eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
༻🪁 ‌•. 🎈 .• وقتی به ⟬تـ♡ـو⟭ فکر می‌کنم از گوشه‌ی لبهایم لبخند چکه می‌کند... ‌ 𐚁 بِگو‌اِی‌نازَنین‌دَرسَرچه‌دارے؟ ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🪁༻
༻🥰 ‌•. | 🫶🏻 .• . . ╮❥ چهارم صفر، یه کلمه‌ست که صدای صبوری داره🥹👇🏻 ╟🖤 Forbearance ° یعنی؛ • خویشتن‌داری در اوج درد… وقتی باید بسوزی، ولی نسوزونی… ✍🏻) زینب(س)، نه فقط روضه‌خونه‌ی خرابه‌ها بود، که معلم صبوریِ شام شد… میون صدای خنده‌ی دشمن، اون ایستاد؛ با صدایی که از جنس کوه بود، نه لرزش… √ چهارم صفر، دل رقیه(س) هنوز تو خرابه بود، و زینب(س)، با «Forbearance»، داغ رو به بندگی گره زد… 🕯️کسی که کوچه‌های شامو روضه کرد، اسمش زینب(س) بود… ⧉💌 ⧉🌘 . . 𐚁 دِلْبَرانِه‌سْت، چوُنْ مُحَرَّمِه ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🥰༻
༻👑 ‌•. 💛 .• . . هر گام درون حرمت، رویایی‌ست! سرتاسر صحن صاف، لذت دارد . . 𐚁 سَررِشته‌‌ۍشادےست‌خیال‌ِخوش‌ِتو ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 👑༻
༻🥀 ‌•. .• . │ ۴ صفر ‌ ✍️ سجاد بن حسین (ع) هنوز زنجیرهای کوفه از پایش باز نشده، که باید «معلم تاریخ» بشه… ‌ 👣 اولین مشق، ایستادنِ با قامت خمیده‌ست جلوی مردمی که زخم‌ها رو ندیدن… نه روی دست‌ها، نه روی دل‌ها… ‌ 📚 تاریخ رو فاتحان نوشتن، اما عاشورا رو یک اسیر نوشت… با بغض، با صبر، با تربیت. ──── 📍منبع: لهوف / ارشاد مفید / مقتل خوارزمی . . 📌 عشْق‌ورزے اهل‌بِیت درڪَربلا ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🥀༻
༻ 🫧 ֢ ֢ 💧 ֢ ֢ وقتی امام حسن بیمار بود و با زهر می‌سوخت، زینب وضو گرفت با اشک… تا صدایش، لرزش ندهد دل مادر را اینجا طهارت، یعنی حتی گریه‌ات رو کنترل کنی که کسی نلرزه… ⧉💌 ⧉🫧 𐚁 ╰─ @Asheghaneh_Halal ༻ 🫧
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
༻📱 ‌•. #عشقینه🌿 .• . . #پلاک_پنهان #قسمت_چهل_و_چهارم کمیل پرونده را روی میز گذاشت و کتش را درآور
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . کمیل سریع وارد محل کارش شد و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی داد تا به اتاقش بیاید. صبح به خانه رفته بود تا سری به مادرش و صغری بزند،و بعد صغری را برای باز کردن گچ پاهایش به بیمارستان برد،با اینکه سمیه خانم کی گله کرد و از اینکه شب ها به خانه نمی آمد شاکی بود اما کمیل نمی توانست سمانه را تنها بزارد ،بعد از خداحافظی سریع از خانه بیرون رفت. بعد از تقه ای به در ،امیرعلی وارد اتاق شد. ـــ تو راست میگفتی کمیل،این دختره دروغ گفته؟ ــ از چی حرف میزنی؟ امیر علی چندتا عکس را از پاکت خارج کرد و به کمیل داد. ــ این عکسا برای روزی تظاهرات دانشگاه بود،نگا کن بشیری با رویا دارن حرف میزنن،تو فلشم فیلمو برات گذاشتم،واضحه داشتن با هم دعوا می کردند،اما صادقی گفته بود که او را ندیده کمیل سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ میدونستم داره دروغ میگه کمیل بر روی صندلی نشست و متفکرانه به پرونده خیره شد،امیرعلی لب باز کرد و سکوت را شکست: ــ میخوای الان چیکار کنی؟ ــ حکم بازداشت رویا صادقی رو بگیر،یه پیگیری بکن کار بشیری و سهرابی به کجا رسید،پیدا نشدن؟ ــ باشه با صدای گوشی کمیل،کمیل با نگاه مشغول جستجوی گوشیش شد،که بعد از چند ثانیه گوشی را از کتش بیرون آورد،با نمایان شدن اسم محمد بر روی صفحه سریع جواب داد: ــ الو دایی ــ کمیل،بشیری پیداشد کمیل از جایش بلند شد و با صدای بلند و حیرت زده گفت: ــ چی ؟بشیری پیدا شد؟ ــ اره ،سریع خودتو برسون،آدرسو برات پیامک میکنم،یاعلی ــ یاعلی کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت،وبه طرف خروجی رفت ،امیرعلی پشت سرش آمد و با خوشحالی گفت: ــ بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه ــ آره پیدا شده،دعا کن اعتراف کنه ــ امیدوارم ،میخوای بیام بهات ــ نه نمیخواد،تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن،حکم رویا صادقی تا فردا آماده بشه ــ نگران نباش آماده میشه ــ خداحافظ ــ بسلامت کمیل سریع به طرف ماشینش رفت،با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام انداخت،با دیدن آدرس بیمارستان،شوکه شد.یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را آزار می داد که،"نکنه کشته شده". پایش را روی گاز فشرد و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه رانده بود، با رسیدن به بیمارستان،سریع ماشین را پارک کرد،با ورودش به بیمارستان ،میخواست به سمت پذیرش برود، که محمد را دید به سمتش رفت. ــ سلام،کجاست؟ ــ سلام،نفس نفس میزنی چرا؟بیا بشین یکم ــ نمیخواد خوبم،بشیری کجاست؟ محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ بشیری تو کماست..... ✍🏻نویسنده : فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . کمیل و محمد روبه روی دکتر که با دقت پرنده را مطالعه می کرد،نشسته بودند. دکتر سری تکان داد و گفت: ــ خب طبق چیزی که تو پرونده نوشته شده‌،ضربه ی محکمی به سرش برخورد کرده که باعث خونریزی و ایجاد لخته خون در قسمت حساسی از مغز شده،عملی که داشتیم موفق شدیم خونریزی رو قطع کنیم. کمیل که با دقت به صحبت های دکتر گوش می داد ،پرسید: ــ پس چرا رفت تو کما؟کی بهوش میاد؟ ــ نگا جوون،این بیمار خودش بدن ضعیفی داره،قبل از این ضربه که خیلی بد بوده ، کتک خورده ،بعد از کتک و ضربه زدن به سرش اون تا چند روز بیهوش بوده و هیچ رسیدگی به اون نشده،زنده موندنش خودش معجزه است. اینبار محمد سوالی پرسید و نگران به دکتر خیره ماندتا جوابش را بشنود: ــ ممکنه دیر بهوش بیاد؟یا حافظه اش را از دست بده؟ با سوال آخرش نگاه کمیل هم رنگ نگرانی به خود گرفت! ــ در این مورد، نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم،اما ممکنه تا چند هفته طول بکشه که بهوش بیاد،اما در مورد حافظه اش،بله احتمال زیادش وجود داره،ولی همه چیز دست خداست. محمد و کمیل بعد از کمی صحبت با دکتر تشکری کردند و از اتاق خارج شدند. ــ کجا پیداش کردید؟؟ ــ مثل اینکه یکی از اهالی روستاهای حوالی شهر زنگ میزنه به پلیس و میگه که تو مزرعه اشون یه جنازه پیدا کردن،بعد از اینکه نیروها میرن متوجه میشین که زنده است اما نبضش کند میزنه،منتقلش میکنن به بیمارستان و ما چون عکس بشیری و سهرابی رو برای همه واحدها ارسال کردیم با شناسایی بشیری بهمون خبر میرسونن.تو چیکار کردی؟ ــ صادقی که موضوعشو برات تعریف کردم ،یادته؟ ــ آره چی شد؟ ــ دروغ گفته ،روز تظاهرات با بشیری بحثش شده بود اصلا ،دوربینا فیلمشونو گرفتن ــ دستگیرش میکنید؟ ــ آره،منتظر حکمشم، راستی امنیت اتاق بشیری رو ببرید بالا. ــ نگران نباش،حواسم هست،میری جایی؟ ــ برمیگردم محل کار،پروندهایی غیر از پرونده سمانه هستن،که باید به اونا هم رسیدگی کنم ــ پس برو وقتتو نمیگیرم ــ میرسونمت ــ ماشین هست،یکمم اینجا کار دارم ــ پس میبینمت ــ بسلامت کمیل از بیمارستان خارج شد که گوشی اش زنگ خورد با دیدن امیرعلی دکمه سبز زنگ را لمس کرد: ــ بگو امیرعلی ــ کمیل کجایی؟ کمیل با شنیدن صدای کمی مضطرب امیرعلی نگران شد! ــ بیمارستان،چی شده؟چرا صدات اینجوریه؟ ــ کمیل،خانم حسینی کمیل وحشت زده با صدایی که بالا رفته بود گفت: ــ سمانه چشه؟چی شده امیرعلی؟دِ حرف بزن ــ خانم حسینی حالشون اصلا خوب نیست،سریع خودتو برسون محل کار قلب کمیل فشرده شد،حرف های امیرعلی در سرش میپیچید،ارام زمزمه کرد: ــ یا فاطمه الزهرا... ✍🏻نویسنده : فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻
🍃💌 •• •• خوشحالیم ک مخاطبینی داریم ک تک ب تک هشتگارو بررسی میکنن وهمزاد پنداری میکنن🥺 - شنوایِ‌شما : ° @Khadem_Daricheh . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 💌🍃
4.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༻🌙 ‌•. .• . . 🇮🇷│رهبر انقلاب: «دنیا به زبان ما سخن خواهد گفت» و امروز جوان دانشجوی اسپانیایی فریاد میزند: "مااااگ بر اسراییل"✊ . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: . . ‌ 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🌙༻
༻🌤 ‌•. 🍃 .• . . ‌ «أنت مش صدفة، أنت هدية من الله.» تو اتفاق نیستی، تو هدیه‌ای هستی‌ از‌ سمت خدا...🌱♥ . . ‌ 𐚁 یِڪ‌صُبح‌مُعَطَّلِ‌سَلامَت‌ماندِه ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🌤༻
༻ ‌•. .• . . زمین خوردن عجیب روضه‌ایست برای این خاندان، از مادرِ حسین-علیه‌السلام- تا دختر حسین-علیه‌السلام-💔 . . ‌ 𐚁 مَرااَزتوست‌هَردَم‌تازه‌عِشقے ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal° ༻
• ••••• وبینار آنلاینــــ••••• 📚 °سوخت مطالعه° ⛽️ •|مقابله با تنبلی تحصیلی و افزایــــــش انگیـــــــــزه |• 💡با ارائه‌ی راهکارهای کاملاً عملی ویژه دانش‌آموزان و دانشجویان. ✓ارائه دهنده:سیدمحمدرضا میرکاظمی مشاور‌ تحصیلی و مدرس‌دوره‌های‌مهارتی ⏰ زمان برگزاری: پنجشنبه۹مرداد ساعت۱۷ مهلت ثبت نام تا ساعت ۱۲ روز چهارشنبه. 🧷جهت ثبت نام، نام و نام خانوادگی خود را به همراه مقطع تحصیلی خود برای ادمین ارسال نمایید، پس از اتمام مهلت ثبت نام لینک وبینار برای شما ارسال خواهد شد. 🆔 آیدی ادمین: @fanosad ⚠️ باتوجه به محدودیت ظرفیت، لطفاً تنها افرادی ثبت نام نمایند که امکان حضور در جلسه دارند. 🍃 @fanos1401 •|• فانوس🍃