eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
༻🚻 ‌•. .• . . 📩) وقتی همسر امام رضا(ع) سختی‌ها و غربت ایشان را دید، می‌دانست همراهی واقعی یعنی در سایه‌ی عدالت و دین، صبور و دلگرم‌کننده بودن… هر روز که امام مشغول خدمت و تربیت جامعه بودند، او با سکوت و ایمان، پشتوانه‌ای برای آرامش خانواده و نسل بعد شد.. 📝 ته ماجرا؟ همسری یعنی کنار کسی بودن که بار مسئولیت و سختی را به دوش می‌کشد، بدون اینکه قصه‌ها را پیچیده کند… 🖤 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𐚁 ْعِشْقْ یَعْنی اَشْکِ دُو نَفَرِهْ پٰایِ یِه رَوْضِه ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🚻༻
༻🪴 ‌•. 🎐 .• . . 🌱وقتی بچه‌ات پرسید چرا امام رضا رو تنها گذاشتن؟ بغلش کن…☺️ و بگو بعضی آدم‌ها، حتی اگه غریب باشن، تا همیشه امام دل‌ها می‌مونن…😇💚 ⧉💌 ⧉🍼 . . 𐚁 اگه‌دوست‌داری‌بچه‌ات‌اهل‌دل‌باشه، دلش‌روباغربت‌آشنا‌کن ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° ༻🪴
سید محمدرضا نوشه ورenc_16495483731297815291415.mp3
زمان: حجم: 2.74M
༻🥁 ‌•. 🎼 .• من آرامش دارم💖 کنج صحن گوهرشاد تو..🌱 ⧉ 𐚁نوکری‌خانه‌تو‌مرا‌‌در‌آخرعاقبت‌بخیر‌میکند ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🥁༻
༻👜 ‌•. .• . . 📩) بچه‌ها وقتی می‌دیدند امام رضا(ع) در مسیر هدایت مردم است، با دقت به سخنان و رفتار پدر نگاه می‌کردند… و مادر با آرامش و ایمان، می‌گفت: «بچه‌ها، ایشان برای خدا و ما کار می‌کنه. ما هم باید یاد بگیریم درس زندگی و ایمان رو ازش بگیریم..» 📝 ته ماجرا؟ مامان یعنی بلد بودن غصه و دلتنگی را با حکمت و صبر به فرزند منتقل کند، بدون اینکه روحیه‌ی او شکسته شود… 🖤 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𐚁 ٰچٰایِ رَوْضِه، اَز دَسْتِ مامان، دُعا میْشه ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 👜༻
༻🥤 ‌•. .• . . 📩) وقتی امام رضا(ع) در مسیرش به سفرهای سخت می‌رفت، جوانانی که او را می‌دیدن حس می‌کردن تنها نیستن… یکی می‌گفت: «حتی وقتی کسی کنارت نیست، دل می‌تونه پر از آرامش باشه اگر یاد خدا باشه.» 📝 ته ماجرا؟ مجردی یعنی تجربه کردن تنهایی، اما یاد گرفتن که آرامش و دلگرمی رو می‌شه از یاد خدا و انسان‌های درست گرفت… 🖤 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𐚁 تَنهام، اَمّا دِلَمْ پُرِ حُسینِه ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🥤༻
3.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༻❤️‍🩹🕯 ‌•. .• . . • ‌هرکجای دنیا که باشم تــــــو مرهم پریشانی‌هایم می‌شوی...((: . . 𐚁نوکری‌خانه‌تو‌مرا‌‌در‌آخرعاقبت‌بخیر‌میکند ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° ❤️‍🩹🕯༻
༻🥰 ‌•. | 🫶🏻 .• . . ╮❥ سی‌ام صفر، یه کلمه‌ی وصال داره 🥹👇🏻 ╟🖤 Remembrance ° یعنی؛ • یاد و خاطره‌ای که با اشک و دل زنده می‌مونه… ✍🏻) دهه آخر صفر، پر از داغ و غربت بود؛ پیامبر(ص) رفت، امام حسن(ع) پر کشید، و دل‌ها با اشک، وصال عاشقانه‌ی اهل‌بیت را مرور کردند. اما نگاه‌ها، از مدینه تا مشهد، به انتظار رضایتی بود که بعد سال‌ها، با تولد و شهادت امام رضا(ع) تکمیل شد. √ هر روز، یه درس از صبر و وفاداری داشت؛ هر لحظه، زمزمه‌ی اخلاق و صلح، و هر نگاه، به یاد خون و شهادت، به ما می‌گفت: راه اهل‌بیت ادامه داره، و Martyrdom و صبر، چراغ راه انسانیته… ✘ سی‌ام صفر یعنی: جمع شدن دل‌ها در یاد، وصل شدن غم‌ها با عشق، و چشم‌ها به مشهد دوخته، برای امامی که قرار بود با جان و شهادتش، امید و عدالت را ادامه بده. 🕯️عبارت Remembrance این روز، یادآور همه‌ی داغ‌ها و درس‌های صفر، و چراغی برای ادامه‌ی راه دل‌های عاشقانه‌ست، تا به رضایتی که امام رضا(ع) رقم زد، برسیم. ⧉💌 ⧉🌘 . . 𐚁 دِلْبَرانِه‌سْت، چوُنْ صَفَرِه ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🥰༻
