༻🌙
•. #آقامونه .•
.
.
🥰│«کسی
به حُسن و ملاحت،
به یار ما نرسد…»
✔️ تصویری از حضرت آقا
صبح امروز در حسینیهی
امام خمینی(ره) ✨ ۱۴۰۴/۰۶/۰۲
🌹 رخ مهربونش، روشنایی دلهاست
دیدنش خودش یه دنیا آرامشه 💚
.
⊰🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_اے
⊰❤️ #سلامتےامامخامنهاےصلوات
⊰#⃣ #شهادت_امام_رضا | #امام_رضا
⊰📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
🌙༻
༻🌤
•. #صبحونه_ربیع🍃 .•
.
.
صبحِ اول ربیع…
میخوام وقتی پنجره رو باز میکنی🏠
نسیم خوش بهار من باشه🌸
آفتابِ لبخندت باشم🌞
و استکان چای داغِ دلخوشیت☕️
که روزت رو شیرین میکنه…
✍️ "صبح ربیع بخیر☁️"
.
𐚁 یکصبحِربیعیسلامتمانده
╰🌸─ @Asheghaneh_Halal
°
🌤༻
༻🪴
•. #پابوس .•
امام حسن(ع) :
هر کس بمیرد ،در حالی که دوستدار ما اهل بیت باشد❤️
بر خداوند حق است ،که او را ( در قیامت) با ما بر انگیزد☺️
#دوشنبههایحسنی
𐚁 قَشَنگتریننِعمتِخُدابامَنه
╰─ @Asheghaneh_Halal
°
༻🪴
💫༻
•. #عاشقانه_مجردانه🌷 .•
.
.
"ربیع یعنی دوباره شکوفه زدن،
حتی وقتی تنهایی…
هر صبح، خورشید توی قلبت طلوع میکنه،
و هر نفس، یک پیام عاشقانه از زندگی برات داره.
تو باشی، حتی انتظار هم شیرین میشه." 🌱☀️
⧉💌 #به_دوستت_بگو
⧉🌘 #مجردها_بخونند
𐚁 عشق و انتظار هم هنر خودش رو داره
╰─ @Asheghaneh_Halal
°
༻💫
༻💍
•. #همسفرانه🌻 .•
.
.
در موسم ِ دلنـواز ِ
شهـــــریور ِ عشــ💕ـــق
دل رفت ، به یک نگاه ِ او
از سَر ِ عشق😍💐
#سیما_اسعدی
⧉💌#بفرستبراش
⧉💞#متاهلهابخونند
.
.
𐚁 مُعادِلهۍپیچیدهۍدوستداشتَن
╰💚─ @Asheghaneh_Halal
°
💍༻
Ehsan Yasin4_5859586305263933246.mp3
زمان:
حجم:
8.44M
༻🥁
•. #نغمه_بهشتی🎼 .•
خدایا ! بغلم کن..🫂
یه بغل بغض گره خورده باهامه🥺
⧉ #ربیع_الاول
⧉ #خدا
𐚁نوکریخانهتومرادرآخرعاقبتبخیرمیکند
❤️─ @Asheghaneh_Halal
°
🥁༻
༻👜
•. #منو_مامانم .•
.
.
📩 داشتم ظرفها رو میشستم، مامانم
گفت: «اون لیوانو بذار سمت خشککن!»
گفتم: «همه لیوانها همون سمت
نیستن؟»
گفت: «نه، هر لیوان یه داستان داره…»
من موندم و به لیوانها نگاه کردم و
خندیدم؛ فهمیدم زندگی همینه، حتی تو
ظرف شستن هم فلسفه پیدا میکنه!😂
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
.
𐚁 دونَفَرههاۍویژهۍبامامانبِفَرما
╰─ @Asheghaneh_Halal
°
👜༻
༻🥰
•. #زوجوانه🫶🏻 .•
.
.
╮❥ وقتی دلبرت میگه
دلم برات تنگ شده🥹🤭👇🏻
╟🤍 نبضم تو دستای توست
°یعنی؛
•همون حس دلتنگی شیرین که وقتی
بهم رسیدین، همه غصهها فراموش میشه 🫧💖
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🌘 #متاهلهابخونند
.
.
