از شدت ترس دستم را روی قلبم گذاشته بودم و مثل آدم هایی که وارد تونل وحشت شده اند و انتظار هر چیزی را دارند فکر میکردم الان است که اتفاق وحشتناکی برایم بیفتد قلبم تن تن میزد و یک زخمی توی دلم ذوق ذوق میکرد انتظار کمک از هیچکس و هیچ جا را نداشتم چند باری ذهن و دلم سمت تو آمد و باز ناامید شدم دست روی قلبم گذاشتم و شروع کردم به خواندن آیت الکرسی میدانستم اینجا همان ناامیدی محض همان سیاهی مطلق همان تنهایی مفرط است الله لا اله الا هوالحی القیوم لا تاخذه سنه ولا نوم ...
یقین داشتم که فقط خدا صدای ناامیدی ام را میشنود یقینم از فرط ایمان نبودها
از بیچارگی مطلق بود مثل مورچه ی یتیمی که توی مشت دراکولایی گیر افتاده باشد و یک آن دنیا در مقابل چشمش سیاه شود یک آن خدا را حاضر دیدم و احساس کردم جز قدرت او هیچ چیز و هیچ کس نجات بخش من نیست
له ما فی السموات و ما فی الارض
جهانم خالی از همه شده بود
من مانده بودم و گردباد وحشتی که مرا در خود میپیچید و به نیستی میبرد
هیچ شانه ای..هیچ دستی ...هیچ شماره ای جذبم نمیکرد. ترسم اندازه ی کوه بزرگ شده بود و داشت کمرم را میشکست تنهایی دمار از روزگارم در آورده بود دستم را روی قلبم محکم فشار دادم و آیت الکرسی که تمام شد چشمهایم را آرام باز کردم باران میبارید و اریبهشت بود و تو آمده بودی
آتام
عشق در میان دختران فلسطینی و پسران یهودی و بالعکس یکی از مسائل و مشکلات اجتناب ناپذیر در فلسطین است
میان من و تو ریتا!اگر تفنگ نبود
اگر که جنگ نبود.. آخخ اگر که جنگ نبود
اگر چکاوک بی طاقت دلت ریتا !
بهار در گذر گله ی پلنگ نبود
به جای جای تنت بوسه مینشاندم اگر
هنوز بر جگرت جای آه و چنگ نبود
اگر نبود مسلح، دو چشم خونریزت
که ماه، جوخه ی اعدام نام و ننگ نبود
پی تو آمده بودم ببین شکنجه گرم!
که هیچ خاطره ای بین صلح و جنگ نبود
حنا و سرمه به روی تو آب و رنگ نداد
چنانکه که گریه و خون رد آبرنگ نبود
جواب این دل مجنون.. جواب این تن سرد..
به خون تپیدن در بین بوم و رنگ نبود
به ناعدالتی روزهای بیتو قسم !
که دلخراشی موشک جواب سنگ نبود
رمق نمانده به این عکس های تک نفره
که هر چه بود دل من دل تو تنگ نبود
قسم به بافه ی گیسوی پیچ در پیچت
که هیچ صاعقه اینگونه بی درنگ نبود
بهشت گم شده ام ! بیتو وعده گاه خدا
بهشت بود ولی ذره ای قشنگ نبود
#مهدیه_اکبری
آدم ها دنیاهای عجیب و غریب و جالبی دارند
یکی مثل آقای میم. ک بیمار دیالیزی که تازگی ها سرش از بس،بزرگ شده به بدنش زیادی میکند تمام دلخوشی اش دو نخ سیگار است که یواشکی از پرستاران بخش میکشد و دلخوش است سرمان را کلاه گذاشته
یکی مثل آقای میم ز که چنان با دل خوش اعلان عمومی میکند که فروشگاه طلافروشی ما امروز باز،است که انگار مردم پولهایشان مانده و نمیدانند چه کنند و نگران بسته بودن طلافروشی هستند
یکی هم مثل من که ...یکی هم مثل تو که...
دقت کردی ؟
آدم کنار کسی که دوستش دارد با شخصیت تر به نظر میرسد...
دیشب که تو دوباره دیر کردی و مهمان ها رسیدند من عین این دخترهای تازه به بلوغ رسیده ی خجالتیه دهه شصتی چپیدم توی آشپزخانه و هی الکی غذا را هم زدم ...هی الکی کاسه بشقاب ها را دستمال کشیدم که کمتر با آن ها رو به رو بشوم
وقتهایی که تو نیستی پشتت قایم بشوم یک همچین کارهای عجیبی میکنم
بغض میکنم
تپق میزنم
صدایم میلرزد و... یکهو یک جواب های دندان شکن عجیب غریبی میدهم که خودم هم متعجب میشوم و بقیه خشکشان میزند و من اولش دلم خنک میشود ولی بعد شروع میکنم خودم را سرزنش میکنم که دیوانه ای مگر؟ دختره ی روانی
بعد خودم را جمع میکنم آنقدر که کوچکِ کوچک بشوم و دوباره پشت تو قائم میشوم
دیشب که تو نبودی پشتت قائم بشوم آنقدر خجالت کشیدم و لب گزیدم که نگو
من عهد تو سخت سست میدانستم
بشکستن آن درست میدانستم
این دشمنی ای دوست که با من ز جفا
آخر کردی، نخست میدانستم
......
در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست
بندی ز دل رمیده بگشاید نیست
گفتی: «همه چیز دارم از مال و منال»
آری همه هست، آنچه میباید نیست
بانو مهستی گنجوی