eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🪁 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ و دیدارت نورِ چشمانِ من است...♥️🍀 𐚁 بِگو‌اِی‌نازَنین‌دَرسَرچه‌دارے؟ ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🪁 ⏝
༻🌸 ‌•. | .• . . ╮❥ برای خنده «یه خنده کوچیک… سنگینیِ دنیا رو سبک می‌کنه.» 😊 ╟🌿 یعنی؛ • آهنگی بی‌هزینه، • نوری برای دل‌های خسته، • و جرقه‌ای برای امید. ✍🏻) خنده یعنی کوتاه‌ترین راه به سمت آرامش. 💚) خدایا شکرت🤲🏻 ⧉💌 ⧉🌸 𐚁 رَوح جان می‌رقصد، چوُن لب‌ها شاکر شوند ╰🌷─ @Asheghaneh_Halal ° 🌸༻
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
༻📱 ‌•. #عشقینه🌿 .• . . #پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_سه محمد سریع به اتاق برگشت، و با دیدن کمیل که با
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . ساعت یک بامداد بود، و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچرخیدند. محمد نگران کمیل بود، زخمش کمی خونریزی کرده بود، اما حاضر نبود، که برود و پانسمانش را عوض کند. کمیل خم شد، و سرش را بین دستانش گرفت، و محکم فشرد،تا شایدکمی از سر دردش کم شود. ــ دایی زنگ بزن به خاله ببین سمانه نیومده ؟ ــ نمیخوام نگران بشن ــ دایی اگه سمانه تا الان نیومده حتما به من زنگ میزدن چون سمانه بهشون گفته که با منه،مگه خاله اینو بهتون نگفت؟ محمد سریع شماره خواهرش را گرفت، که بعد از چند تا بوق آزاد صدای خوابالود فرحناز خانم در گوشی پیچید ــ الو ــ سلام ،ببخشید بیدارت کردم، فرحناز، سمانه برگشت؟ ــ آره داداش بعد اینکه زنگ زدی به ربع ساعت اومد،من بهش گفتم زنگ بزنه،زنگ نزد؟ محمد نفس راحتی کشید و دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و فشرد: ــ اشکال نداره شاید خسته بود ــ اره وقتی اومد چشماش سرخ بودند از گریه،فک کنم با کمیل بحثش شده بود ــ خب پس، فردا باهاش حرف میزنم،شب بخیر محمد سریع خداحافظی کرد و روبه کمیل گفت: ــ درست حدس زدی،خونه است ــ خدایا شکرت با ناراحتی گفت: ــ خاله نگفت حالش چطوره؟ محمد نمی خواست به او دروغ بگوید برای همین حقیقت را گفت: ــ گفت حالش خوب نبود،چشماش از گریه سرخ بودند،حدس میزنن که با تو بحثش شده ــ نباید سمانه رو وارد این بازی می کردم نباید این کارو میکردم و مشتی بر زانویش نشاند. 🍂🌹 ــ خسته نباشید سمانه بی حوصله وسایلش را جمع کرد، و از کلاس بیرون رفت، نگاهی به ساعت انداخت، ساعت۱۱ صبح بود،و کلاس بعدیش نیم ساعت دیگه شروع می شد، حوصله صحبت های استاد را نداشت ،با این ذهن درگیر هم نمی توانست چیزی یاد بگیرد، کیف را روی شانه اش درست کرد، و از دانشگاه خارج شد. چشمانش درد میکردند، گریه های دیشب اثرات خودشون را کم کم داشتن نشان می دادند،احساس می کرد زخم عمیقی بر قلبش نشست،حرف های کمیل برایش خیلی سنگین بود. با صدای بوق بلند ماشین، سرش را بلند کرد،وسط جاده بود، خودش هم نمی دونست کی به وسط جاده رسیده بود، خیره به ماشینی که به سمتش می امد، بود، پاهایش خشک شده بودند، و نمی توانست از جایش تکان بخورد. باکشیدن بازویش از جاده کنار رفت، و صدای ماشین با بوق کشیده، و وحشتاکی در گوشش پیچید. سرش را بلند کرد، تا صاحب دست مردانه ای که محکم بازویش را گرفته ببینید. با دیدن شخص روبه رویش با عصبانیت گفت: ــ تو .. تو اینجا چیکار میکنی؟ . ✍🏻نویسنده : فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه کرد و غرید: ــ حواست کجاست؟