𐚁 خوشاَستاَزهَمهباهَرزَبانرَوایَتِعِشق
╰─ @Asheghaneh_Halal
°
🥰༻
༻💑
•. #دلیار❤️🩹.•
.
.
"دلم میخواد هر روز ربیع، با تو از نو عاشق بشم.
صبح که پا میشیم، نگاهت اولین منظره منه،
شب که میخوابی، آخرین تصویرم از دنیا…
ربیع یعنی عشق ما تازه بمونه، هر روز، هر لحظه، با هر لبخندت." 🌹☀️
⧉💌#بفرستبراش
⧉🌘#متاهلهابخونند
.
.
𐚁 مارابِهشتِنَقد،تَماشاۍدِلبَراَست
╰─ @Asheghaneh_Halal
°
💑༻
༻👑
•. #قرار_عاشقی💛 .•
.
.
باغ فردوس به چشمان حرم دیدهی ما
هست چون پنجرهای رو به بیابان بی تو
.
.
𐚁 سَررِشتهۍشادےستخیالِخوشِتو
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
👑༻
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
༻📱 •. #عشقینه🌿 .• . . #پلاک_پنهان #قسمت_نود_و_هفت پرونده را بست، و دستی به صورتش کشید،گوشی اش ر
༻📱
•. #عشقینه🌿 .•
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_نود_و_هشت
فرحناز خانم
سینی میوه و آبمیوه را آورد، و بعد از بهانه کردن نهار از اتاق بیرون رفت.
کمیل نگاهی به پنجره باز اتاق انداخت و گفت:
ــ سمانه چرا پنجره بازه؟
سمانه اشاره ای به پتوها انداخت و گفت :
ــ با وجود این همه پتو دارم از گرما میسوزم،بلاخره هوای بیرن یکم خنکم کنه
کمیل سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ پس این دانشگاه چی یادتون میده؟؟
سه پتویی که فرحناد خانم،
انداخته بود را از روی سمانه برداشت، و پتوی نازکی برداشت، و دوباره روی سمانه انداخت.
ــ با این پتوها تا الان نپختی خودش معجزه است
سمانه آرام خندید و میوه ای که کمیل برایش پوست کنده بود را گرفت و در دهانش گذاشت.
ــ سمانه
ــ جانم
ــ چرا به من زنگ نزدی که ببرمت دکتر؟
سمانه روی تخت نشست،
و دست کمیل را در دست گرفت،متوجه ناراحتی اش شده بود.
ــ اول میخواستم بهت زنگ بزنم اما بعد گفتم حتما کار داری دیگه مزاحمت نشم
کمیل جدی گفت:
ــ حرفات اصلا قانع کننده نیست،من اگه هر کاری داشته باشم، تو برای من تو اولویت هستی، تو همسر منی، تو الان همه زندگی من هستی، حال تو برام مهمتر از همه ی مشغله هام هستش، پس فکر نکن که مزاحم من یا کارم میشی، متوجه هستی سمانه؟
ــ چشم، از این به بعد دیگه اولین نفر به تو میگم
کمیل لبخندی زد و زمزمه کرد:
ــ چشمت روشن خانومی،الانم این میوه ها رو بخور
به طرف پنجره رفت و آن را بست.
ــ اِ... کمیل بزار باز باشه
ــ نه دیگه کافیه،فقط میخواستم هوای اتاق عوض بشه.
نگاهی به ساعت انداخت،
عقربه ها ساعت۱۱:۳۰ظهر را نشان می دادند. سمانه با دیدن کمیل به ساعت گفت:
ــ میخوای بری؟
ــ چطور؟
ــ میدونم کار داری، اما میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
ــ بفرمایید خانمی
ــ برای نهار بمون،دوست دارم باهم نهار بخوریم
کمیا با شنیدن حرف های سمانه، از خوشحالی دست سمانه را فشرد و گفت:
ــ به روی چشم خانمی،نهارم پیش شماییم
سمانه با ذوق گفت:
ــ واقعا؟؟
کمیل سری تکان داد که سمانه از هیجان دستانش را بهم کوبید.
💞🍴
بعد از آمدن آقا محمود،
هر چهار نفر روی میز غذاخوری نشستند، و قورمه سبزی خوش بو و خوش طعم فرحناز خانم را نوش جان کردند.
