت داشتم ولی یه کوچولو دلم برا بابا تنگ شده بود . تاصبح با محسن و سید مرتضی و فرمانده نشستیم ‌و ذکر گفتیم . دم دمای صبح بود که بقیه خوابشون برد . با بطری آب معدنی بالا سرم وضو گرفتم و ایستادم برا نماز . دلم نمیخواست دست خالی برگردیم . حداقل اگه شده یه شهید ‌.. فقط یدونه... قبل اذان بچه ها رو بیدار کردم یه آبی چیزی بخورن فردا تو اون گرما نَمیرن از تشنگی که میخوان روزه بگیرن! نمازو به جماعت حاج احمد طلبه ی ۲۹ ساله ی گروه خوندیم روز سه شنبه روزآقا امام زمان بود نشستیم و دعای عهدم خوندیم و بعدش راهی منطقه شدیم . روزِ آخر موندنمون تو این شهر و این منطقه بود . بعدش باید برمیگشتیم تهران . همه ی چشم و امیدمون به امام زمان بود که ما رو دست خالی برنگردونه ... برا نماز ظهرو عصر پاشدیم و بعد خوندن دوباره همه مشغول شدن. منم دیگه تو این چند روز یاد گرفته بودم و با اجازه ی فرمانده کمک میکردم . بچه ها تو این چند روز خوب پیش رفته بودن . خیلی دیگه جلو رفته بودیم و تقریبا یک پنجم منطقه پاک سازی شده بود. تو حال و هوای خودم بودم و تو دلم‌مداحی میخوندم . بچه ها دیگه با زبون روزه نا نداشتن کار کنن . دیگه تقریبا همه چشما گریون شده بود که همزمان دو نفر داد زدن! +یا علیییییی!!الله اکبرررر بچه ها بیاین اینجااااا!!! با شنیدن این صدا همه دوییدن سمتشون و دورشون حلقه زدن بچه ها شهیدددد!!! . اینجاااا کانالههه بشینین همین جا با دقت .... همه نشستن . منم رو خاک زانو زدم و با دستم آروم خاکا رو کنار کشیدم‌.
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد ! اشکامو با آستینم پاک‌کردم و با دستم خاک و از روش کنار زدم . یه چفیه و یه دفترچه ی تیکه تیکه شده. گذاشتمشون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن. با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه. دستمو گذاشتم تو خاک که حس کردم دستم با یه استخون برخورد کرد ! سید مرتضی رو صدا زدم . خودم رفتم کنار . فرمانده هم نشسته بود یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد . هیچکی تو پوست خودش نمیگنجید خیلی گشتیم ۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک !! فوری با سپاه تهران تماس گرفتم و گزارش دادم . قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA. شهدا منتقل شدن معراج از بچه های شناسایی اومدن برا آزمایش! بعد اینکه کارشون تموم شد بچه های تفحص و به زور فرستادیم حسینیه. من و محسن موندیم و شهدا. منتظر جواب DNA شدیم ‌. انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم خیلیا التماس دعا گفتن . اصلا حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید . از اذان ۴ ساعت میگذشت و من و محسن هنوز روزَمونو باز نکرده بودیم .‌ با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم‌. از لرزش صداش فهمیدم‌که اونم گریش گرفته ‌. محسن از جاش بلند شد و +حاجی من برم یه چیزی بگیرم‌بخوریم میمیریم الان . سرمو تکون دادمو _باشه برو نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت.اصلا میل خوردن نداشتم . دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود. از هیجان قلبم داشت کنده میشد. از تو جیبم قرصمو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم . شبو پیش شهدا موندیم . خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیم و از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه!!! و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندن . تلفنم زنگ خورد بعد چند ثانیه جواب دادم اشک ازچشام‌جاری شد. بین این همه شهید هیچ‌کدوم نه نامی نه نشونی. خانواده هاشون چی.. تلفن و قطع کردم زنگ‌زدم به فرمانده و اطلاع دادم که همشون گمنامن . سریع خودشو رسوند به من . بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن. ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران فاطمه: فردا عقد ریحانه بود ‌ خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم. لباسی که مامان خریده بود برامو میپوشیدم ‌. تو این ده دوازده روز از این سال مضخرف همه ی توانمو گذاشته بودم رو درسام . چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بی توجهی کنم . ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شدم . چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود . هر روز از اتفاقات اطرافش پست میذاشت و خاطره هاشو مینوشت. چه قلم گیرایی داشت . تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگا میکردم و نظراتشو راجع به مسائل مختلف میخوندم مثلا حجاب یا مثلا ازدواج . حس میکردم پر بیراهم نمیگه . ولی هر چی هم بود نباید بی ادبی میکرد ✍🏻به قلم : 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