eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
وحید شکریenc_17528422821410573607685.mp3
زمان: حجم: 3.3M
༻🥁 ‌•. 🎼 .• وقت مردن جنازه م باشه رو به کربلا🥺 ⧉ 𐚁نوکری‌خانه‌تو‌مرا‌‌در‌آخرعاقبت‌بخیر‌میکند ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🥁༻
༻👜 ‌•. .• . . 📩) ۱۶ صفر، بعضی بچه‌ها فهمیدن «مامان» فقط کسی نیست که غذا بده و بخوابونه..؛ مامان یعنی زنی که وسط بیابان، بدون سایه‌بان، با دست خالی، جلوی همه غصه‌ها قد می‌کشه.. یکی گفت: «مامانم گفت بابات نیست، ولی تا وقتی من هستم، نترس.» و همون شد که ترس‌ها کوچیک شد، حتی اگه غم‌ها بزرگ بود.. 📝 ته ماجرا؟ گاهی خدا پدرت رو می‌گیره، ولی مادرت رو می‌ذاره؛ چون می‌دونه هنوز بهش احتیاج داری🖤 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𐚁 ٰچٰایِ رَوْضِه، اَز دَسْتِ مامان، دُعا میْشه ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 👜༻
༻🥤 ‌•. .• . . 📩) ۱۶ صفر، بعضی جوون‌ها تو کاروان بودن که هنوز ازدواج نکرده بودن، اما جنگ براشون تموم نشده بود… مجردی براشون یعنی تو بیابون، کنار زن و بچه‌های شهید، مردونه بایستن و تا آخر راه، هیچ‌کس احساس بی‌پناهی نکنه.. یکی‌شون گفت: «تا وقتی من هستم، فکر کن برادرت کنارت ایستاده.» 📝 ته ماجرا؟ مجردی فقط پرسه زدن تو خیابونای شهر نیست، گاهی یعنی تو غریبه‌ترین جاها، آشنا بشی برای دلِ بقیه… 🖤 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𐚁 تَنهام، اَمّا دِلَمْ پُرِ حُسینِه ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🥤༻
༻🥰 ‌•. | 🫶🏻 .• . . ╮❥ شانزدهم صفر، یه واژه‌ی پرغروره… نه گریه‌ای 🥹👇🏻 ╟🖤 Defiance ° یعنی؛ • ایستادن وسط میدون، حتی وقتی همه می‌خوان خم بشی… ✍🏻) شانزدهم صفر، کاروان اسرا هنوز توی شامه… بوی کاخ یزید، با بوی خون کربلا قاطی شده. یزید فکر می‌کنه همه چی تموم شده… اما نمی‌دونه زینب اومده تا تو قلب کاخ، روضه بخونه. √ این روز، روزیه که صدا بلند شد؛ نه لرزید، نه شکست، که همه بفهمن، سرها رو می‌شه از تن جدا کرد، اما غیرت و حق‌طلبی رو نه… ✘ شام، تازه داشت می‌فهمی: "اسیر" همیشه به معنی شکست‌خورده نیست… گاهی یعنی کسی که تو زنجیر، داره زنجیرتو پاره می‌کنه.. 🕯️شانزدهم صفر، نه روز غم بود، نه روز تسلیم… یه روز فریاد بود، وسط شهری که به فریاد عادت نداشت.. ⧉💌 ⧉🌘 . . 𐚁 دِلْبَرانِه‌سْت، چوُنْ صَفَرِه ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🥰༻
༻👑 ‌•. 💛 .• . . ○به کوی تو هر جا که پا می‌گذارم🌻● ●همان جا دل خویش جا می‌گذارم🤍○ . . 𐚁 سَررِشته‌‌ۍشادےست‌خیال‌ِخوش‌ِتو ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 👑༻
༻ 🫧 ֢ ֢ 💧 ֢ ֢ . طفلان مسلم، شاید سنشون کم بود… ولی ادب‌شون از خیلی‌ها بیشتر بود طهارت‌، یعنی یه بچه هم یاد بگیره چطور تو خیابونای کوفه، سربلند بمونه. ⧉💌 ⧉🫧 𐚁 ادب، گلابِ نیت‌های پاکه ╰─ @Asheghaneh_Halal . ༻ 🫧
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
༻📱 ‌•. #عشقینه🌿 .• . . #پلاک_پنهان #قسمت_شصت_و_هشتم ــ حواستون هست چی میگید؟لجبازی؟آخه کدوم لجباز
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . محمد نگاهی به کمیل که سرش را بین دو دستش گرفته بود انداخت و خندید: ــ یعنی فدای دختر خواهرم بشم که تونسته اطلاعاتیه مملکتو اینطوری بهم بریزه ، ــ خنده داره؟بهتون میگم از دیشب اعصابم خورده،نتونستم یه لحظه با ارامش چشمامو روی هم بزارم ــ کمیل نبایدم بتونی،دیشب نزدیک بود سمانه رو بدزدن ،به فکر چاره ای باش،با حرفایی که امیرعلی گفت،شک نکن که کار همون گروهکه، کمیل سری تکان داد و گفت : ــ آره کار اوناست،اما چرا هنوز از سمانه دست برنداشتند و بیخیالش نشدند خودش جای بحث داره ــ من یه حدسی میزنم. ــ چه حدسی ــ اونا تورو شناسایی کردن کمیل با ابروان بهم گره خورده گفت: ــ خب ــ اونا بعد اینکه متوجه میشن دختر خالت تو دانشگاه هست بشیری رو کنار میزنن و سمانه رو توی تله میندازن،و اینکه چرا صغری رو انتخاب نکردند اینو نشون میده که اونا از علاقه ی تو به سمانه خبر دارند عصبی از جایش برخاست و غرید: ــ یعنی چی؟ ــ آروم باش،این فقط یک حدس بود،اما میتونه واقعیت باشه،پس بدون یکی که خیلی بهت نزدیکه رابطه اوناست ــ یعنی یکی داره به ما خیانت میکنه محمد سری تکان داد و گفت: ــ دقیقا،بیشتر هم به تو ــ دارم دیونه میشم ‌،یعنی به خاطر من سمانه رو وارد این بازی کثیف کردند ــ متاسفانه بله ــ وای خدای محمد کنار کمیل ایستاد و دستی روی شانه اش گذاشت و بالحن آرامی گفت: ــ فقط یه راه حل داری ــ چیکار کنم؟یه راهی جلوم بزارید. ــ با سمانه ازدواج کن ✍🏻نویسنده : فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . ــ چی؟ ــ حرفم واضح نبود کمیل حیرت زده خنده ای کرد! ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟ محمد اخمی کرد و گفت: ــ اره،هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه‌،اون زمان فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه و کارت خطرناکه ،اون حرفارو زدی تا جواب منفی بده،اما الان اوضاع خطرناک شده تو باید همیشه کنارش باشی‌و این بدون محرمیت امکان نداره. تا کمیل خواست حرفی بزند ،محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد: ــ میدونم الان میگی این ازدواج اگه صورت بگیره به خاطر کار و این حرفاست،اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم ،پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست در واقع هست اما فقط چند درصد کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست و زیر لب گفت: ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم ــ اون دیگه به تو بستگی داره،باید یه جوری زمینه رو فراهم منی،میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته اما الان شرایط فرق میکنه اون الان از کارت باخبره،در ضمن لازم نیست اون بفهمه به خاطر تو در خطره ــ یعنی بهش دروغ بگم تا قبول کنه با من ازدواج کنم؟ ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه،اون اگه بفهمه فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه کنار کمیل زانو زد و ادامه داد: ــ این ازدواج واقعیه از روی احساس داره صورت میگیره،هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه داری تن به این ازدواج میدی،تو قراره بهاش ازدواج کنی نه اینکه بادیگاردش باشی نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت: ــ در موردش فکر کن سر پا ایستاد و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد. کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،در بد مخمصه ای افتاده بود نمی دانست چه کاری باید انجام دهد،می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد،پس باید بیخیال این گزینه می شد و خود از دور مواظبش می شد. با صدای گوشیش از جایش بلند شد و گوشی را از روی میز برداشت با دیدن اسم امیر سریع جواب داد: ــ چی شده امیر ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد ،تنها اومد دانشگاه،از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود،الانم یکی از ماشین پیاده شد و رفت تو دانشگاه،چی کار کنیم کمیل دستان مشت شده اش را روی می کوبید! ــ حواستون باشه،من دارم میام گوشی راقطع کرد و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت، فکر می کرد بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند اما مثل اینکه حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود که چرا از سمانه دست بردار نبودند. در آن ساعت از روز ترافیک سنگین بود و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد،کشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت. ✍🏻نویسنده : فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻
༻🍂 ‌•. .• . . طفلان مسلم و داغ تازه خبر اومد که طفلان مسلم هم توی کوفه شهید شدن… زینب لبشو گاز گرفت که بچه‌ها صدای گریه‌شو نشنون دلشوره یعنی داغ‌های تازه، روی زخم‌های کهنه یعنی بغض‌هایی که وقت ترکیدن ندارن… ⧉💌 ⧉🥺 ⧉💚 . . 𓄹...گاهی‌اشک‌نمیاد…فقط‌‌‌جون‌کم‌می‌شه‌ازآدما ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal° ༻ ° ༻🍂
11.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༻🌙 ‌•. .• . . 🇮🇷│چالش «پرش موشک از اوج تا قلب تلاویو» این روزها وایرال شده 🚀🔥 اما... وقتی کلیپ تازه منتشر شده و می‌بینیم حضرت آقا هم دقیقاً با همون حرکت دست، مسیر رو نشون میدن😍 ✔️ اون لحظه، همه فهمیدیم: این چالش بدون آقا صفایی نداره ❤️ چون قدرت، ایمان و لبخندِ پیروزی رو با هم داره... . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: . . ‌ 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🌙༻
༻🌤 ‌•. 🍃 .• . . هـر چی که درونته قشنگه ؛ حـتی تلاش های ناموفقت بــرای پنهون کــردن غــم‌هات...✨🦋☁️ "صبح دوشنبه بخیر🌱" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . . ‌ 𐚁 یِڪ‌صُبح‌مُعَطَّلِ‌سَلامَت‌ماندِه ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🌤༻
༻ ‌•. .• . . ۱۷ صفر یادش بخیر… اون روزا که هنوز بچه بودیم، با یه پرچم مشکی می‌دویدیم تو کوچه‌ها می‌گفتیم یا حسین! الان که بزرگ شدیم… فقط با یه آه، تمام کوچه‌هامون بغض می‌شن...💔 . . ‌ 𐚁 مَرااَزتوست‌هَردَم‌تازه‌عِشقے ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal° ༻