تو از امید بگو اما دل گرفته چه میفهمد
از آن چه دید بگو اما دل گرفته چه میفهمد
برای این در قفلی که هزار سال نخندیده است
تو از،کلید بگو اما دل گرفته چه میفهمد
او که آمد با خودم گفتم که میماند ولی...
حرف ها را یک به یک ناگفته میخواند ولی ...
او که آمد با خودم گفتم خیالت جمعِ جمع
قصه ی ناگفته ات را خوب میداند ولی..
چه شبی است در من امشب که پر است از تو لیلی
منم آن غمی که در تو ننشانده است میلی
نه که دورِ دورِ دوری به تو نامه مینویسم
دل من کمی گرفته ... دل تو چطور؟ خیلی ؟
آتام
گوش کن ...
میشنوی صدای عروسک های سوخته در آتش را ؟
و مادرانی که ناباورانه مرگ کودکانشان را به چشم میکشند
میبینی چشم های گوش به زنگ را که ناامیدانه به آسمان خیره اند؟
میشنوی سکوت سرخ در گلو زندانی شده را؟
تاب می آوری جان دادن عروسک های بی مادر را ؟
فلسطین ای فلسطین !
ای زخمی سنگ های در مشت و حرف های درشت
فلسطین ای فلسطین! ای یاد آور ذبح و سر دادگی
تو را از یاد نخواهیم برد
تو را که صدای داغدارت مرگ را به سوگ نشانده
به ما نگاه کن!
به ما خوب نگاه کن ..
به ما که دور از تو و نزدیک به توایم
به ما که میشنویم صدای فریادهای دور دستت را
به ما که میشنویم فریادهای زخمی بی جانت را
و در سکوت شرمناک دنیا به غم بدل شده ایم
و خوانده ایم فرشته ی دعا را به اجابت گریه های دردناکت
بایست! در مقابل ناعدالتی دنیا بایست
و رها نکن ایستادن را
و شب را باور نکن
که موعود آمدنی است
و روزی نه آنچنان دور
و روزی نه آنچنان دور
و روزی نه آنچنان دور... سنگ در دست های تو بدل به اسلحه ای سفید خواهد شد
آتش بر تو سرد خواهد شد
و ایستادگی و شادمانی دوشادوش هم بر تو سلام میکنند
بایست! محکم بایست! که ما رنج های تو را به مرهم در آغوش گرفته ایم...
باز آفرینی و ترجمه: #مهدیه_اکبری
امید آخر من !منجی سه حرفی من...
سلام دلخوشی روزهای برفی من
کجای خاطره هایم دوباره دود شدی؟
همان غریبه که از اولش نبود شدی...
کجای قصه من گم شدی که چاره نداشت؟
همان مسیرِ گمِ لابدی که چاره نداشت
کجای قصه خودت را کجا به خواب زدی؟
کجا نماندی و بیرون از این جواب زدی؟
نگاه کن به من این رنج در محاصره ات
به من... به خوب ترین لحظه های خاطره ات
به من که دلخوشی ام گم شد از ادامه ی تو
به من که گم شده در سطر سطر نامه ی تو
عزیز گم شده ی روزهای دور شگفت
کجای قصه نشستی شبی که برف گرفت؟!
#مهدیه_اکبری
باید ایستاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد چرا که اگر به گاه آمده باشی، دربان به انتظار توست."
گذشت و پر زد و دان حلال خورد فقط
زیاد و کم همه از رنج بال خورد فقط
چقدر نوک زد و پر ریخت لابلای درخت
که باز لانه کند روی شانه های درخت
رسیده بود به سقفش که برف آمد باز
دلش ز سوز زمستان به حرف آمد باز
و سیم ها همه از بارشش سفید شدند
کبوتران همه رفتند و ناپدید شدند
همان درخت شکسته پناهگاهش بود
و آن که سنگ زدی جفت پابه ماهش بود
بدون آنکه بداند شبی تو میکشی اش
کنار پنجره ات شد تمام دل خوشی اش
همان دو مشت جویی را که باد برد و ربود
نتیجه ی همه ی سال دانه چیدن بود
کنار پنجره اش باد رفت و هوهو کرد
و هرچه داشت نسیمی رسید و جارو کرد
پناه برد به جفتش ..شریک درد و غمش
همان که هیچ نگفت از غم زیاد و کمش
نه اشک داشت بریزد نه ناله و نفرین
فقط پرید و غریبانه کوچ کرد همین..