༻🥀 ‌•. .• . . ۳۰ صفر آخر صفر… ما ماندیم و مشقی ناتمام از خون و اشک و آه🥲… از محمد تا حسن، از حسین تا رضا… و هنوز کربلا ادامه دارد… مشق آخر ماه؟ باید بنویسی با خون، که: «السلام علیک یا ثارالله و ابن‌ثارِه…» تا مشق محرم، ادامه داشته باشد در دل صفر…🌱 ⧉ . . 📌 عشْق‌ورزے اهل‌بِیت درڪَربلا ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🥀༻
༻👑 ‌•. 💛 .• . . تو این شلوغی ما رو یادتون نره لطفا🌱 . . 𐚁 سَررِشته‌‌ۍشادےست‌خیال‌ِخوش‌ِتو ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 👑༻
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
༻📱 ‌•. #عشقینه🌿 .• . . #پلاک_پنهان #قسمت_نود_و_پنج کمیل نگاهی به چشمان، وحشت زده ی سمانه انداخت،
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد: ــ برگردتو ماشین سریع اما سمانه نمیتوانست، در این شرایط کمیل را تنها بزارد. یکی از آن سه نفر، از غفلت کمیل استفاده کرد، و با چاقو بازویش را زخمی کرد، کمیل با وجود درد سریع اسلحه را به سمتش گرفت، و چند تیر به جلوی پایش زد، که سریع عقب رفت، با صدای ماشینی که به سرعت به سمتشان امد، کمیل گفت: ــ برای آخرین بار دارم میگم تسلیم بشید امیرعلی با دیدن سمانه، که گریون و با وحشت به کمیل خیره شده بود، نگران به سمت کمیل رفت، بقیه نیروها هم پشت سرش دویدند. کمیل با دیدن امیرعلی، اسلحه اش را پایین آورد، و بقیه چیزها را به آن ها سپرد، او فقط میخواست، کمی حواسشان را پرت کند، که نه به پیرمرد آسیبی برسانند، و نیرو برسد. کمیل با یادآوری سمانه، سریع به عقب برگشت، و به سمت سمانه که زیر باران لرزان با ترس و چشمانی سرخ از اشک به او خیره شده بود، قدم برداشت. کمیل روبه روی سمانه ایستاد، سمانه نگاه گریانش را به چشمان به رنگ شب کمیل دو خت و با بغض گفت: ــ کمیل کمیل فرصتی به ادامه صحبتش نداد، و سر سمانه را در آغوش گرفت، و همین بهانه ای شد، برای سمانه که صدای هق هق اش قلب کمیل را برای هزارمین بار به درد بیاورد. کمیل سعی می کرد او را آرام کند، زیر گوشش آرام زمزمه کرد : ــ آروم باش عزیز دلم ،همه چیز تموم شد،آروم باش سمانه از اوفاصله گرفت و گفت: ــ کمیل بازوت زخمی شد کمیل نگاه کوتاهی به بازوی زخمی اش انداخت، و گفت: ــ نگران نباش چیزی نیست، زخمش سطحیه، الانم برو تو ماشین همه لباسات خیس شدند سمانه دستانش را محکم در دست گرفت و گفت: ــ نه نه من نمیرم ــ سمانه، خانمی اتفاقی نمیفته، من فقط به امیرعلی گزارش بدم، بعد میریم خونه او را به سمت ماشین برد، و بعد از اینکه سمانه سوار شد، لبخندی به نگاه نگرانش زد، و به سمت امیرعلی رفت. ــ شرمنده داداش دیر اومدیم بارون ترافیک رو سنگین کرده بود، الانم از فرعیا اومدیم، که رسیدیم ــ اشکال نداره،فقط من باید برم خونه تنها نیستم،گزارشو برات میفرستم، پروندشونو اماده کردی بفرست برای سرگرد حمیدی، یه چک هم بکن چرا این محله گشت نداره ــ باشه داداش خیالت راحت برو ــ خداحافظ ــ بسلامت امیرعلی به کمیل که سریع به سمت ماشین رفت، نگاهی انداخت، می دانست کمیل، نگران حضور همسرش هست، خوشحال بود از این وصلت، چون می دید که کمیل این مدت سرحال تر شده بود، و بعضی وقت ها مشغول صحبت با تلفن بود، و هر از گاهی بلند میخندید، خوشحال بود، کسی وارد زندگی کمیل شده است، که کمی این مسئول مغرور و با جذبه را خوشحال کند.... . ✍🏻نویسنده : فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . پرونده را بست، و دستی به صورتش کشید،گوشی اش را برداشت و شماره سمانه را گرفت، از دیشب که سمانه را به خانه رسانده بود، دیگر خبری از او نداشت. 