eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
༻👑 ‌•. 💛 .• . . هر دعایی کنم 🌱 حاجت دلخواه تویی✨️ . . 𐚁 سَررِشته‌‌ۍشادےست‌خیال‌ِخوش‌ِتو ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 👑༻
༻ 🫧 ֢ ֢ 💧 ֢ ֢ وقتی ڪــینه‌ای توو دلـت داری اشــک بریز وضــو بگیر و شـــروع کن به زندگــے عاشقانہ...🫀☁️ ⧉💌 ⧉🫧 𐚁 پاک شدن، هنر بزرگی‌ که همه بلد نیستن ╰─ @Asheghaneh_Halal ༻ 🫧
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
༻📱 ‌•. #عشقینه🌿 .• . . #ناحله #قسمت_دویست_و_پنجاه_و_نُه از استرس جونم داشت به لبم میرسید تو دل
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه . انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم..... مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرمو بالا اوردم محمد حسام بود پسره ی استغفرالله دلم میخواست خرخرشو بجوم _و علیکم ... درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشست . همونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم _چرا شما همیشه اینجایید؟ با بهت بهم نگاه میکرد حق داشت .منم بودم هنگ میکردم +راستش من یکشنبه ها میام اینجا ... ولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم .‌... خانم دهقان فرد؟ _بله؟ +بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان.. چرا ....؟ نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم _ببینید یکاری کردم تموم شدو رفت نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود فقط همین خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید. حرفم که تموم شد گفت +بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم. ولی یه موردی آزارم میده ... اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه غرور خوبه ولی به جاش دلم نمیخواست اینارو بگم من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین . ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید اون از اولین برخوردتون اینم از الان ... بعداز یه مکث کوتاه ادامه داد +شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم ... حلال کنید یاعلی بلند شد که بره بهت وجودمو با خودش برده بود نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم. تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود وجدانم اجازه نمیداد بزارم همینجوری بره . بنده ی خدا گناه داشت .. همه ی تلاشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم ... اما فقط تونستم بگم _میشه نرید؟ با حرفم ایستاد انگار منتظر بود همینو بگم آب دهنمو بزور قورت دادمو گفتم _پس بشینید پشت به من به چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست . _من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام ... چیزی نگفت که گفتم _اقای ابتکار فقط برای این اونکار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه .... بعد از چند لحظه سکوت گفت +غرورم جلوی بقیه؟شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین! خیلی خجالت کشیده بودم اینکه اومده بود جلو بابا زیرابمو بزنه ته ته نامردی بود یه جورایی حق با اون بود .من رفتارم خیلی بد بود _امیدوارم من رو ببخشین +خدا ببخشه . جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم ... تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود ... سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم _چجوری با پدرم آشنا شدین ؟ +داستان داره حال شنیدنش رو دارین؟ _اگه نداشتم نمیپرسیدم +خیلی خوب من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم مهندسی پزشکی میخوندم اما به گرافیک علاقه داشتم از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم تو کلاسای طراحی شرکت میکردم. اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود . دوتا بچه مذهبی ... یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم . رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم طرح جلدشو از همه مهمتر اسم کتاب توجه منو به خودش جلب کرده بود با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره ی خاکی و در سوخته ی رو جلد واسم خیلی جالب بود ... رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش...اون روزبرگشتیم خونه . شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه ... دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابه .‌ صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم نه برای اینکه رضایت اون مرد نورانیو جلب کنم بلکه فقط بخاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخوداگاهم مونده .‌ اون زمان نوزده سالم بود کتاب تو کتابخونه ی اتاقم یه سال خاک خورد یه روزی که حالم مزخرفتر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برا خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه ... اتفاقی چشمامو بستمو دستمو گذاشتم رو کتاب . اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم ولی بلافاصله شروع کردم به خوندش طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت ۳ صبحه و من تو کتاب غرقم‌ به قلم: | . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود ... دلم‌میخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره ... حتی اگه بخوام از خانوادم طرد شم ..