eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
12.9هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
3هزار ویدیو
90 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
Ehsan Yasin4_5780859928390407855.mp3
زمان: حجم: 8.06M
༻🥁 ‌•. 🎼 .• گفتم می ترسم😰 گفتی من کنارت هستم🫂 ⧉ 𐚁نوکری‌خانه‌تو‌مرا‌‌در‌آخرعاقبت‌بخیر‌میکند ╰❤️─ @Asheghaneh_Halal ° 🥁༻
༻🚻 ‌•. .• . . 📩 آقایی تو کارای خونه بهم کمک میکنه؛ دیشب بهش گفتم چرا هر وقت ظرف می‌شوری آب می‌ریزه همه‌جا؟😅 گفت: «این سبک منه؛ اسمش کارواش ظروفه!» 😜🚿🍽️ تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . . ‌ 𐚁 ورودبدون‌همسرجان‌ممنوع ╰─ @Asheghaneh_Halal ° 🚻༻
🪁 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ گفتند آدمی را داری که وقتی از زندگی خسته می‌شوی، تو را دوباره به زندگی برگرداند؟ و من از تو برایشان گفتم...🥹🩷 𐚁 بِگو‌اِی‌نازَنین‌دَرسَرچه‌دارے؟ ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🪁 ⏝
༻🥰 ‌•. 🫶🏻 .• . . ╮❥ شمالی‌ها وقتی قربون صدقه می‌رن میگن🤭👇🏻 ╟🤍 گیله‌داشِ من °یعنی؛ •همدم و همراه من؛ اون‌که ریشه‌اش مثل جنگل محکمه و میشه بهش تکیه کرد🌳🌧:) ⧉💌 ⧉🌘 . . 𐚁 خوش‌اَست‌اَزهَمه‌باهَرزَبان‌رَوایَتِ‌عِشق ╰─ @Asheghaneh_Halal ° 🥰༻
🧃 ⏝ ֢ ֢  ֢ ֢ ↯چقدر امیدبخشه که تو همیشه و همه جا خدا رو داری. ↯و فقط خدا میدونه که کل مسیر زندگیت چقدر سر سخت بودی...😌 √خدا همونیِ که تا آخرین نفس کنارت هست √خدا همونیِ که همیشه میتونی کامل بهش اعتماد کنی🤌🏻💓 📜♥️ 𐚁 مَرااَزتوست‌هَردَم‌تازه‌عِشقے ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🧃 ⏝
༻💑 ‌•. ❤️‍🩹.• . . وقتی دستت توی دستمه،🙈 حتی سکوت صبحگاهی هم موسیقی می‌شه… صدای نفس‌هامون با هم هماهنگ می‌شه، و هر جرعه چای صبح، طعم عشق داره. ربیع یعنی دل‌هامون دوباره شکوفه بزنن، و من با تو، هر روز رو ماه عسل کنم."😍 ⧉💌 ⧉🌘 . . 𐚁 مارابِهشتِ‌نَقد،تَماشاۍدِلبَراَست ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 💑༻
༻👑 ‌•. 💛 .• . . به رغم فاصله، گلدسته‌های تو انداخت کبوتر دل تنگ مرا به دام‌، از دور🕊 . . 𐚁 سَررِشته‌‌ۍشادےست‌خیال‌ِخوش‌ِتو ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 👑༻
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
༻📱 ‌•. #عشقینه🌿 .• . . #پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_یک ــ بزار حرف بزنم سمانه عصبی صدایش را بالا برد
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . سمانه در آشپزخانه کوچک، در حال آماده کردن سوپی بود، که محمد مواد لازمش را آورده بود، زیر گاز را کم کرد، و دستان خیسش را با مانتویش خشک کرد، نگاهی به خانه انداخت، هال متوسطی با یک آشپزخانه کوچک و دوتا اتاق و سرویس بهداشتی و حمام، حدس می زد، اینجا کسی زندگی میکند ،چون همه جا مرتب و یخچال پر است. کمیل و محمد، مشغول صحبت کردن بودند، و او دوست نداشت مزاحم صحبت های همسرش و دایی اش شود، روی مبل نشست، و به تلویزیون خاموش خیره شد، با یادآوری مادرش، سریع گوشی اش را درآورد، و برایش پیامک فرستاد، که همراه کمیل است، و ممکن است دیر کند، وقتی پیام ارسال شد، گوشی اش را دوباره در جیب مانتویش گذاشت. نگاهی به ساعت انداخت، وقت خوردن داروهای کمیل بود،دوست نداشت مزاحم صحبت هایشان شود، اما محمد گفته بود، که دکتر تاکید کرده که داروهایش را به موقع بخورد. به سمت در رفت، دستش را بلند کرد، تا در را بزند، اما با صدای عصبی کمیل دستش در هوا خشک شد، صدای کمیل عصبی بود، و سعی می کرد، آن را پایین نگه دارد، سمانه اخم هایش را درهم جمع کرد، و به حرفایشان گوش سپرد، نمی خواست فالگوش بایستد، اما عصبانیت کمیل اورا کنجکاو کرده بود. کمیل_ این چه کاری بود دایی؟ محمد ــ کمیل آروم باش عصبانیت برا زخمت خوب نیست ــ چطور عصبانی نشم،دایی من گفتم که نمیخوام پای سمانه وسط کشیده بشه بعد تو بهش زنگ زدی بیاد اینجا ـ نمیتونستم تنهات بزارم از اینورم باید میرفتم ــ زنگ میزدی به امیرعلی یا به هر کس دیگه ای جز سمانه!! سمانه عصبی به در خیره ماند، نمی دانست چرا کمیل نمی خواست او اینجا باشد، الان دلیل اخم های گهگاهش را به محمد دانست.! صدای تحلیل رفته کمیل، و حرف هایش آنچنان شوکی به سمانه وارد کرد، که حتی نفس کشیدن را برای چند لحظه فراموش کرد. ـــ وقتی اومدید و گفتید به خاطر انتقام از من، سمانه رو وارد این بازی کردند،از خودم متنفر شدم،بعدش هم گفتید به خاطر اینکه مواظب سمانه باشم تا آسیبی بهش نزنن و از قضیه دور بمونه باهاش ازدواج کنم،الان اوردینش اینجا، اینجایی که ممکنه لو رفته باشه!؟! سمانه از شوک حرف کمیل، قدمی عقب رفت، که با گلدان برخورد کرد، و افتادنش صدای بدی ایجاد شد، در با شتاب باز شد، و تصویر محمد وکمیل که روی تخت نشسته بود، و با نگرانی به سمانه خیره شده بود،نمایان شد. سمانه با چشمان اشکی به کمیل خیره شده بود،و آرام زمزمه کرد: ــ تو... ، تو...،به خاطر مواظبت...،با من...،ازدواج کردی؟؟؟؟ کمیل با درد از جایش بلند شود و گفت: ــ سمانه اشتباه برداشت کردی،بزار برات توضیح بدم اما سمانه سریع چادر و کیفش را، برداشت، و به سمت در دوید، صدای فریاد کمیل را شنید، که میخواست صبر کند، و این موقع شب بیرون نرود ،اما اهمیتی نداد،و با سرعت از پله ها پایین رفت، و آخرین صداها فریاد کمیل بود، که از محمد می خواست به دنبال او برود.... . ✍🏻نویسنده : فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . محمد سریع به اتاق برگشت، و با دیدن کمیل که با سختی و درد در حال پوشیدن پیراهنش است، به سمتش رفت و گفت ــ داری چیکار میکنی؟ ــ دایی چرا برگشتی؟برو دنبال سمانه ــ بهش نرسیدم،بعدشم نمیشد تورو تنها بزارم کمیل به سمت در رفت که محمد بازویش را گرفت: ــ کجا داری میری با این زخمت ــ حال من خوبه دایی ــ کمیل بشین استراحت کن خودم میرم کمیل کلافه گفت: ــ دایی من نگران سمانه ام ،اون الان بد برداشت کرده، باید بهش بفهمونم قضیه چیه! ــ باشه خودم میرم دنبالش ــ یا میزارید بیام باهاتون،یا بدون شما میرم!! 😭💔🚙 کمیل عصبی گوشی را، کنار دنده پرت کرد و زیر لب لعنتی گفت. محمد فرمون را چرخاند، و نگران نگاهش کرد. ــ آروم باش اینجوری که نمیشه ــ چطور آروم باشم ساعت۱۲شبه، تنها رفت بیرون، از کجا مطمئنید، اون عوضیا همون اطراف نبودن محمد خودش هم نگران بود، ولی نمی خواست جلوی کمیل چیزی بگوید، سریع شماره خواهرش را گرفت. ــ الو سلام فرحناز جان،خوبی؟محمود خوبه؟ ــ ...... ــ سلامت باشی ،سلام میرسونن ،میگم سمانه هستش؟هرچقدر زنگ میزنم گوشی اش در دسترس نیست کمیل زیر لب آرام ذکر میگفت، و منتظر خبر خوشی از محمد بود. ــ ...... ــ آها خیلی ممنون اجی،پس برگشت بهش بگو بهم زنگ بزنه ــ..... ــ یا علی،خداحافظ تماس را قطع کرد، و نگاه ناراحتش را به کمیل دوخت، صدای کمیل که از عصبانیت و نگرانی میلرزید، در اتاقک ماشین پیچید. ــ حتما اتفاقی براش اتفاقی افتاده ،باید به بچه های گشت خبر بدم ــ آروم باش کمیل،سمانه بچه نیست،حتما یکم دیگه میره خونه ــ پس چرا گوشیشو جواب نمیده؟ ــ الان هم عصبیه هم ناراحت،حرفایی که شنید کم چیزی نیستن ــ اما من منظورم اونی که فکر میکنه نبود ــ میدونم اما اون الان اینطوری برداشت کرده . ✍🏻نویسنده : فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻
༻🌸 ‌•. | .• . . ╮❥ برای یک لیوان آب «جرعه‌ای آب… و حیات دوباره.» 💧 ╟🌿 یعنی؛ • سادگیِ بی‌رنگ، • خنکای حیات، • نعمتی که تا نداری‌ش نمی‌فهمی‌ش. ✍🏻) هر لیوان آب، یادآور رحمت بی‌پایانه. 💚) خدایا شکرت🤲🏻 ⧉💌 ⧉🌸 𐚁 ساده‌ترین‌ها عظیم‌ترین‌اند، چون شُکر ساخته می شود ╰🌷─ @Asheghaneh_Halal ° 🌸༻
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༻🌙 ‌•. .• . . ✊│مشت محکم ایران ایران یه جوری زد وسط دهن دشمن، که هنوز دنبال دندوناش می‌گرده 😎🇮🇷 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: . . ‌ 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal ° 🌙༻
༻🌤 ‌•. 🍃 .• . . صبحِ چهارم ربیع… می‌خوام مثل بخار نون تازه، خونه رو پر از عطر کنم 🫓 مثل اولین قُلپ چای داغ، گرمی به دلت بیارم☕️ و مثل پنجره‌ای که رو به خورشید باز میشه، روحتو روشن کنم🌞 ✍️ "صبح بهاری بخیر☁️" . 𐚁 یک‌صبحِ‌ربیعی‌سلامت‌مانده ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 🌤༻