#مهدیه_اکبری
چه شاهدی ست به غیر از غمی غریبانه
برای غربت دیوارهای این خانه
غم است آنچه که سنگین شکسته در سینه
غم است آن چه که سنگین نشسته بر شانه
شب آمده است به دلداری علی که مگر
غریب نشکند از گریه های ریحانه
همان زنی که به دیوارهای سست گلی
پناه برد چنان ناامیدوارانه
زنی که ماه پس از دیدن نگاهش بود
که مست شد.. که سراسیمه شد.. که دیوانه..
و کوه در شب بیماری اش به گریه نشست
و دشت مرثیه سر داد ناامیدانه
به بی نشانی قبرش سلام کن هر جا
گلی شکفته و هرجا نشسته پروانه
#مهدیه_اکبری
به حداقلِ خودمان رسیده بودیمو
این باقیمانده توان زیستنِ دوباره نداشت
دلتنگی از ما موجودات عجیبی ساخته بود
کز کرده ،خمیده ،فرو رفته در تنهایی با زبانی که جز به لکنت نمی چرخید
گریه از چشمهای ما دل کنده بود و غم، جوری بر صورتهایمان ماسیده بود که انگار هرگز نخندیده بودیم
هیچ کس سر از کار دردهایمان در نمی آورد و خودمان روی دست خودمان مانده بودیم
ما که با هم عهد بسته بودیم تا آخرش ایستادگی کنیم و تا خود بهشت برای به دست آوردن هم بجنگیم دیروزمان را فراموش کردیم و حتی برای یک ساعت بعد هم به دوست داشتنمان اعتمادی نبود
دنیا از ما چیز دیگری ساخته بود موجودی عجیب الخلقه با آرزوهای لنگ و دوست داشتن های گنگ ما همه چیز را باخته بودیم و فقط مانده بود این چهار تا نفس کشیدن تکراری که اختیار دارش نبودیم وگرنه خیلی خیلی پیشتر از این به اولین گدای،سر راه میبخشیدیمش.
میدانی ؟ بازنده ها همین شکلی هستند
شکل تو ...شکل من
از ترس آینه را برداشتیم و پشت رو به دیوار خلا چسباندیمش که مبادا این بی وفایی نحس یادمان بیفتد
یادمان بیفتد چه شب ها که قربان صدقه ی هم میرفتیم و یادمان میرفت دنیا مکرش برای از پا درآوردن آدم های عاشق زیاد است و دستش برای رو دست زدن پر است .
آدمی است دیگر!
کم می آورد ...جا میزند ... پا پس میکشد ....خسته میشود و بلاخره یک جایی دل میکند و میرود
من آدمِ کم آوردن بودم و تا دلت بخواهد خسته شدم ....ویران شدم...ریختم
کم آوردم اما هنوز رنگ قهوه ای ...پیراهن سفید راه راه ..کفش های کهنه واکس نخورده هر جای دنیا که باشم مرا به دوست داشتنی دلهره آور پرت میکند
تو چطور؟
#مهدیه_اکبری
غمی نشسته کنار ما غمی که در تو نظر دارد
غمی که باز، خیالاتی برای ما دو نفر دارد
خدا کند که اگر زخم ست به شانه های تو ننشیند
خدا کند که اگر مرگ ست مرا به جای تو بردارد
پناه می برم از این غم به خلوت تو و آغوشت
پناه می برم از این غم به او که از تو خبر دارد
تمام دلخوشی ام شعر است..تمام دلخوشی ام گریه
خودت بگو که دم رفتن کدام در تو اثر دارد؟
به گریه بدرقه اش کردم به گریه دست تکان دادم
به این امید که برگردد همان که قصد سفر دارد
#مهدیه_اکبری
#لبخندهای_سوخته_ی_مرداد