‌ شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود ... یه الگوی تمام عیار.. خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم شخصیتی که شیفتش شدم . یه مدت دانشگاه نرفتم عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم .... با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سوالامو گرفتم‌‌‌ کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم ... به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال. بعد فوت پدربزرگ‌من اینجا موندگار شدم . با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم ... مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلوت ترین زمان ممکن بیام اینجا ... کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" ... پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ... لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم ... و همچنین حس خوب عشق رو....! تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم . چقدر واسم جالب بود زندگیش ... با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم توقع نداشتم اینو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم ... نمیدونم چرا ... ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم... +حالا فقط یه کمک میخوام از شما ... جواب چندتا سوال خشک و خالی میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ... ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه....!!! لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ... خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین .... _کمکی از دست من بر نمیاد ... نه من و نه مامان هیچکدوممون ...! +منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ... انقدر صبر میکنم انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه .... +نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا نه ...؟! _خب؟ +ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ... _با همین حرفات گولم زدی دیگه ... +کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...! _میخوام یه اعترافی کنم! +خب؟ _منم یه جورایی اره ... +هه نگاه هنوزم نمیگی ... بعد میگم مغروری میگی نه ...!!! _خب نمیگم نه +ولی خودمونیما ... کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ... _اه چندبار میگی خب ؟ الان خوشحالی که منو در کنارت داری؟ +نمیدونم ... ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ... _حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟ متاسفم واستت!! جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟ خندید و واسم زبون در اورد . _دیوونه . +خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا ... _به قول بابا رنجور عشق به نشود جز به بوی یار ... ¤📄به قلم: | ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻
༻🍂 ‌•. .• . . زینب می‌دونست همه می‌رن… اما آروم بود چون ایمان داشت هرکه بره، اسمش کنار عاشورا جاودانه می‌شه ⧉💌 ⧉🥺 ⧉💚 ⧉❤ . . زن‌باایمانش‌دلشوره‌‌رو‌اهلی‌می‌کنه𐚁 ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal° ༻ ° ༻🍂
19.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༻🌙 ‌•. .• . . │👌 این امید، پایان نداره ✔️ این بزرگ مرد از همان ابتدا تاکنون به وعده الهی باور دارد! . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: . . ‌ 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🌙༻
༻❤️‍🩹🕯 ‌•. .• . امشب،شب نا امیداست. ابوفاضل(ع) حس ناامیدی رو میشناسه… نمیذاره هیچکس از در خونش ناامید برگرده:)💔 ⧉ . . 𐚁نوکری‌خانه‌تو‌مرا‌‌در‌آخرعاقبت‌بخیر‌میکند ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° ❤️‍🩹🕯༻
༻🌤 ‌•. 🍃 .• . . نــزد خــدا آرزوهـــا نمـے‌مــیرنــد ...♥️🦋🌻 🖤"صلی‌ الله علیک یا اباعبدالله(ع)" . . ‌ 𐚁 یِڪ‌صُبح‌مُعَطَّلِ‌سَلامَت‌ماندِه ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🌤༻
༻ ‌•. .• . . دستش که به آب خورد به یاد آورد وصیت های علی(ع) را ، - کنارش بمان! غریب تر از حسین وجود ندارد . . چنان سراسیمه بازگشت ، که دست‌هایش جا ماند...🥺💔 . ⧉ .⧉ ‌ 𐚁 مَرااَزتوست‌هَردَم‌تازه‌عِشقے ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal° ༻
17.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༻❤️‍🩹🕯 ‌•. .• . . سلام آقــــــا😭❤️ من از خدا فقط تورو میخوام آقا❤️‍🔥 ⧉ . . 𐚁نوکری‌خانه‌تو‌مرا‌‌در‌آخرعاقبت‌بخیر‌میکند ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° ❤️‍🩹🕯༻
محمدحسین پویانفرGowdal 1.mp3
زمان: حجم: 11.11M
༻❤️‍🩹🕯 ‌•. .• . . آه ریــان... پشـت اسمـش بنویـس عطشـان😭💔 ⧉ . . 𐚁نوکری‌خانه‌تو‌مرا‌‌در‌آخرعاقبت‌بخیر‌میکند ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° ❤️‍🩹🕯༻
༻🪞 ‌•. 🎗 .• . . بی‌صدا بودن، یعنی زینب🌾 🌱هیچ‌کس صدای ناله‌شو نشنید نه وقتی علی‌اکبر رفت نه وقتی قاسم افتاد…🍂 فقط خدا فهمید این زن، ستون چادره… نه تکیه‌گاهِ خودش🪴 ⧉💌 ⧉🖤 . . 𐚁 زینب‌یعنی‌کسی‌که‌غمش‌رو،زیر چادرش‌قایم‌کرد،تاخونه‌نلرزه ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🪞༻