سمانه که گوشت های خورشتش را،
جدا می کرد، با اخم کمیل دست از کارش برداشت،
کمیل با قاشق گوشت ها را برداشت،
و در بشقابش براش تیکه تیکه کرد و آرام گفت :
ــ همشونو میخوری
ــ دوس ندارم
ــ سمانه همه ی گوشتارو میخوری
ــ زورگو
کمیل آرام خندید،
و به گوشت ها اشاره کرد.
آقا محمود،
به کمیل که مشغول تیکه تیکه کردن گوشت برای سمانه بو نگاهی انداخت،از این توجه کمیل به سمانه خوشش می امد،
نگاهی به دخترش انداخت،
نسبت به صبح سرحال تر و خوشحال تر بود.
زیر لب خدا را شکر کرد،
و به خوردن غذایش ادامه داد.
.
✍🏻نویسنده : فاطمه امیری
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
📱༻
༻📱
•. #عشقینه🌿 .•
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_نود_و_نُه
سمانه آخرین شمع را،
در کیک گذاشت، و کمی خودش را عقب کشید، و با خوشحالی روبه سمیه خانم گفت:
ــ خوب شد خاله؟
ــ آره عزیزم عالی شد
صغری به آشپزخانه آمد،
و خودش را روی صندلی انداخت و با خستگی گفت:
ــ سمانه یه لیوان آب برام بیار دارم میمرم
سمانه لیوان آب را جلویش گذاشت و گفت:
ــ چندتا بادکنک چسبوندی ،چته پس؟
ــ به این همه تزئین تو میگی چندتا بادکنک؟ اصلاخودت چرا انجام ندادی؟؟تولد شوهرته مثل اینکه!
سمیه خانم چشم غره از به او رفت و گفت:
ــ ببند این دهنتو یکم،شوهرش برادر تو هستش اگه اشتباه نکنم
صغری از جایش بلند شد و عصبانیت ساختگی گفت:
ــ اه شما هم فقط طرف عروستو بگیر، منم میرم یه مادر شوهر پیدا میکنم گل گلاب
سمانه و سمیه خانم،
به غر غرای صغری میخندیدند و او همچنان حرص میخورد.
ساعت از ۱۰ شب گذشته بود،
اما کمیل به خانه نیامده بود، سمانه از صبح به خانه شان آمده بود، و همراه سمانه و صغری برای امشب که شب تولد کمیل بود جشنی تدارک دیدند،
سمیه خانم کمی نگران شده بود،
کنار پنجره نشسته بود و نگاهش به در بود،
و هر از گاهی به سمانه می گفت:
ــ کمیل از صبح رفت تا الان نیومده؟کجاست!؟
و سمانه جز دلداری دادن،
حرف دیگری نداشت،صغری چندباری به باشگاه زنگ زد، اما گفتن کمیل باشگاه نیست.
این بار هر سه نفر نگران،
منتظر کمیل شدند،سمانه دوباره شماره کمیل را گرفت، اما در دسترس نبود،
از اینکه در ماموریت باشد،
واتفاقی برایش رخ داده لرزی بر تنش می نشیند.
با صدای صغری به خودش آمد:
ــ سمانه بیا به دایی زنگ بزنیم ،کمیل تا الان اینقدر دیرنکرده
ــ برای چی آخه؟مگه کمیل بچه است الان میاد
نگاهی به سمیه خانم انداخت،
که مشغول ذکر گفتن بود به طرفش رفت و دستانش را در دست گرفت و آرام فشرد:
ــ دلم شور میزنه مادر
ــ خاله نگران نباش عزیزم ،باور کن حتما با دوستاشه یا کاری داره
تا سمیه خانم می خواست،
حرفی بزند،صدای گوشی سمانه نگاه هر سه را به طرف گوشی کشاند،
سمیه خانم با خوشحالی گفت:
ــ حتما کمیله
سمانه سریع خودش را به گوشی رساند، با دیدن اسم روی گوشی ناراحت گفت:
ــ دایی محمده
صفحه را لمس کرد و گفت:
ــ سلام دایی
ــ سلام سمانه،کجایی؟
ــ خونه خاله سمیه
ــ یه آدرسی برات میفرستم سریع خودتو برسون...
.
✍🏻نویسنده : فاطمه امیری
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
📱༻