وسط جاده مگه جای قدم زدنه،اگه دیر میرسیدم میزد بهت ــ منت سر من نزار ،میخواستی نیای جلو میزاشتی ماشین زیرم میکرد از دستت راحت میشدم کمیل سعی کرد آرامش خود را حفظ کند ،آرام گفت: ــ سمانه جان میخوام باهات حرف بزنم سمانه عصبی بازویش را از دست کمیل کشید ــ من با تو حرفی ندارم نگاهی به چشمان سرخ کمیل کرد کمیل غرید: _سمانه تمومش کن ــ منم دارم همینکارو میکنم کمیل نگاهی به اطراف انداخت، اطرافشان شلوغ بود، و نمی توانست اینجا با سمانه صحبت کند. ـــ بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم ــ گفتم که من با تو دیگه جایی نمیرم کمیل مچ دستش را محکم گرفت و فشرد: ــ آخ داری چیکار میکنی کمیل دستش را کشید، و به طرف ماشین رفت، و سمانه را داخل ماشین هل داد، سریع خودش سوار شد، و پایش را روی گاز فشرد. سمانه که از ور رفتن با قفل ماشین خسته شد، کلافه به صندلی تکیه داد. ــ کجا داری میری؟ کمیل حرفی نزد، سمانه عصبی به طرفش چرخید و فریاد زد: ــ دارم میگم کجا داری میری؟منو برسون خونه کمیل زیر لب استغفرا... گفت، و به رانندگی اش ادامه داد. سمانه سعی کرد در را باز کند، کمیل عصبی گفت: ــ سمانه بشین سرجات سمانه که بی منطق شده بود گفت: ــ نمیخوام ،درو باز کن میخوام پیاده بشم کمیل که سعی می کرد، فریاد نزد، و مراعات سمانه را بکند،اما لجبازی و بی منطق بودن سمانه خونش را به جوش آورد بود ،فریاد زد ــ بـــســــه،بشین سرجات،عـــصـــبانیـــم نـــکـــن سمانه که از فریاد کمیل شوکه شده بود، آرام در جایش قرار گرفت. 💔😠💔💔😠 با ایستادن ماشین، سمانه نگاهی به خانه انداخت،با یادآوری خاطرات آن شب و حرفایی که در این خانه شنیده بود، با چشمان خیس و عصبانیت به طرف کمیل چرخید و گفت: ــ براچی اوردیم اینجا کمیل عصبی غرید: ــ سمانه تمومش کن کمیل از ماشین پیاده شد، سمانه هم به طبع از او از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفتند.... . ✍🏻نویسنده : فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻
3.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༻🌙 ‌•. .• . . 🧐│رهبری رو قبول داری؟ پس مطیع ولیّ امر باش...✊🇮🇷 حرف و عمل یکی باشه😉 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: . . ‌ 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal ° 🌙༻
༻🪴 ‌•. .• صبح که چشمانم باز می شود 🌤 می گویم یعنی امروز دیگر می آید ؟🤲 تو بیا ..فقط خبر آمدنت 💓همچون دمیدن روح القدس است در کالبد بی روح ما..☘ 𐚁 قَشَنگ‌ترین‌نِعمت‌ِخُدابامَنه ╰💚─ @Asheghaneh_Halal ° ༻🪴
༻🧣 ‌•. 📼 .• . . نزول آب حضور دوبارهٔ برگ است🌱 دوام باغچه در های‌های باران است✨ . . 𐚁 باعِث‌ِخوشحالۍ‌جانِ‌غَمینِ‌مَن‌ڪُجاست؟ ╰💚─ @Asheghaneh_Halal ° 🧣༻
༻💍 ‌•. 🌻 .• . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ #‏‌تو كه كيميا فروشي نظري به قلبِ ما كـن... 💐 💚 🤲 ⧉💌 ⧉💞 . . ‌ 𐚁 مُعادِله‌ۍ‌پیچیده‌ۍ‌دوست‌داشتَن ╰💚─ @Asheghaneh_Halal ° 💍༻
Ehsan Yasin4_6033031803529334782.mp3
زمان: حجم: 7.81M
༻🥁 ‌•. 🎼 .• ای جان جان❤️ ما نامدیم از بهر نان🌱 ⧉ 𐚁نوکری‌خانه‌تو‌مرا‌‌در‌آخرعاقبت‌بخیر‌میکند ╰💚─ @Asheghaneh_Halal ° 🥁༻
༻👜 ‌•. .• . . 📩 به مامانم ﻣﯿﮕﻢ: ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺁﺭﺯﻭﺕ ﭼﯿﻪ؟!؟ ﻣﯿﮕﻪ: ﺯﻭﺩ ﺯﻧﺖ ﺑﺪﻡ ﺑﺎ ﺯﻧﺖ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﻨﻢ! ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﻨﻮﺍﺧﺘﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺮ ﺭﻓﺖ😅 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . . ‌ 𐚁 دونَفَره‌هاۍویژه‌ۍ‌بامامان‌بِفَرما ╰─ @Asheghaneh_Halal ° 👜༻
🪁 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ چشمهایت که مال من باشد دیگر چه فرق میکند چرخِ دنیا به کدام جهت بچرخد یا پاشنه‌ی روزگار بر کدام واقعه فرود بیاید من حقّ‌ام را از دنیایش تمام و کمال گرفته‌ام... 🍓😍😌 𐚁 بِگو‌اِی‌نازَنین‌دَرسَرچه‌دارے؟ ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🪁 ⏝
༻🥰 ‌•. 🫶🏻 .• . . ╮❥ اسم همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭👇🏻 ╟🤍 حَیات قلبی °یعنی؛ •زندگی قلبم، اون‌که بودنش یعنی نفس کشیدن آسون‌تر از همیشه💓🌿:) ⧉💌 ⧉🌘 . . 𐚁 خوش‌اَست‌اَزهَمه‌باهَرزَبان‌رَوایَتِ‌عِشق ╰─ @Asheghaneh_Halal ° 🥰༻