📲ــ شماره ی مورد نظر خاموش می باشد، لطفا .... تماس را قطع کرد، و این بار شماره ی فرحناز خانم را گرفت، بعد از چندتا بوق آزاد بلاخره جواب داد. ــ سلام خاله ــ سلام پسرم،خوبی؟؟ ــ خوبم شکر،شما خوب هستید؟ ــ خداروشکر عزیزم ــ ببخشید مزاحم شدم،سمانه هستش؟ چون هر چقدر بهش زنگ میزنم گوشیش خاموشه ــ چی بگم خاله جان،سرما خورده هم تب کرده، الانم تو اتاقشه، فک کنم گوشی اش شارژ نداشته باشه ــ پس چرا به من چیزی نگفت؟ ــ نمیدونم خاله جان،صبح محمود بردش دکتر کلی دارو و آمپول نوشت براش کمیل کلافه و عصبی دستی در موهایش کشید و گفت: ــ باشه خاله جان،من یکم دیگه مزاحمتون میشم ــ مراحمی پسرم،خوش اومدی کمیل بعد از خداحافظی، از جایش بلند شد، و کتش را برداشت، و از اتاق خارج شد، با برخورد هوای سرد به صورتش، لبه های کتش را بیشتر بهم نزدیک کرد، سوار ماشین شد، و به سمت خانه ی آقا محمود رفت. 💊💊🛌🛌 با صدای تیکی در باز شد، و کمیل وارد حیاط خانه شد،زمین از بارش باران خیس شده بود،سریع مسافت کم را طی کرد، و وارد خانه شد، با برخورد هوای گرم داخل خانه به صورتش لبخندی بر روی لبانش نشست، فرحناز خانم با خوشحالی به استقبال خواهرزاده اش آمد. ــ سلام عزیزم ،خوش اومدی ــ سلام خاله،ببخشید این موقع مزاحم شدم فرحناز خانم اخمی کرد و گفت: ــ نشنوم یه بار دیگه از این حرفا بزنی ها کمیل آرام خندید، و کیسه های خرید را به طرف فرحناز خانم گرفت. ــ برا چی زحمت کشیدی خاله جان ــ این چه حرفیه خاله، وظیفه است فرحناز خانم خریدها را، به داخل آشپزخانه برد، و وقتی متوجه نگاه نگران کمیل به اتاق سمانه شد، آرام خندید و گفت: ــ پسرم سمانه تو اتاقشه کمیل شرم زده سرش را پایین انداخت،و به سمت اتاق رفت، آرام تقه ای به در زد، و در را باز کرد، وارد اتاق شد، با دیدن سمانه، که با صورت سرخی روی تخت دراز کشیده بود، و کلی پتو روی آن بود، و حدس اینکه این کار فرحناز خانم باشه، سخت نیست. کمیل آرام خندید که سمانه اعتراض گونه گفت: ــ کمیل ــ جانِ کمیل سمانه آرامتر گفت: ــ بهم نخند از حالت مظلومانه و بچگانه ای که به خود گرفت، خنده ی بلند کمیل در اتاق پیچید، کنارش نشست و بوسه ای بر پیشانی اش کاشت. ــ اِ کمیل سرما میخوری برو عقب ــ من راحتم تو نگران نباش ــ مریض میشی خب ــ فدای سرت،شرمندتم سمانه سمانه با تعجب گفت: ــ برای چی؟ ــ حال الانت تقصیر من بود،من نمیخواستم دیشب با همچین صحنه ای روبه رو بشی، دقیقا من از این اتفاقات میترسیدم، که زودتر پیش قدم نشدم سمانه اخمی کرد، و مشت محکمی به بازوی کمیل زد و غر زد: ــ آروم آروم، برا خودت گازشو گرفتی رفت، اصلا تقصیر تو نیست، اتفاقا الان من بهت افتخار میکنم، که دیشب جون یک انسانو نجات دادی، بدون اینکه بزاری ترس یا چیزی به تو غلبه کنه چشمکی زد و بالحن با مزه ای گفت: ــ شوهر من قهرمانه، حالا تو چشم اینو نداری، خوشبختی منو ببینی به خودت ربط داره! کمیل در سکوت، به چشمان سمانه خیره شده بود،باورش نمی شد که این دختر توانست با چند جمله، همه ی عذاب وجدان و آتشی که به جانش رخنه زده بود را از بین ببرد، و با خود فکر کرد، که سمانه کدام کار خوبش بوده، اما به نتیجه ای نرسید جز اینکه سمانه حاصل است. . ✍🏻نویسنده : فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻
༻🌙 ‌•. .• . . 🥰│«کسی به حُسن و ملاحت، به یار ما نرسد…» ✔️ تصویری از حضرت آقا صبح امروز در حسینیه‌ی امام خمینی(ره) ✨ ۱۴۰۴/۰۶/۰۲ 🌹 رخ مهربونش، روشنایی دل‌هاست دیدنش خودش یه دنیا آرامشه 💚 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: . . ‌ 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🌙༻